#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۲
_کوثرخانم؟ جوابمو نمیدی ؟ به خاطر امام رضا جوابمو بده .
خیلی اروم گفت :
+بله .
_منو ببخش ، نمیخواستم درد کشیدنم رو ببینی و عذاب بکشی
+اما تو که روت رو برگردوندی ، من بیشتر خورد شدم اونم جلوی آتنا و تامی ...
راست میگفت.
با تمام دردی که داشتم ؛گوشه ی چادرش رو گرفتم و بوییدم ...
خواست ازم بگیره که محکمتر چادرش رو گرفتم .
بوی کوثرم رو میداد .
اونقدر بو کشیدم تا بوش تمام مشامم رو پر کرد .
_کوثرم منو ببخش ، حلالم کن به عشق اقا امام رضا قول میدم .
+فقط به خاطر اقا .
محمد در رو باز کرد و اومد پیشم ...
برگه ای رو بهم داد و گفت:
_داداش اینو بخون اما کسی نبینه و نفهمه من بهت دادم ، کاری داشتی صدام کن .
سریع از اتاق خارج شد .
برگه رو باز کردم تا خواستم بخونم ، صدایی شنیدم سریع برگه رو قایم کردم .
صدای صحبت غلام و تامی میومد .
باحرفی که تامی زد تمام وجودم یخ کرد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۹۲ _کوثرخانم؟ جوابمو نمیدی ؟ به خاطر امام رضا جوابمو بده
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۳
تامی : غلام گوش کن ببین چی بهت میگم ؛
این دفعه خرابکاری کنی خونت پای خودته.
میری تو اتاق دختره رو برام میاری و کاری که بهت گفتم رو انجام میدی ، فهمیدی ؟
غلام : آقا کاری نمیکنم که این اتفاق بیفته ، چشم .
تامی : افرین خوشم اومد .وقتی شب برگشتم باید کار تموم شده باشه ، حالیته؟
غلام : چشم اقا .
تامی : درضمن من و خانم امشب نیستیم حواست به اوضاع باشه نمیخوام یه خال به دختره بیفته تا خودم بیام .
غلام : اطاعت میشه اقا .
به سختی به کوثرم نزدیکتر شدم .
دستاشو گرفتم ، از استرس و ترس یخ کرده بود و میلرزید .
غلام اومد تو اتاق ...
کوثر خیلی ترسیده بود و غلام هم خیلی خوشحال بود .
سعی کردم کوثر رو اروم کنم تا فکر نکنن که بازی رو بردند .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۴
غلام نیم نگاهی به کوثر انداخت ،
کوثر روش رو اون ور کرد
غلام که حرصش گرفته بود گفت :
غلام : روز آخریه که پیش همید تامیتونید باهم خوش بگذرونید.
راستی جناب سرگرد خیلی دلم میخواد وقتی جنازه زنت رو تحویلت میدم ببینمت ، اون لحظه است که قیافه ات دیدن داره ...
غلام خنده های شیطانی کرد و رفت ... .
ترس و وحشت رو تو صورت کوثر میدیدم .
دستاشو محکمگرفتم و گفتم :
_نترس عزیزم ، تا من هستم نمیزارم آسیبی بهت برسه ؛
الان من و تو اسیریم ، باید توسل کنیم به اسرای کربلا ... درضمن بچه ها تو راهن ، میان نجاتمون میدن ، نگران نباش عزیزدلم .
+اما علی من میترسم ... پس کی میان ؟ دیدی که چی گفتن .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۹۴ غلام نیم نگاهی به کوثر انداخت ، کوثر روش رو اون ور کرد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۵
_نترس مهربونم ، من پیشتم ، مگه اینکه بخوان از جنازه ی من رد بشن تا دستشون بهت برسه .
برگه رو دراوردم و شروع کردم به خوندن ... از طرف جناب سرهنگ بود .
سرهنگ نقشه جدید رو توضیح داد و تاکید کرد که چه کارهایی باید انجام بدیم .
سرهنگ گفته بود که اول ما باید فرار کنیم تا دم ماشین ها بعد بچه ها حمله کنند .
خیلی تاکید داشت که تمام حواس من و محمد به کوثر باشه تا صدمه ای نبینه .
از اینکه همه برای نجات ما بسیج شدن ، خوشحال بودم .
محمد تا دید اینا رفتن سریع رفت ساندویچ خودش رو برامون اورد .
محمد : بیا داداش ، ببخشید کمه فعلا بخورید که حالتون بد نشه ، همین در توانم بود عذر میخوام .
چقدر این پسر مهربون بود ؛
شرایطش رو درک میکردم . معلوم بود با اینکه پیش این گرگ هاست اما ذاتش عوض نشده .
_اما خودت ؟
+من نمیخورم داداش شما دوتا بخورید.
من یه کاری میکنم باید امشب از اینجا فرار کنیم تا بچه ها برسن و نجاتمون بدن وگرنه هیچکدوم زنده نمی مونیم ...
_دستت درد نکنه اما امشب چرا ؟؟؟چه خبره ؟
با حرفی که محمد زد مرگ رو جلوی چشام دیدم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۶
+امشب تامی و غلام و آتنا مهمونی دارن ، هرچی ادم کثیفه میان میخوان ....
_میخان چی ؟؟
+داداش شرمنده ولی میخوان کوثر خانم رو ...
داد زدم :
_محمد حرف بزن ، کوثر چی ؟
+تامی تصمیم گرفته کوثر خانم رو بفروشه تا در ازاش بتونه جنس هاش رو وارد کنه .
_لعنتی ،غلط کرده مگه اینکه از روی نعش من رد بشه عوضی .... جنس هاش چیه؟
+خدابزرگه ان شاءالله دستگیرشون میکنیم و نمیزاریم.
بد به دلت راه نده داداش ، جنس هاش مواد مخدره ، اینا یه گروه مافیا و بزرگن اگه خدا بخواد با کمک هم فاتحه اشون رو میخونیم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۹۶ +امشب تامی و غلام و آتنا مهمونی دارن ، هرچی ادم کثیفه م
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۷
_ان شاءالله ، محمد تو رو به جان عزیزت قسمت میدم نزار برای کوثرم اتفاقی بیفته ...
+داداش ناموس تو، ناموس منم هست ...ان شاءالله درست میشه ؛
بد به دلت راه نده .
حالا هم فعلا غذاتونو بخورید اگه غلام بفهمه بهتون غذا دادم منو میکشه .
_داداش شرمنده ام کردی ، باشه ممنونم .
+دشمنت شرمنده ، ان شاءالله زودتر از این جهنم خلاص بشیم .
_الهی آمین .
ساندویچ رو با کوثر نصف کردیم و سریع خوردیم .
سرد بود ولی برای ما خوب بود . یه کم بهتر شدیم .
قرانی که توی جیب لباسم بود رو دراوردم .
نیت کردم و قرآن رو باز کردم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۸
سوره فتح اومد ...
شروع کردم به خوندن .
((انا فتحنا لک فتحا مبینا ..... ))
از اینکه این سوره اومد ؛ خیلی خوشحال شدم .
وفتی سوره تموم شد ، تو فکر حرف های محمد بودم .
باید یه کاری میکردم .
تموم حرف های محمد و تامی توی سرم اکو میشد .
فکری به سرم زد .
از یکی از دوستام ، بیهوش کردن به روش طبیعی برای مواقع اضطراری رو یاد گرفته بودم .
باید اون روش رو انجام میدادم .
الان بهترین فرصت برای انجام این کار بود .
محمد رو به سختی صدا کردم خداروشکر زود فهمید و اومد .
_داداش یه زحمت برات دارم .
+جانم داداش ؟
_این دور و بر گلی گیاهی چیزی وجود داره ؟
+اره چطور مگه؟
_میتونی برام چندتاشونو با دوسه تا دونه قرص بیاری ...؟
+قرص ؟ باشه ، فقط چه نقشه ای داری ؟
_بهت میگم اینا رو برام جور کن فقط .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۹۸ سوره فتح اومد ... شروع کردم به خوندن . ((انا فتحنا لک
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۹
تا محمد خواست بره بیرون ، تامی و آتنا عصبانی برگشتن .
تامی مثل اینکه کشتی هاش غرق شدن ، داد میزد .
تامی : غلام ؟
غلام : بله اقا ؟ ببخشید چرا برگشتید ؟
تامی : بهم خبر دادن بچه ها رو پلیسای فضول لب مرز گرفتند منم مجبور شدم برگردم .
غلام : اقا میخواین چیکار کنید ؟
تامی : فعلا دست نگه میداریم تا اوضاع اروم بشه و آبا از آسیابا بیفته تا بعد ببینم چه میشه کرد .
غلام : چشم آقا .
تامی : زنگ بزن هماهنگ کن فعلا این یکی رو درست کنیم .
غلام : آقا به کدومشون زنگ بزنم؟
تامی : خودت برو ببین کدومشون پول بیشتری بابتش میدن ، چنگیزم صداش کن کارش دارم .
غلام : آقا یکی هست بیشترین پولم میده ....بهش بگم؟ چشم به اونم میگم .
تامی : هرغلطی دلت میخاد بکن فقط حواست باشه .
غلام : بله اقا چشم .
تامی : مرخصی .
غلام : چنگیز ؟ کوشی ؟ بیا آقا کارت داره .
محمد لعنتی ای زیرلب گفت و رفت .
صدای صحبت غلام رو میشنیدم که داشت با یه نفر انگلیسی صحبت میکرد ، هم من و هم کوثر کامل متوجه حرفاش میشدیم .
درمورد فروش کوثر بود .
اون لحظه دلم میخواست در گوش های کوثر رو بگیرم تا نشنوه و خودش رو ببازه اما توان اینکارو نداشتم .
اولین بار تو زندگیم احساس پوچی کردم ...
اما من علیرضام ، نمیزارم بلایی سرش بیاد حتی به قیمت جونم
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۰
کوثر اروم اشک میریخت .
فشارش هم افتاده بود .
اینکه کاری ازم برنمیومد عذاب میکشیدم .
از حرفای غلام متوجه شدیم کسی که قراره کوثر رو بخره انگلیسیه و فردا میخواد برگرده کشورش و بابتش پول خیلی زیادی به تامی بده .
از ته قلب دعا کردم زودتر از اینجا خلاص بشیم دیگه طاقت موندن تو این جهنم رو نداشتم .
حتی تصور اینکه کوثرم رو ازم بگیرن دیوونه میشدم .
از بی بی سه ساله خواستم کمک خواستم تا خود خانم کمک کنن و نزارن اتفاقی برای کوثرم بیفته .
چند دقیقه ای تو سکوت گذشت .
محمد چشمکی زد و رفت .
وجود محمد بهم آرامش میداد .
خصوصا اینکه گفت :
_ناموس تو ، ناموس منم هست و نمیزارم اتفاقی براش بیفته .
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو به دیوار تکیه دادم .
وقتی محمد برگشت یه نایلون مشکی همراهش بود .
بهم داد و گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۰۰ کوثر اروم اشک میریخت . فشارش هم افتاده بود . اینکه
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۱
_داداش اینو نگهدار به درد میخوره .
+چیه ؟
_اسلحه فقط غلام نبینه که تیکه بزرگمون گوشمونه ها ...
+ممنونم ان شاءالله بتونم جبران کنم .
_نفرمایید جناب سرگرد ، وظیفه اس .
ازش تشکر کردم احترامی نظامی گذاشت و رفت .
چقدر سخته فرشته باشی بین یه دسته شیطان صفت .
معلوم بود چقدر زجر میکشه .
خصوصا اینکه بخوای از گرگ صفتایی مثل تامی و غلام اطاعت کنی .
از همه مهم تر ، پاک بودنشه که به کوثر اصلا نگاه نمینداخت .
چقدر بچه ب پاکی بود .
خدا حفظش کنه ...
تا حالا حواسم نبود اصلا نگاه کنم ببینم مجرده یا متاهل .
اگه تو اوضاع عادی یا توی ستاد میدیدیمش ، حتما تا الان کوثر شجره نامه اش رو درمیاورد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۲
آهی کشیدم به کوثر نگاهی انداختم ، از خستگی خوابش برده بود .
من بودم و غم اینکه کوثرم معلوم نیست چه بلایی قراره سرش بیاد .
بدجوری رو نقطه ضعفم دست گذاشته بودند .
یه کم که گذشت صدای مردی اومد که انگلیسی صحبت میکرد .
صدای آشنایی نبود و این یعنی همون مردی که قراره کوثر رو بخره .
جیگرم آتیش گرفت .
اسلحه ام رو برداشتم و اماده تو پیراهنم قایم کردم تا به وقتش حساب همشون رو برسم .
مرد وارد شد ...بسیار جدی و خشن .
وقتی بهش نگاه کردم ، یه حس خاصی داشت اما متوجه حسش نمیشدم .
یه مرد جوون عینکی با چشمای طوسی و یه ریش پروفسوری و یه تیپ شیک داشت که معلوم بود خیلی وضعش خوبه .
تامی و غلام هم وارد شدند ..
نگاه و خنده ی شیطانی تامی رو میدیدم که چقدر خوشحال بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۰۲ آهی کشیدم به کوثر نگاهی انداختم ، از خستگی خوابش برده
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۳
کمی باهم حرف زدند .
تامی به کوثر اشاره کرد ..
و به انگلیسی بهش گفت :
تامی : اینه ، خیلی دختر خوشگلیه مطمئنم از دیدنش سیر نمیشی
مرد جوون : من دختر خوشگل زیاد دیدم ولی این یه چیز دیگه اس ، قیمتش هرچقدر باشه مهم نیست فکراتونو بکنید قیمتش رو بهم بگید .
هرچقدر باشه من دوبرابرش رو میدم فقط عجله دارم میخوام زودی برگردم انگلیس .
تامی : نه خوشم اومد ، برای جنس خوب پول خوبم میدی ...حله .
مرد جوون : یه ضرب المثل ایرانی هست که میگه هرچقدر پول بدی آش میخوری .
تامی : اره مِستر ، باید بهت بگم جای خوبی اومدی .
من میرم بیرون فکر کنم براش ...
تامی خوشحال و خندون به غلام اشاره کرد بعد باهم از اتاق رفتند بیرون .
مرد جوان نگاهی بهم انداخت ، اخماش رفت تو هم .
نگاهش که به کوثر افتاد .
نتونستم خودم رو کنترل کنم
چادرش رو روی صورتش کشیدم تا نگاهش به عشقم نیفته .
نگاهش رو گرفت بهم نگاه عاقل اندر سفیه ای انداخت .
تا خواستم حرفی بزنم ، دستشو به نشونه سکوت بالا اورد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۴
کوثر بیدار شده بود ، از ترسش دستامو گرفت و میلرزید .
مرد جووون کاغذی رو از توی جیبش دراورد و اومد کنارمون نشست .
روی کاغذ نوشته بود :
((منم همکار شمام جناب سرگرد از طرف سرهنگ ماموریت دارم
اومدم همتونو نجات بدم فقط باهام خواهشا همکاری کنید لطفا ممنونم . ))
اروم گفتم :
+از کجا بدونم که راست میگی ؟
_جناب سرگرد اریاپور من شما رو میشناسم با جناب سروان رضوانی باهمیم .
+شما کی هستی؟
_من سرگرد مهدی نوروزی ام ، از اداره کل مبارزه با جرائم . نگران نباشید نجاتتون میدم .
+از اشناییتون خوشبختم منم علیرضا ایشونم خانم بنده اس .
_منم خوشبختم . آبجی ببخشید اگه ترسیدی .
+راستی ببخشید ، فکر کردم از ادمای تامی هستید غیرتی شدم .
_خواهش میکنم ؛ فدای سرتون ؛ حستون رو میفهمم منم بودم همینکارو میکردم.
+ممنونم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۰۴ کوثر بیدار شده بود ، از ترسش دستامو گرفت و میلرزید .
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۵
کوثر حالا که فهمیده بود این پلیسه اروم شد.
مهدی تا صدای پا شنید ، چندتا جمله با داد به انگلیسی گفت :
_من نمیزارم ، درضمن آقا پلیسه مطمئن باش زندت نمیزارم؛
من این دختر رو میبرم اما اگه بخوای نزاری خودتم به عنوان نوکر میبرم و کاری میکنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی و از شغلت پشیمون بشی ...
درضمن دختر جون اماده سفر باش که سفر درازی درپیش داریم .
چشمکی بهم زد
از حرفاش عصبی بودم اما وقتی چشمکش رو دیدم من هم متقابلا چشمک زدم .
وقتی مطمئن شد کسی نیست دستش رو روی سینه اش گزاشت و از ما عذر خواهی کرد .
من هم برای اینکه بازیمون طبیعی تر بشه ، به انگلیسی حرف میزدم و داد و بیداد میگردم .
کوثرم هراز چندگاهی جیغ میکشید
هرکی نمیدید فکر میکرد واقعیه ؛ خودمم باورم شده بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۶
محمد وارد شد ...
با انگلیسی صحبت میکرد و یه جوری وانمود میکرد که انگار مهدی داشت ما رو اذیت میکرد .
مهدی یه چوب هم دستش بود گاهی به دیوار میزد و من داد میزدم و کوثر هم جیغ میزد .
با اینکه میدونستم جیغ های کوثر ، الکیه ؛ بازم جیگرم آتیش میگرفت اما تحمل میکردم .
خیلی سخته برای یه مرد که ببینه ناموسش وسط یه سری گرگ گیر افتاده و خودشم هیچ کاری از دستش برنمیاد .
مهدی نزدیکم شد و گفت :
_داداش تا حالا اینقدر عذاب وجدان نداشتم ، خصوصا از وقتی که از تامی گفته و داستان خانمت رو فهمیدم.
دلم میخواست بمیرم ولی این اتفاق پیش نیاد .
آهی کشیدم و گفتم :
+داداش ، خودم هم کلافه ام اگه کوثر اینجا نبود مشکلی نبود .
_میفهمم چی میگی ، ان شاءالله درست بشه همه باهم بریم بیرون .
مشغول صحبت بودیم که یکدفعه داد و فریاد کسی رو شنیدیم که همه ساکت شدیم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۰۶ محمد وارد شد ... با انگلیسی صحبت میکرد و یه جوری وان
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۷
امکان نداره ، وای خدا یعنی چی .
این صدای داد و فریاد محمد بود که میومد .
محمد رو زخمی پیش ما اوردند و انداختن کنار من .
محمد ناله میکرد و کاری از دست ما برنمیومد .
اینقدر کتکش زده بودن که توان نداشت .
تامی با عصبانیت وارد شد :
_اینه سزای ادمی که خلاف مقررات عمل میکنه و به حرف رییسش گوش نمیده .
کوثر : تامیییی ...
تامی وایساد و با پوزخند به ما خیره شد .
تا خواستم حرفی بزنم کوثر نزاشت و گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۸
_اهای نامرد ؛ تو با من مشکل داری به بقیه چیکار داری ؟
بقیه رو ازاد کن برن . هرچی بگی قبول میکنم فقط یه شرط دارم .
تامی : شرط برای من ؟ می بینم دختر جسوری هستی ...
تامی اومد سمت من و لگدی بهم زد و ادامه داد :
+ خوشم اومد ، دختر با دل و جراتی هستی اما اینو بدون هر شرطی دوسر داره .... منم شرط دارم ، البته اگه مَرد میدون باشی .
_مرد ؟ من که مردی بجز علیرضا نمی بینم .
+دختر مراقب حرف زدنت باش ، یه وقت با این حرف زدنت سر خودتم به باد میدیا .... .
_من از مرگ نمیترسم .... حالا میتونم شرطم رو بگم ؟
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۰۸ _اهای نامرد ؛ تو با من مشکل داری به بقیه چیکار داری ؟
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۰۹
تامی اخمی کرد و با لحن پر از تحقیر گفت :
_بگو ببینم چی میخای بگی الکساندر ..
+اگه ما رو ازاد کنی منم قول میدم نزارم دست پلیس بهت برسه ؟ قبوله؟؟؟
_لابد بعدشم میخای دوتا شکلات بهم بدی اره؟ برو بچه جون ...
تامی حسابی عصبی بود . اما ازاینکه کوثر این حرفای عجیب غریب رو میزد ، کلافه شده بودم .
غلام اومد و یه بسته قرص به سمت چنگیز پرت کرد .
غلام : چنگیز ، این قرص رو بردار بخور دردات اروم میشن .
چنگیز اهی کشید و گفت :
_من چیزی نمیخورم به اون رییس هم بگو من بی گناهم .
غلام به جهنمی گفت و رفت .
مهدی به سرعت پیش غلام رفت و صداش کرد .
مهدی : اقای غلام ، من از دیدن شما خوشحالم ...شما انسان سخاوتمندی هستید ...بنده از شما تقاضایی دارم !
غلام که حسابی ذوق زده شده بود گفت :
_چی میخای مِستِر ؟
+من این دختره رو میخام اما این پسره رو هم به عنوان نوکر و باربرم میخوام ...روی هم با تخفیف چند ؟
با اینکه میدونستم این حرفا واقعی نیست ، اما به غیرتم حسابی برخورده بود .
به انگلیسی شروع کردم به صحبت و گفتم :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۰
+مردک مگه داری وسیله میخری ؟ما کالای تو نیستیم .
غلام به سمتم اومد و مثل کیسه بوکس چندتا لگد محکم بهم زد .
مهدی اومد جلو و مانع شد .
_ اقا نزنشون بزار سالم بمونن خودم درستشون میکنم .
اینقدر همه تو نقش هاشون فرو رفته بودن که باورمون شده بود .
مهدی چکی کشید و با رضایت تامی ، من و کوثر و محمد رو با دردسر زیادی خرید .
از اون اتاق تا بیرون ، من و محمد به شدت عذاب می کشیدیم .
حال من خیلی خراب بود ... باورم نمیشد که ازاد شده باشم و این کابوس لعنتی تموم شده .
محمد حالش از من خراب تر بود ...
از اون اتاق وحشتناک و داغونی که برای ما مثل اخر دنیا شده بود ، بالاخره نجات یافتیم .
ماشین شیک و باکلاسی دم در
وایساده بود که ما رو سوار کرد .
به محض اینکه ما سوار شدیم ، ماشین های نیروی نوپو پلیس ایستاده بودن ...از جذبه و اقتدارشون دلم قرص شد .
چندتا از نیروها اومدن و به من و محمد پتو دادن تا امبولانس برسه و به کوثر هم چادر دادن .
خیلی اروم و بی سرو صدا ریختن داخل و بعد از چند دقیقه درگیری و صدای آژیر پلیس ، بالاخره همه رو دستگیر کردند و دونه دونه میاوردن بیرون .
تامی تا نگاهش به ما افتاد ،
چشمغره ای رفت و گفت :
_چنگیز ، تو ، تو پلیس ...
چنگیز لبخندی زد و گفت : اره .
تامی که حسابی خونش به جوش اومده بود ...چشم غره ای رفت ؛
تا خواست حرفی بزنه ، سربازش اون رو به جلو هل داد .
نگاهم به چهره ی عذاب کشیده ی کوثر افتاد ...چقدر ناراحت و خسته بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۰ +مردک مگه داری وسیله میخری ؟ما کالای تو نیستیم . غل
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۱
چنگیز لبخندی زد و گفت : اره .
تامی که حسابی خونش به جوش اومده بود ... چشم غره ای رفت ؛
تا خواست حرفی بزنه ، سربازش اون رو به جلو هل داد و باهم رفتند .
نگاهم به چهره ی عذاب کشیده ی کوثر افتاد ...
چقدر ناراحت و خسته بود .
تفنگم رو درآوردم و انداختم کنار .
دستای بی رمق و سرد کوثر رو تو دستام گرفتم .
سریع ضربانش رو چک کردم ، خیلی کند میزد .
با داد دکتر رو صدا کردم ...
آمبولانس آژیرش رو روشن کرد و به سرعت ما رو به بیمارستان مخصوص نیروی انتظامی رسوندند .
من رو بخاطر تیری که به پام خورده بود ، به اتاق عمل و کوثر رو به اتاق سی سی یو منتقل کردند .
نمیدونم الان خانواده ما کجان ، دلم برای سجاد حسابی تنگ شده بود.
دلم میخواست ببینمش و با شیطونی هاش دوباره بخندیم .
مهدی وارد اتاق شد و بعد از احترام نظامی ، سرشو انداخت پایین و گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۲
_جناب سرگرد واقعا عذر میخوام منو ببخشید .
+معذرت خواهی برای چی ؟
_بابت جسارتم پیش اون کلاهبردار
+تو جون ما رو نجات دادی داداش ، این چه حرفیه ؛
همین که جون خودتو به خاطر ما به خطر انداختی برای من کلی ارزش داره ان شاءالله بتونم جبران کنم .
مهدی تلفنش زنگ خورد .
مهدی ببخشیدی گفت و یه احترام نظامی گذاشت و رفت .
براش از خدا خواستم عاقبت بخیر بشه .
صدای شیطون سجاد از راهرو میومد .
پرستار به سمتم اومد و امپولی رو به سِرُمم زد .
با صدای کسی که اومد توجهم به بیرون جلب شد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۲ _جناب سرگرد واقعا عذر میخوام منو ببخشید . +معذرت خواه
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۳
صدای کوثر بود که گریه میکرد .
صدای گریه اش ، عذابم میداد ...
اما یکدفعه صدای مامان و فاطمه و امیرحسین با بابا و طبق معمول خنده های شیطون سجاد پیچید تو راهرو .
زهرا بعد از یه سلام سریع خودش رو به اتاق کوثر رسوند و باهم مشغول صحبت شدند .
میثم کمی من من کرد و گفت :
+داداش یه سوال ، خانوادت میدونستن اسیر شدی؟؟
_نه ، فقط بابام ؛
قبل از اسیری من و کوثر ، به پیشنهاد فاطمه و امیرحسین همه رفتند شمال
قرار بود ما هم بعدازظهر همون روز بریم که این اتفاق افتاد.
انگار کوثرم بهشون گفته ما بخاطر کارمن درگیریم و دیرتر میایم که اخر سر همه فهمیدن و برگشتند .
میثم : داداش ببخشید پرسیدم ،قصدم ناراحت کردنت نبود دیگه بهش فکر نکن .
راستی کوثر خانم کجاست؟
اونم بستریه ....ای کاش هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد رو ندارم تو صورتش نگاه کنم داداش...چجوری بهش بگم اخه ؟
میثم: چیو ؟
تو صورت میثم زل زدم و بیصدا اشک ریختم و مستاصل از اینکه چجوری بهشون بگم ...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۳ صدای کوثر بود که گریه میکرد . صدای گریه اش ، عذابم
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۴
کمی نفس عمیق کشیدم و گفتم :
_یکی از دکترا بهم گفت : بخاطر گلوله ای که به پام خورده ، شاید ...
