۵۹ ۶۹ نگران سجاد هم بودم که وقتی این موضوع رو بشنوه چیکار میکنه . فعلا نگران حال علیرضا بودم . مثل یه مجسمه خیره شده بودم به عکس پس زمینه علیرضا روی صفحه موبایل . عکسی که تو گلزار شهدا ازش یهویی گرفته بودم و حسابی قشنگ شده بود . علیرضا لبخند آرام بخشی زده بود که از خنده اش لبخند تلخی روی لبام نشست ‌. مثل دیوونه ها وسط گریه میخندیدم . میثم رو دیدم که از تو آینه نگاهم میکرد ، خودش خیلی عصبی بود ولی سعی میکرد منو آروم‌ کنه ولی نمیشد خودش حالش بدتر از من بود . میثم : آبجی آروم باش ، من دلم روشنه ، سپردم به قمربنی هاشم ، آقام حضرت ابالفضل العباس . +مرسی ... اونقدر تشکرم سرد و بی روح بود که میثم دیگه هیچی نگفت .... انگار سردی حرفم ، باعث شد که سکوت کنه . زهرا با ناراحتی نگاهم میکرد . میثم چیزی در گوشش گفت که سرش رو برگردوند . پیغام جدیدی روی صفحه گوشیم ظاهر شد . با دیدن پیغام دوباره ی تامی دلم هُری ریخت . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee