"رمان
#شکسته_هایم_بعدتو
#قسمت_سی_و_هفت
_خیلی وقته تنهام!
ارمیا: اهل رفتن نبودی!
آیه: اهل رفتنم کردن، باید برم؛ تو هم باید بمونی! یه معادله ی ساده، رفتنی باید بره و موندنی باید بمونه!
ارمیا: شما خانواده ی منید آیه! درسته ازم رو میگیری، درسته که هنوز سفت و سخت حجاب داری؛ درسته نگاهت بیشتر اوقات به قاب عکس
سیدمهدیه، اما شما خانوادهی منید!
آیه: از چی ناراحتی؟ از رو گرفتنم یا از رفتنم؟
ارمیا: از هر دو!
آیه: داری مسائل رو با هم قاتی میکنی!
ارمیا: شما بدون من هیچ کجا نمیرید! ما اومدیم ماه عسل، اومدیم بهتر
هم رو بشناسیم، اومدیم تو منو ببینی و باهام غریبگی نکنی.
آیه دست زینب را رها کرد و چادرش را از سرش کشید. تا چادر از سرش افتاد
ارمیاددرابست
مرد بود دیگر، در ناراحتی و اضطراب و هر حس بدی که بود، حواسش پی ناموس مردهای درون خانه هم بود... مرد
که باشی گرگ میشوی برای حفظ ناموست!
آیه روسری را از سرش کشید و مقابل ارمیا ایستاد:
_مشکل اینه؟ ببین... این دلیل اینه که همیشه روسری سرم میکنم؛ همین رو میخواستی؟ ببین... یه شبه پیر شدم! یه شبه موهام سفید شد... یه شبه دنیام رفت زیر خاک و خاکسترنشین شدم!
ارمیا نگاهش به موهای سپید شده ی آیه دوخته شد. جایی در دلش درد گرفت... تکوتوک موهای خرماییاش هم در آن میان پیدا بود:
_چرا اینجوری شد؟
آیه به پهنای صورت اشک میریخت:
_فردای روزی که عشقمو خاک کردم اینجوری شد. یه شبه پیر شدن نشنیدی؟ یه شبه پیر شدم! قلبم سرد شد... من اون شب مردم...
ادامه دارد...
نویسنده:
#سنیه_منصوری