+شاید چی علی...؟؟؟ جون به لبم کردی پسر بگو چی ؟
_شاید نتونم ....
+شاید نتونی چی ؟؟؟
_شاید نتونم دیگه هیچ وقت راه برم ، گفتن فعلا احتمالا ۴۰ درصده ولی خب احتمالش هست .
+کی گفته؟ علیرضا نگران نباش داداش ، خودم معاینت میکنم انتقالت میدم بیمارستان خودمون ...
خودم باید ببینم .
_نه نمیخوام مزاحمت بشم داداش .
+لاقل خودم معاینت کنم .
میثم با چشم غره ای خشن نگاهم کرد و راهشو کشید رفت .
بعد از نیم ساعت سر و کله خانواده ام پیدا شد .
اما کسایی باهاشون بودن که باورم نمیشد .
سرگرد مهدوی ، سرگرد نوروزی ، سروان رضوانی و آرش زند با دوسه نفری که نمیشناختمشون .
تک تک میومدن جلو و باهام احوالپرسی میکردند .
دلم میخواست الان کوثر پیشم بود ، بیشتر از هرکسی بهش احتیاج داشتم اما نمیتونستم برم پیشش ؛ نه اون میتونست بیاد پیشم .
داشتم کلافه میشدم با همه به سختی حرف میزدم
دلم برای دیدن کوثر پر میکشید ...
دو سه روزی میشد که زهرا رو ندیدم .
داشتم برای عمل اماده میشدم...
روپوش رو پوشیدم
یهویی میثم گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۴ کمی نفس عمیق کشیدم و گفتم : _یکی از دکترا بهم گفت : ب
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۵
میثم : داداش خودم عملت میکنم اگه اجازه بدی ، البته قبلش باید مامان یا بابات یه برگه رو امضا کنن و رضایت بدن بابت عمل .
بابا حسابی تو فکر بود گفت :
_پسرم راضی به زحمت نیستیم ، به اندازه کافی تو نبود ما برادری کردی درحق کوثر و علی ، دیگه ..
میثم حرف بابا رو قطع کرد و گفت :
+نه آقا مهدی ، من خودم دوست دارم هم علی جون و هم کوثر خانم جای خواهر و برادر خودمن ، هیچ فرقی ندارن ...من که خواهر و برادر ندارم این دوتا درحق من لطف کردن منم وظیفمه جبران کنم .
_خیر ببینی پسرم .... ان شاءالله عروسیت
میثم تشکری کرد و رفت کارهای عمل من رو انجام بده تا خودش بتونه عمل کنه .
تو فکر کوثر بودم که یک دفعه کوثر روی صندلی چرخدار نشسته بود و زهرا داشت صندلی رو هدایت میکرد باهم وارد اتاق شدند .
زهرا با خنده گفت
+سلام اقای قهرمان ، بفرما اینم خانمتون ، منو کُشت از بس شما رو صدا میزنه
خنده ای کردم و گفتم :
_سلام ، دستتون درد نکنه ، ببخشید مزاحم شما شدیم
+خواهش میکنم ، شوخی کردم ... اگه کاری بتونم انجام بدم براتون ، خوشحال میشم ،
اینقدر من و میثم به شما و کوثر جون زحمت دادیم که هرچقدر کار انجام بدیم جبران نمیشه ...
_نه خواهش میکنم خواهر ... میثم درحق من برادری کرده ، بهش مدیونم .
خوشحالم که شما هم بهم رسیدید ...
+ممنونم ، اجرتون با اقا امام حسین .
میثم :خانمی ، این داداش ما رو تحویلمون بده چند دقیقه ما هم کارش داریم ...
زهرا : بفرمایید جناب دکتر اینم داداشتون .
میثم با تیم پزشکی صحبت کرده بود که خودش عملم کنه که تیم پزشکی رضایت داده بودن .
منو روی صندلی چرخدار گذاشتند و بردند اتاق عمل .
میثم قبل از عمل وضو گرفت و اومد بالا سرم
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۵ میثم : داداش خودم عملت میکنم اگه اجازه بدی ، البته قب
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۶
میثم : داداش عروسیت کیه؟
کمی فکر کردم تا خواستم جواب بدم ، دیگه نفهمیدم چی شد ، پلکام سنگین شد و بیهوش شدم .
میثم بالا سرم بود و صدام میکرد به سختی چشمام رو باز کردم .
همه جا تار بود ، بعد از چندبار پلک زدن تونستم چشمامو باز کنم .
میثم و بابا و کوثر و فاطمه و مهدی و جناب سرگرد و جناب سرهنگ امیرحسین و مامان بالای سرم بودن .
دلم برای سجاد تنگ شده بود .
اما اجازه نمیدادن بیاد ...
به مهدی گفتم تا بره سجاد رو بیاره .
مهدی بعد از نیم ساعت برگشت .
_پس سجاد کو ؟
+شرمنده اجازه ندادن .
حسابی ناراحت شدم ، رومو کردم اونور که صدای خنده ی سجاد و مهدی رو شنیدم .
وقتی برگشتم همه میخندیدن .
سجاد پرید بغلم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_اول
قلبـ❣ـم بی وقفه می تپید!😰
باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت ...😍
با اینکه محــ🏴ـرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی🙈 دیدش نزنم!
