#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت۵۹
هر لحظه منتظر این بودم که علیرضا بخواد از خونه پرتم کنه بیرون یا منو بزنه
چشماش کاسه ی خون بود ...به شدت عصبی شده بود
حرفهای آتنا منو بیشتر ترسونده بود .
قلبم به شدت میزد دستام یخ کرده بودن .... آب دهنم رو قورت دادم .
خیلی قیافه اش ترسناک بود ؛ تا حالا اینطوری ندیده بودمش ....
تو دلم به آتنا و تامی لعنت فرستادم .
زبونم داشت بند میومد از ترسم .
علیرضا هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد .
نمیدونستم چی بگم .
هرلحظه منتظر کاری غیرعادی ازش بودم .
علیرضای مهربون و خوش اخلاق من الان مثل بمب ساعتی شده بود .
صبرکردم تا خودش حرف بزنه .
فقط نگام کرد هیچی نمیگفت ؛ نگاه هاش معنادار بود .
شاید سکوت الانش آرامش قبل طوفانه .
ضربان قلبم به شدت تند شده بود .
دهنم خشک شده بود .
یکدفعه علیرضا اومد روبه روم نشست و دستمالی از جعبه دستمال کاغذی روی عسلی بیرون کشید و اشکهام رو پاک کرد ...
بعد دستهام رو محکم تو دستاش گرفت .
دوتا تیله های مشکی اش رو انداخت تو چشام .
ازش خجالت میکشیدم حس میکردم تو باتلاقی گیر افتادم که بیرون اومدن ازش برام خیلی سخته .
آرامش خاصی تو وجودش بود .
یه کم آروم شدم .
با لحن مهربونی گفت :
_برام توضیح بده چیشده که تو رو اینقدر بهم ریخته ، هان؟؟
تحکمی که تو صداش بود تقریبا منو ترسوند . اما سعی کردم براش همه چی رو توضیح بدم
اگه قرار باشه بفهمه
همین الان از زبون خودم بفهمه خیلی بهتره
تا اینکه بعدا از زبون کسی دیگه بفهمه .
از طرفی باید هرچی که میدونم و شنیدم رو بهش بگم که بعدا حداقلش عذاب وجدان نگیرم .
خودم رو برای هرعکس العملی ازش آماده کردم ، بالاخره اون گذشته ی من بود و باید باهاش کنار میومدم .
حرفهای آتنا آرومم نمیزاشت
اینکه آتنا ، علی رو دوست داره ، اینکه علیرضا هم اونو دوست داره
اینکه قبل از من رفته خواستگاری آتنا و از همه مهم تر ، تامی الان دنبال منه .
با شناختی که ازش داشتم ، میدونستم آروم نمیشینه و همه کاری میکنه و از هیچ کاری اِبایی نداره و .....
داشت دیوونه ام میکرد .
نفس عمیقی کشیدم و بخاطر نون و نمکی که خوردم و محبت هایی که ازش دیده بودم ، گفتم .
+علیرضا من همه چیو میدونم ...
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۵۹ هر لحظه منتظر این بودم که علیرضا بخواد از خونه پرتم کنه
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت۶۰
علیرضا دستامو از دستاش خارج کرد ، دستی به موهای قهوه ای رنگش کشید ؛ یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت :
_تو چیو میدونی ؟
+علیرضا چرا با من اینکارو کردی ؟
تو که میدونستی من چقدر زجر کشیدم و عذاب کشیدم ، چرا اینکارو با من کردی ؟ چجوری دلت اومد ؟
من به شماها پناه آوردم ،
خیلی دوست داشتم اما الان ازت خیلی ناراحتم ...
_چی داری میگی کوثر ؟ حالت خوبه ؟دیووونه شدی ؟
مگه من چیکار کردم اخه که خودمم خبر ندارم ؟
میفهمی چی میگی ؟؟
+آره من میفهمم ، علیرضا از تموم آدمای روی زمین دیگه بدم میاد ، از تو ، تو درحق من ظلم کردی ...
از عصبانیت دستاشو مشت کرد و گفت :
_کوثر تو رو جان آقام امام رضا بگو چیشده ؟
باز با این حرفش قلبمو لرزوند .
میخواستم حرفی نزنم اما زبونم نچرخید .
بخاطر قسم امام رضا ، امام مهربونی که زندگیمو بهش مدیونم ، نتونستم حرفی نزنم و نفهمیدم چیشد که برخلاف میل ام ، کل داستان رو براش توضیح دادم .
انگار که یکی مجبورم کرد .
اول ماجرای آتنا و اینکه اون بهم چی گفته ؛
از سیر تا پیاز ماجرا رو توضیح دادم .
اخماش رفت تو هم ، رگهای دستش متورم شده بود ...
لیوان آبی رو از روی عسلی برداشت و یک نفس سرکشید .
یا حسینی گفت که قلبم لرزید .
نفسش رو بیرون داد و گفت :
_تموم ماجرا دروغه ، چرا باور کردی اخه ؟ از تو بعید بود کوثر که این داستان مسخره و مضحک رو باور کنی ...
+ببخش منو ، خیلی عصبی بودم ؛ معذرت میخوام ازت .
_فدای سرت عزیزم ، این باعث شد که دیگه هیچی رو از هم مخفی نکنیم ...خوشحالم که قضیه حل شد و تو هنوزم پیشم هستی .
حق با اون بود ، نباید زود قضاوت میکردم .
تقریبا هر دو آروم شدیم .
با خجالت و شرمندگی سرم رو آوردم بالا و گفتم :
_ علی تو داستان گذشته ی منو نمیدونی ؟
+داستان گذشته ی تو ، اصلا مهم نیست قبلا هرچی که بودی اهمیتی نداره ، الانت مهمه نه گذشته ات ؛
دیگه هم نمیخوام حرفی بشنوم .
من با کوثر رادمنش ازدواج کردم نه الکساندر ، من کوثر رو میشناسم نه الکس رو ....
+ولی علی ...
_گفتم که .
+حتی اگه بدونی که کسی تو گذشته ام بوده که الان دنبالمه و با آتنا همدست شدن تا منو از تو جدا کنه؟؟؟
قیافه علیرضا جدی شد ...
دقیقا چیزی که ازش میترسیدم ، اتفاقی که حدس میزدم ، داشت رخ میداد .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت۶۱
با جدیت پرسید :
_کی ؟ باز چی میگی ؟
چشمام رو بستم تا اون نگاه باصلابتش رو نبینم .
شروع کردم به ادامه حرفهام و براش گفتم .
داستان تامی مک آلن ، ماجرای ساده ای نبود که ازش به راحتی بشه گذشت ...
با نگرانی فراوان ، داستان تامی مک آلن رو هم براش توضیح دادم
هرلحظه عصبی تر مبشد ولی سعی میکرد خودشو اروم کنه .
همون لحظه فاطمه خواست بیاد تو اتاق که علیرضا چنان دادی زد که فاطمه متعجب نگاه کرد
سرم رو انداختم پایین و اشکام سرازیر شد .
فاطمه با ناراحتی از اتاق خارج شد .
علیرضا مشخصات تامی رو ازم پرسید .وقتی بهش گفتم تعجب کرد .
بعد ازم خواست چیزای دقیق تری بهش بگم .
بعد از چنددقیقه علیرضا گوشیش رو دراورد و زنگ زد به دوستاش که تو پلیس فتا کار میکردن ...
این ادم همونی بود که پلیس ها مدت ها بود دنبالش بودن و تا به حال موفق به گرفتنش نشده بودن و حالا تازه داشت خودشو نشون میداد .
علیرضا کم و بیش از کارهای تامی سردراورده بود
انسان خطرناکی بود و این ما رو بیشتر نگران میکرد
با دوستاش صحبت کرد .
از صحبتهای علیرضا فهمیدم که تامی به غیراز کلاهبرداری و دزدی و چندتا کار خلاف دیگه ، تو مواد مخدر هم دست داره ...
علیرضا : بله قربان ، نمیشه که قربان ،بله چشم ، لطفا صبرکنید من میام ستاد باهم صحبت میکنیم . اطاعت میشه قربان ، حتما ... یاعلی مدد .
علیرضا تا گوشی رو قطع کرد حرفی زد که حسابی ترسیدم .
بهش دستور داده بودند که من با تامی تماس بگیرم و تا پلیس ها به راحتی بتونند دستگیرش کنند .
این نقشه هم بستگی داشت به موافقت من .
