🦋🌸🦋🌸🦋
🌸🦋🌸🦋
🦋🌸🦋
🌸🦋
🦋
🦋
#قسمت_بیستم
✨عمو با صداي بلند سوره هاي کوتاه قرآن را ميخواند، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان را صدا ميزد و به جاي نغمه مناجات سحر، با همين موج انفجار و کولاک گلوله نيت روزه ماه مبارک رمضان کرديم. آفتاب که بالا آمد تازه ديديم خانه و حياط زير و رو شده است؛ پرده هاي زيباي خانه پاره شده و همه فرش از خرده هاي شيشه پوشيده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حياط از تکه هاي آجر و شيشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهاي دود از شهر بالا ميرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر ميشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسيله اي براي خنک کردن داشتيم و نه پناهي از حملات داعش. آتش داعشيها طوري روي شهر بود که حليه از ديدار عباس نااميد شد و من از وصال حيدر! ميدانستم سد مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نميدانستم داغ شهادت عباس و نديدن حيدر سخت تر است يا مصيبت اسارت!
✨ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و ديگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست داعشيها همه تن و بدنمان ميلرزيد. اما غيرت عمواجازه تسليم شدن نميداد که به سمت کمد ديواري اتاق رفت، تمام رختخوابها را بيرون ريخت و با آخرين رمقي که به گلويش مانده بود، صدايمان کرد : بيايد بريد تو کمد! چهارچوب فلزي پنجره هاي خانه مدام از موج انفجار ميلرزيد و ما مسير آشپزخانه تا اتاق را دويديم و پشت سر هم در کمد پنهان شديم. آخرين نفر زن عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشي ساختگي بهانه آورد : اينجا ترکش- هاي انفجار بهتون نميخوره! اما من ميدانستم اين کمد آخرين سنگر عمو براي پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حيدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش هاي قلب عاشقش را در قفسه سينه ام احساس کردم.
✨من به حيدر قول داده بودم حتي اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر ميشد؟ عمو همانجا مقابل در کمد نشست و ديدم چوب بلندي را کنار دستش روي زمين گذاشت تا اگر پاي داعش به خانه رسيد از ما دفاع کند. دلواپسي زن عمو هم از درياي دلشوره عمو آب ميخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد : بيايد دعاي توسل بخونيم! در فشار وحشت و حملات بيامان داعشيها، کلمات دعا يادمان نمي آمد و با هرآنچه به خاطرمان ميرسيد از اهل بيت تمنا ميکرديم به فريادمان برسند که احساس کردم همه خانه ميلرزد. صداي وحشتناکي در آسمان پيچيد و انفجارهايي پي درپي نفسمان را در سينه حبس کرد. نمي فهميديم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره هاي اتاق رفت. ✨حليه صورت ظريف يوسف را به گونه اش چسبانده و زير گوشش آهسته نجوا ميکرد که عمو به سمت ما چرخيد و ناباورانه خبر داد : جنگنده ها شمال شهر رو بمبارون ميکنن! داعش که هواپيما نداشت و نميدانستيم چه کسي به کمک مردم در محاصره آمرلي آمده است. هر چه بود پس از ۳ ساعت بساط آتش بازي داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بيرون آمديم. تحمل اين همه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گريه هاي يوسف بود. حليه ديگر با شيره جانش سيرش ميکرد و من ميديدم برادرزاده ام چطور دست و پا ميزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با نااميدي به موبايلم نگاه کردم و ديگر نميدانستم از چه راهي خبري از عباس بگيرم. حليه هم مثل من نگران عباس بود که يوسف را تکان ميداد و مظلومانه گريه ميکرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
✨ مثل رؤيا بود؛ حليه حيرتزده نگاهش ميکرد و من با زبان روزه جام شادي را سر کشيدم که جان گرفتم و از جا پريدم. ما مثل پروانه دور عباس ميچرخيديم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکي برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع ميسوخت. يوسف را به سينه اش چسباند و ميديد رنگ حليه چطور پريده که با صدايي گرفته خبر داد : قراره دولت با هليکوپترغذا بفرسته! و عمو با تعجب پرسيد: حمله هوايي هم کار دولت بود؟ عباس همانطور که يوسف را مي بوييد، با لحني مردد پاسخ داد : نميدونم، از ديشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح مقاومت کرديم، ديگه تانک هاشون پيدا بود که نزديک شهر مي-شدن.
#رمان_شهدایی
🦋
#هر_روز_با_یاد_شهداء
🦋
#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
ـ🦋
ـ🌸🦋
ـ🦋🌸🦋
ـ🌸🦋🌸🦋
ـ🦋🌸🦋🌸🦋