کاری که سالها بود انجام
میدادم !😓
درست از اون شبـ🌚ـی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبـ❣ـم به تپش افتاد و درونم آتیـ🔥ـش به پا شد!
که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد😟
تازه با ســـ✋🏻ــلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در
من جون گرفته؟!😕
آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد...!😪
این دزدکی دید زدنهایی که برای یک
دختر سنگین و متین زشت بود❌
و بی حیایی❗️
ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکارروتکرارو تکرار نکنم!😔
با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنــ🌈ـــگ و رو رفته رو باز می کنم...
در حد کم!
که فقط من ببینم بدون جلب توجه❗️
نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم🙈😍
دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاالا چرا ؟!!😒
حاالا که محرمش شده بودم...
نه هنوزم نه👌
هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن🙃
نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو...
که حاصل جابه جایی دیگ ها از
زیرزمین به حیاط بودو من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید
چاشنی کارم کنم👌😄
ولی نه نمیشد...نمیشد!
هنوز هم عشـــ🌹ــق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه
رفتارهای عاشقانه 💓
و از ته قلبم،
ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه!😢😥
حیاط پر از هیاهو بود..💚
پر از صدای صلوات❤️
پر از دودی که از کنده های تازه آتیـ🔥ــش گرفته بلندشده بود
ولی عطر اسپند میداد💛
و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش! 💜
با خم شدنش نگاه گرفتم🙈 از این همه هیاهو...❗️
چون اصل نگاهم فقط مال اون بود🙃
کسی که نه تنها ازخودمم فراری بودومن نمیفهمیدم چرا⁉️
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌸🍃🌸🍃
#داستان_هابيل_و_قابيل
#قسمت_اول
#وسوسهء_شيطان
آدم و همسرش حوّا در باغهای پهناور و زیبای بهشت خوش میگذارندند و از سایهی درختان و میوهها و آبهای روان استفاده میکردند و هیچ ناراحتی و نگرانی زندگی آرام و بیسر و صدایشان را بر هم نمیزد. پس در میان انبوه باغهای زیبا پنهان میشدند و خداوند بر آنان ناظر و شاهد بود.
روزی از روزها در حالی که آن دو مشغول گردش بودند، به درختی رسیدند که شاخهها و میوههایش با درختان دیگر فرقی نداشت. اما (از طرف خداوند) به آنان فرمان رسید که به این درخت نزدیک نشوند و از میوههای آن نخورند و این فرمان خداوند برای آزمایش آن دو بود که تا چه اندازه فرمان خدا را اطاعت میکنند و از منع او خود را باز میدارند.
شیطان آن دو را وسوسه کرد که این درخت، درخت جاودانگی است. اگر شما دو نفر از آن بخورید، هر دو به ملایکهی جاودان تبدیل خواهید شد که هیچگاه نخواهید مرد و نابود نمیشوید. آن دو در ابتدا از وسوسهی شیطان اطاعت نکردند و از او گریختند. اما شیطان دستبردار نبود و دوباره بازگشت و بخشید و اصرار کرد که از میوهی درخت بخورید؛ چون به نفع شماست. تا اینکه آن دو (آدم و حوّا) از میوهی درخت خوردند. در این موقع بود که آن دو به صورت برهنه در مقابل همدیگر ظاهر شدند و چشمشان بر عورتهای همدیگر افتاد و از شرمندگی با برگ درختان باغ بهشت آنها (عورتها) را میپوشانیدند، تا هر کدام عیب خود را پنهان نماید و در این هنگام از خواب غفلت بیدار شدند و متوجه شدند که چه گناه بزرگ و خطای آشکاری مرتکب شدهاند.
#ادامه_دارد
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#داستان_هابيل_و_قابيل
#قسمت_دوم
#مجازات_آدم_و_حوا
خداوند آدم وحوا را مورد سرزنش قرار داد و فرمود:
وَنَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَلَمْ أَنْهَكُمَا عَن تِلْكُمَا (اعراف / 22)
«پروردگارشان فریادشان زد: آیا شما را از آن نهی نکردم؟...»
پس آنان (آدم و حوّا) از شرمندگی هر دو سرشان را پایین انداختند و از گناهی که مرتکب شده بودند، از خداوند طلب عفو و بخشش نمودند و توبه کردند.
فَتَلَقَّى آدَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ (بقره / 37)
«سپس آدم از پروردگار خود کلماتی را دریافت داشت و (با گفتن آنها) توبه کرد و خداوند توبهی او را پذیرفت خداوند توبهپذیر و مهربان است».
پس از آن خداوند به آن دو امر کرد که بر زمین فرود آیند و از بهشت خارج شوند. به طوری که زمین جایگاه ایشان و فرزندانشان تا روز رستاخیز باشد.
همانطور که خداوند جایگاه ایشان را از دشمنی شیطان آگاه ساخت و به ایشان فهماند که نبرد و درگیری میان شما و شیطان وجود خواهد داشت، از لحظهای تسلیم شدن آنان در مقابل وسوسهی شیطان و خوردن میوهی درخت ممنوعه، این نبرد و درگیری آغاز گردید. اما خداوند آنان و فرزندانشان را لحظهای در مقابل ابلیس (شیطان) و یاران او رها نساخت و آنان را به وسیلهی نعمت هدایت و روشن ساختن راه، مورد رحمت خویش قرار داد.