اولش نمیخواستم قبول کنم ولی بعدش که دیدم علیرضا درمونده شده قبول کردم .
با اینکه حساسیتش رو میدونستم اما بخاطر شغل اش مجبور بود .
قرار شد فردا صبح اول وقت باهم بریم ستاد تا درموردش صحبت کنیم .
خیلی سخت بود ؛ علیرضا میگفت اگه دوست نداری کسی دیگه رو میزاریم جات .
+علی من بخاطر خودم قبول کردم تا انتقام اذیتهاش رو بگیرم میدونم حساسی ولی بهم اعتماد کن ؛ کوثرت میخواد خودش رو نشون بده ... باید حال آتنا رو هم بگیرم .
_پس قضیه حالگیریه ؟
+اونم چه حالگیری ای ...از نوع پلیس مخفی برای دوتا ادمی که ازشون متنفرم .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۶۱ با جدیت پرسید : _کی ؟ باز چی میگی ؟ چشمام رو بستم تا ا
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت۶۲
از اینکه میتونستم انتقامم رو از هردوشون بگیرم خوشحال بودم .
سجاد اومد پیشم و جریان آتنا و برخورد علیرضا رو برام گفت .
گفت بعد از اینکه من رفتم تو اتاق ، همه پیگیر شدن که من برای چی ناراحت بودم و همون لحظه سجاد که روی صندلی نشسته بود به همه میگه ؛ علیرضا هم که متوجه میشه ، با آتنا برخوردی اساسی میکنه .
اگه سجاد نبود شاید علیرضا هم هیچ وقت متوجه نمیشد ...
داداش کوچیک و خوش سر و زبون هم نعمتیه ها ...
از اون شب به بعد حالم یه جور دیگه شده بود .
تو فکر بودم که خوابم برد
صبح با حالت کرختی از خواب بیدار شدم .
با علیرضا رفتیم ستاد تا سرگرد به من نقشه دستگیر کردن تامی رو توضیح بده .
بعد از تحویل دادن گوشی، وارد شدم .
یه جایی مثل باغ بود خیلی بزرگ بود که کلی ماشین های پلیس پارک شده بودند ....
به یه ساختمون بزرگ رسیدیم که چندتا سرباز دم در وایساده بودن .
علیرضا کارتشو نشون داد و وارد شدیم .
معاونت عملیات ...
وارد اتاق شدیم
من و علیرضا هردو از کسی که دیده بودیم ؛ تعجب کردیم .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۶۳ برادر امیرحسین تو اتاق به عنوان یه سرباز وایساده بود ، از
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۶۴
با علیرضا صحبت میکردم تا بالاخره رضایتش رو جلب کنم ...
روز شنبه از راه رسید
باید عملیات انجام میشد
، تامی سیستم من رو هک کرده بود تا شماره ام رو پیدا کنه .
یه حس خاصی داشتم ، از تامی خیلی متنفر بودم .
اعتماد علیرضا رو جلب کردم راضی شده بود .
تامی بهم زنگ زد .
سرگرد طوری نقشه چیده بود که انگار همه چی اتفاقی و عادیه ...
قرار بود من با تامی جوری صحبت کنم که اعتمادش رو جلب کنم و بهش اطمینان کامل بدم که هیچ کسی از رابطه من و تامی خبر نداره ...
خیلی برام سخت بود
با شناختی که از تامی داشتم میدونستم به این زودی ها نمیشه اعتمادشو جلب کرد ...
بامن اسمسی صحبت میکرد .
اما یکدفعه درخواستی ازم کرد که هاج و واج موندم ...
تامی بهم درخواست داده بود که باهاش برم بیرون .
میترسیدم به علیرضا بگم چون میدونستم شدیدا عصبی و غیرتی میشه .
چاره ای نبود باید میگفتم .
علیرضا رو گرفتم جواب نمیداد ...
بار اول ، بار دوم ...
بدجوری نگران شده بودم .
با دیدن پیغام تامی دلم ریخت پایین .
اسمس رو باز کردم .
عکس زخمی و خونی علیرضا رو برام با لباس پلیسش فرستاده بود ...
جیغی زدم که گلوم سوخت ... کسی خونه نبود خداروشکرر
اونقدر جیغ زدم که صدام گرفت .
