فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 ساعت پنج صبح آن روز از هفت کلاس ،داشتم هر کلاس هم یک دانشکده ساعت درس که تمام میشد بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم. وقتی رسیدم خانه ساعت چهار و نیم شده بود، پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم. لباسهایم را که عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم کفشهایی که تازه خریده بودم پایم را میزد احساس میکردم پاهایم تاول زده است تلویزیون داشت سریال دونگی» را نشان میداد که زنگ خانه را زدند حمید ،بود، درست ساعت پنج آن قدر خسته بودم که کلاً قرار امروز فراموشم شده بود، حمید بالا نیامد، همانجا داخل حیاط منتظر ماند از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش ،بود همان لباسی هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود گاهی ساده بودن قشنگ است چون از صبح کلاس بودم نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد می کرد، برای بیرون رفتن این پا و آن پا میکردم، مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت گفت: پاشو برو ،زشته حمید منتظره بنده خدا چه وقته تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم باد شدیدی میوزید و گردوخاک فضای آسمان را پر کرده بود با ماشین آقا آمده سعيد کمی معذب بودم برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم این طوری طفلک با این که حس کردم این پیشنهادم به برجکشش خورده ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت. وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی داد گفتم: «حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم، من که خسته، هوا هم که این طوری حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت هوا به این ،خوبی اتفاقاً جون میده برای خرید دو نفره امروز باید حلقه رو بخریم من به مادرم قول دادم. چند تا مغازه طلافروشی رفتیم دنبال یک حلقه سبک و ساده میگشتم که وقتی به انگشتم میاندازم راحت باشم ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم احساس کردم میخواهد حرف بزند ولی جلوی خودش را می گیرد گفتم: «چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین کمی تأمل کرد و گفت آره ولی نمیدونم الآن باید بگم یا نه؟». :گفتم هر جور ،راحتین خودتون رو زیاد اذیت نکنین موردی هست بگین یک ربع ،گذشت همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید میخواست بگوید، روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمی توانستم انتخاب کنم گفتم: «حمید آقا میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت می کردم. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._