قَالَ اهْبِطَا مِنْهَا جَمِيعاً بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَنِ اتَّبَعَ هُدَايَ فَلَا يَضِلُّ وَلَا يَشْقَى(طه / 123)
«خدا دستور داد: هر دو گروه شما با هم از بهشت فرو آیید. برخی دشمن برخی دیگر خواهند شد و هر گاه رهنمود و هدایت من برای شما آمد، هر که از هدایت و رهنمودم پیروی کند، گمراه و بدبخت نخواهد شد».
آدم؛ و همسرش حوّا به زمین فرود آمدند و در آنجا زندگی را آغاز کردند و آدم کلماتی را از پروردگارش دریافت مینمود که آن را توشهی راه خود میساخت و در مسیر آباد کردن زندگی از آنها بهره میگرفت و همچون چراغی در تاریکیهای راه از آن استفاده میکرد و به وسیلهی آن سختیها و ناهمواریهای زندگی را برطرف میکرد.
#ادامه_دارد
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#داستان_هابيل_و_قابيل
#قسمت_سوم
#اولين_تولد
حوّا همسر آدم ؛ برای اولین بار، باردار گشت و بعد از چند ماه یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آورد و این تولد پدر و مادرشان را بسیار شادمان و خوشحال نمود.
نوزاد دختر کمکم کمکش مینمود و رفتهرفته، زیبا و دوستداشتنی میشد. مادر نیز به دو فرزندش مهر میورزید و از آنان نگهداری و پرستاری میکرد. پدر هم به نوبهی خود با کار کردن روی زمین و در طبیعت نیازمندیهای خانوادهی کوچکش را برآورده میساخت و آنان را از هیچگونه حمایتی محروم نمیساخت.
چیزی نگذشت که «حوّا» برای بار دوم باردار شد و در شکمش آنچه را که خداوند مقدر و معین نموده بود، جای گرفت. پس از چند ماه وضع حمل نمود و این بار نیز یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آمدند. کمکم تعداد افراد خانواده زیاد شد و مسئولیت آدم در تلاش و کوشش برای بهدست آوردن مخارج زندگی و ادارهی امور فرزندان سنگینتر شد و بر همین منوال کار و مسئولیت حوّا نیز در نگهداری کودکان و مواظبت نمودن از آنها بیشتر شد.
خانواده خوشبخت
آدم ؛ پسر اول را قابیل و پسر دوم را هابیل نهاد. با گذشت زمان و آمدن روزها و شبها پشت سر هم، به تدریج فرزندان بزرگ میشدند. ابتدا چهاردست و پا و سپس بر روی پاهای خود راه میرفتند. ساق پاها و بازوانشان رشد کرده و قوی شدند. تا اینکه قابیل و هابیل هر دو توانایی انجام انواع بازیها و ورزشها را پیدا کردند. کمکم در مقابل سختیها و بیرحمیهای طبیعت نیرومند شدند و در مقابل حیوانات وحشی و درنده از خود دفاع میکردند و در این هنگام بود که در تأمین نیازمندیهای خانواده به بهترین صورت به پدرشان کمک میکردند. بر این خانوادهی کوچک و این اولین اجتماع بشری، فضایی از مهربانی، دوستی و همکاری حکمفرما بود.
همچنین دختران خردسال نیز به تدریج بزرگ و بزرگتر میشدند. از طرفی نشانههای ضعف از نظر جسمی (نسبت به پسران) در آنان ظاهر میگشت و از طرف دیگر زیبا و دلربا میشدند.
در این میان قابیل و هابیل در راضی نگهداشتن آنها و برآورده کردن نیازهای آن دو با یکدیگر مسابقه میدادند و در حمایت و یاری دادن آنان بیش از پیش به ایشان کوتاهی نمیورزیدند. قابیل و هابیل به همراه پدر و مادرشان، آدم و حوّا، کار و تلاش میکردند و اصلاً خسته و ناراحت نمیشدند.
#ادامه_دارد
@DastaneRastan_ir
🌸🍃🌸🍃
#داستان_هابيل_و_قابيل
#قسمت_چهارم
#محل_كار
به دلیل متنوع بودن نیازهای خانواده در زندگی، کار و تلاش جهت برآورده کردن این نیازهای مختلف، متنوع و گوناگون میباشد و از آنجایی که خداوند متعال استعداد و توانایی بسیاری به زمین عطا کرده، با گردش زمین و پیدایش فصلها، کار روی آن نیز مختلف است. گاهی باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید آن را به حال خود رها ساخت تا استراحت نموده و مجدداً کسب نیرو و انرژی کند. به همین دلیل قابیل بر روی زمین کار میکرد و باغبانی و کشاورزی مینمود، کار و تلاش میکرد و سپس از میوههای آن برداشت مینمود و نیازهای خود و خانوادهاش را از فصلی تا فصل دیگر برآورده میساخت و این چنین بود که کشت و کار و زراعت را آموخت.
هابیل راه دیگری انتخاب کرد. او دید که شیر و پشم و پوست و گوشت چهارپایان به خوبی نیازهای ضروری زندگی خانواده را برآورده میسازند. به همین دلیل مشغول چوپانی و نگهداری از حیوانات شد و در این راه سخت تلاش میکرد. حیوانات را به چراگاه میبرد و از آنان مواظبت میکرد. حیوانات زاد و ولد میکردند، تعدادشان زیاد میشد و فربه و چاق میشدند و خانواده از این نعمتها بهرهمند میشد.
#ادامه_دارد
@DastaneRastan_ir