قلبم تیر میکشید سرم درد میکرد دستام یخ کرده بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت۶۵
سریع شماره ی سرگرد رو از دفتر تلفن پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم ...
+بله بفرمایید؟
با تته پته شروع کردم به حرف زدن اما از شدت ناراحتی صدام درنمیومد ...گریه امونم نمیداد ..
+بفرمایید شما ؟
_توروخدا به دادم برسید ...
+خانم اروم باشید بفرمایید چیشده ؟
_جناب سرگرد ، علیرضا ...توروخدا علیرضا رو نجات بدید .
+چیشده دخترم؟
_تامی ....عکس زخمی علیرصا رو برام فرستاده اونم با لباس پلیس علی ؛ یعنی تامی ...
_اروم باش دخترم ، من الان پیگیری میکنم ببینم چی شده !!
سرگرد گوشی قطع کرد .
تمام خاطرات خوبمون با علیرضا و خنده های قشنگش جلوی چشام بود ...
باز پیغام تامی :
((اگه میخوای بازم عشقت رو دوباره ببینی باید کارایی که میگم رو انجام بدی وگرنه جنازشو تحویلت میدم ....هنوز کسی نتونسته منو دور بزنه خانم کوچولو !! اگه شوهرت رو میخوای باید بهم بگی اون پلیسا چه نقشه ای دارن درضمن دست از پا خطا کنی خونش پای خودته ...))
خیلی ترسیده بودم...نفسم بالا نمیومد
واقعا گیج شده بودم
پاک قاطی کرده بودم .
وقتی یاد عکس علیرضا میفتادم نمیتونستم تصمیم بگیرم و فکر کنم .
از همه بدتر اینکه نمیدونستم باید به مامان و فاطمه چی بگم .
بدتر از اونا سجاد بود که اگه میفهمید خونه رو میزاشت رو سرش
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت۶۵ سریع شماره ی سرگرد رو از دفتر تلفن پیدا کردم و باهاش تما
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۶۶
تمام خاطراتمون هی جلوی چشام بود و کنار نمیرفت .
یاد حرف علیرضا افتادم :
((هروقت نمیدونستی چیکار کنی برو پیش شهدا و باهاشون صحبت کن ؛ مطمئن باش کمکت میکنن و تنهات نمیزارن .))
با یاداوری اسم علیرضا گریه هام شدت گرفت ...
اتفاقا یه یادگاه شهدای گمنام نزدیک خونمون بود که چندتا شهید تازه تفحص شده رو دفن کرده بودند .
رفتم سراغ کمدم ، چادرم که علیرضا برام برای روز تولدم کادو گرفته بود ، برداشتم ؛ فقط بوی اون رو میداد چندبار بو کشیدم .... .
چادرم رو سرم کردم و به سمت اونجا به راه افتادم .
تو راه همه نگام میکردند
نزدیک اونجا که رسیدم ، میثم و زهرا رو باهم دیدم .
آهی از اعماق وجودم کشیدم ...
از طرفی براشون خوشحال بودم که به هم رسیدند و از طرفی بهشون حسودیم شد .
اما باز صحبتهای علیرضا یادم میفتاد ...
خوشبختی رو تو چشمای هردوشون میتونستم ببینم که چقدر بهم علاقه دارن .
نگاه هامون تو هم قفل شد .
نگامو گرفتم خواستم برم که زهرا بدو بدو اومد سمتم و دستمو گرفت ... بعدشم میثم اومد .
زهرا: کوثر وایسا ...کوثرررر ...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۶۷
جلوی گریه هام رو نمیتونستم بگیرم .
میثم سریع پیچید جلوم و مانع رفتنم شد .
میثم: کوثر خانم وایسید ... چیشده ؟ خوبین ؟
زهرا : چیشده؟حرف بزن کوثر توروخدا ....
زبونم به تته پته افتاده بود ....از گریه نمیتونستم صحبت کنم .
میثم زودی رفت و بعدازچند دقیقه با یه شیشه آب معدنی برگشت ...
یه کم که خوردم بهتر شدم .
_آقا میثم توروخدا دعا کنید . علیرضا ، علی حالش خوب نیست .
میثم: توضیح بدین ببینم چیشده ، علی چش شده اخه ؟
_جریانش مفصله آقا میثم ...
زهرا : تعریف کن ببینم چی شده ؟
_من تو لس آنجلس که بودم کسی داشتم که خواستگارم بود و هم قبل از اینکه شیعه بشم ، یه جورایی دوستم حساب میشد ولی خب خیلی وقت بود که دیگه کاری بهم نداشتیم ، تا اینکه من اومدم ایران و شیعه شدم و ازدواج کردم حالا الان اومده ایران ، قرار بود طی عملیاتی تامی رو دستگیر کنند که نمیدونم یهویی از کجا میفهمه که تمام این چیزا نقشه بوده و الان علیرضا پیش اونه ، عکس زخمیش رو برام فرستاد .
به اینجاش که رسید دوباره گریه ام گرفت .
میثم دستاش رو مشت کرد ، خیلی عصبی شده بود .
زهرا هم بشدت ناراحت شده بود ، انگار یکی قلبمو گرفته بود تو دستاش و محکم فشار میداد .
میثم و زهرا کنارم نشسته بودن و سعی داشتن با وجود اینکه ناراحت بودن منو آروم کنن .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۶۷ جلوی گریه هام رو نمیتونستم بگیرم . میثم سریع پیچید جلو
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۶۸
سرگرد به گوشیم زنگ زد .
_بله بفرمایید؟
+سلام دخترم ، لطفا بیا ستاد ....
_سلام جناب سرگرد چشم از علیرضا خبری نشد ؟
+نه دخترم ...فعلا بیا اینجا به کمکت نیاز داریم دخترم
_چشم .
گوشی رو قطع کردم ، دلم شور میزد .
به اصرار میثم و زهرا که میخواستن منو برسونن ، قبول کردم .
تو راه همش دلداریم میدادن...
همش تو دلم زمزمه میکردم و اسم علیرضا رو صدا میکردم .
عکس علیرضا که تامی فرستاده بود ، از جلوی چشام کنار نمیرفت .
هرچی نزدیکتر می شدیم ، دلم بیشتر شور میزد
میثم گاز میداد و این استرسم رو بیشتر کرده بود .
همش عکس علیرضا رو میدیدم و زار میزدم .
علیرضا تنها نقطه ضعف من بعد سجاد بود .
فقط این دونفر تو زندگی من ، بعد از اون اتفاقات سخت کمک حالم بودند .
سجاد با تموم بچگیش وقتی میدید ناراحتم ، سعی میکرد با شیرین کاریاش آرومم کنه و باهام حرف بزنه .
اما الان هیچی جز دیدن حال خوب علیرضا یا حداقل شنیدن صداش ارومم نمیکرد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۶۹
نگران سجاد هم بودم که وقتی این موضوع رو بشنوه چیکار میکنه .
فعلا نگران حال علیرضا بودم .
مثل یه مجسمه خیره شده بودم به عکس پس زمینه علیرضا روی صفحه موبایل .
عکسی که تو گلزار شهدا ازش یهویی گرفته بودم و حسابی قشنگ شده بود .
علیرضا لبخند آرام بخشی زده بود
که از خنده اش لبخند تلخی روی لبام نشست .
مثل دیوونه ها وسط گریه میخندیدم .
میثم رو دیدم که از تو آینه نگاهم میکرد ، خودش خیلی عصبی بود ولی سعی میکرد منو آروم کنه ولی نمیشد
خودش حالش بدتر از من بود .
میثم : آبجی آروم باش ، من دلم روشنه ، سپردم به قمربنی هاشم ، آقام حضرت ابالفضل العباس .
+مرسی ...
اونقدر تشکرم سرد و بی روح بود که میثم دیگه هیچی نگفت ....
انگار سردی حرفم ، باعث شد که سکوت کنه .
زهرا با ناراحتی نگاهم میکرد .
میثم چیزی در گوشش گفت که سرش رو برگردوند .
پیغام جدیدی روی صفحه گوشیم ظاهر شد .
با دیدن پیغام دوباره ی تامی دلم هُری ریخت .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۶۹ نگران سجاد هم بودم که وقتی این موضوع رو بشنوه چیکار میک
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۰
((ببین وروجک ، اگه بفهمم به اون فضولای لباس سبز جونت حرفی زدی ، برای همیشه باید با این اقا جونت خداحافظی کنی ))
داشتم دیوونه میشدم .
ای کاش هیچ وقت آتنا رو نمیدیدم و با تامی آشنا نمیشدم .
به محض رسیدنمون ، سریع رفتیم اتاق سرگرد .
میثم یه کارتی نشون داد و با زهرا باهم وارد شدیم .
آرش هم نشسته بود اما از چهره اش معلوم بود که خیلی عصبیه و خودخوری میکنه ....
خیلی برام زجراور شده بود .
پیغامهای تامی رو نشون جناب سرگرد دادم .
جناب سرگرد خیلی عصبی بود .
بچه های فتا ، استعلام تامی رو گرفتن و ردّش رو زدن .
این عملیات به قدری حساس بود که نباید هیچکسی از نقشه بویی میبرد .
سرگرد به میثم و زهرا هم توضیح داد که درمورد نقشه هیچ حرفی نزنند .
یه سرباز در زد و وارد شد و چندتا سی دی رو داد به جناب سرگرد .
روی تمام سی دی ها اسم {تامی مک آلن} بود که پلیس بین الملل هم دنبالش بود .
سرباز : جناب سرگرد این هم سی دی هایی که فرموده بودید .
سرگرد سری تکون داد و سرباز احترام نظامی ای گذاشت و رفت .
سربازه تقریبا شکل علیرضا بود و این حالمو بدتر میکرد .
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۱
سرگرد لبتابش رو باز کرد و سی دی ها رو دونه دونه میگذاشت .
یکیش خلاف هایی بود که تامی انجام داده با جزییات .
اون یکی عکسایی بود که از خودش گرفته بود و باعث فریب افراد خصوصا دخترای جوان میشد .
جناب سرگرد : آرش بیا ...
آرش : جانم جناب سرگرد ؟
جناب سرگرد : ببین هرکاری میکنی باید علیرضا رو نجات بدیم ، به بچه های نوپو هم بگو درحالت آماده باش باشن ، ممکنه لازمشون داشته باشیم ، درضمن خیلی حواستونو جمع کنید اون نباید بفهمه که ما ازش اطلاعات داریم ...
تامی یه آدم عادی نیست یه آدم حرفه ایه که از همه چی سر درمیاره ، خیلی حواستونو جمع کنید بدون اجازه من هیچ کاری نمی کنید .
آرش چشمی گفت و با میثم از اتاق جناب سرگرد رفتند بیرون .
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۱ سرگرد لبتابش رو باز کرد و سی دی ها رو دونه دونه میگذاشت
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۲
وقتی فهمیدم تامی چه آدمیه و چه کارایی کرده ، خونم به جوش اومده بود .
دلم میخواست خودم برم پیش تامی و حسابمو باهاش تصفیه کنم .
من خودم رزمی کار بودم و خیلی راحت میتونستم از پسش بربیام .
تو دانشگاه چندتا از پسرایی که ادعا داشتن رو شکست داده بودم .
اما اجازه نداشتم ، اون آدم خطرناکی بود .
سرگرد تمام جوانب احتیاط رو رعایت میکرد ولی نمیدونم چرا حتی آب خوردنمون هم تامی میفهمید ...
این دلهره منو بیشتر کرده بود و هر لحظه بیشتر نگران علیرضا میشدم .
از سرگرد اجازه گرفتم زدم بیرون
رفتم تو نمازخونه کلانتری ، نمازخونه بزرگ و تمیزی بود بهم حس آرامش میداد ...
وضو گرفتم ، دو رکعت نماز به نیابت سلامتی علیرضا خوندم که خدا دوباره سالم بهم برگردونه .
نگران سجاد هم بودم ولی گوشیم خاموش شده بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۳
یه پلیس مهربون اونجا بود که درجه اش دور استین دستش خورده بود .
از درجه ها سردر نمیاوردم .
داشت دعای توسل میخوند رفتم پیشش نشستم و باهاش زمزمه میکردم .
هرچند یه کم برام سخت بود ، به همه اماما توسل میکردیم که یکدفعه رسیدیم به امام رضا ...
((یا ابالحسن یا علی بن موسی ایها الرضا یابن رسول الله ....))
باشنیدن اسم آقا امام رضا ، قلبم کمی آروم گرفت .
توی دلم شروع به صبحت با آقا کردم .
_آقا یکبار دیگه اومدم علیرضامو از شما بگیرم ، اسم شما هم علی داره هم رضا و اسم عشق من هم علیرضا .
آقا راضی ام به رضای تو ، اما علیرضامو بهم بده ؛ نزارید بلایی سرش بیاد .
دو روز دیگه تولد علیرضاست ، اونوقت هنوز علیرضام نمیدونم کجاست و از همه بدتر حالش اصلا خوب نیست .
دوست داشتم علیرضا درو باز کنه بیاد بگه همه چی تموم شد ، دیگه مشکلی نیست .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۳ یه پلیس مهربون اونجا بود که درجه اش دور استین دستش خورد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۴
آقا از علیرضا شنیده بودم شما روی مادرتون حساسید ، اگر کسی شما رو به مادرتون قسم بده ، روش رو زمین نمیندازید ....شما رو به مادرتون قسم میدم علیرضامو سالم و مثل قبل بهم برگردونید .
از گریه زیاد دیگه چشمام سنگین شد و خوابم برد .
علیرضا با یه دست لباس سفید تو یه دشت وارد شد مثل همیشه قیافه اش شاد و مهربون بود .
_کوثر جان آروم باش ؛ بی تابی نکن . من حالم خوبه مراقب خودت باش به سرگرد بگو شماره ۵۹ ...
+علیرضا وایسا ، علییی ....
_نگران نباش .
از خواب پریدم .
همون پلیس مهربونی که باهمدعای توسل میخوندیم ، بالا سرم بود .
اروم دستامو تو دستاش گرفت .
چشمامو باز کردم .
_خوبی عزیزم؟؟؟
+من کجام؟
_نگران نباش عزیزم ، تو نماز خونه ی کلانتری ای ، خواب دیدی .
سریع بلند شدم ، با عجله خودمو رسوندم اتاق سرگرد و وارد شدم
جناب سرگرد داشت تلفن صحبت میکرد .
+جناب سرگرد ....
_چیشده دخترم ؟ اتفاقی افتاده؟؟
+جناب سرگرد باید چیزی بهتون بگم!
_بفرما دخترم؟
+علیرضا گفت بهتون بگم شماره ۵۹ .
_کی ؟ کجا بهت گفت ؟ اروم تعریف کن ببینم ...
+خواب علیرضا رو دیدم ، بهم گفت به شما بگم شماره ۵۹ ...
_دخترم حالت خوب نیست ، یه لیوان اب بخور اروم بشی ...جناب سروان علوی ...
جناب سرگرد حرفمو باور نمیکرد .
باید یه جوری بهش ثابت میکردم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۴ آقا از علیرضا شنیده بودم شما روی مادرتون حساسید ، اگر ک
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۵
رفتم پیش آرش باید بهش میگفتم ، از خدا خواستم کمکم کنه .
شاید نشونه ای باشه برای پیدا کردن علیرضا ...
فکری به سرم زد ، یاد آرش افتادم .
از سربازی که نزدیک بود ، آدرس اتاق آرش رو گرفتم .
در زدم وارد شدم .
آرش سرش روی میز بود .
وقتی سرش رو از روی میز برداشت ، اخم ریزی داشت و صورتش خیس گریه بود .
با انگشتاش اشکاش رو پاک کرد .
با لحن خشداری گفت :
_ببخشید ، بفرمایید؟
+اقا آرش ، من یه چیزی میدونم که به دردتون میخوره و میتونیم علیرضا رو پیدا کنیم .
_چیه؟
+باور کن من دروغ نمیگم ، من خواب علیرضا رو دیدم بهم گفت به سرگرد بگو شماره ۵۹ ...سرگرد باور نمیکنه .
_شماره ۵۹ .....
کمی فکر کرد و گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۶
_من سرگرد رو راضی میکنم ؛ این یه رمز بود بین من و علیرضا ، بشین تا بیام .....
از اینکه تونسته بودم ارش رو راضی کنم تا حرفم ثابت بشه و زودتر علیرضامو ببینم ، خوشحال بودم .
سردرد گرفته بودم لیوان آبی برداشتم تا خواستم بخورم ،
آرش در اتاق رو باز کرد.
روی رو به رو شدن با مامان و فاطمه و بابا رو نداشتم و شب اونها برمیگشتن ...
فردا تولد علیرضا بود و خدا خدا میکردم که زودتر سرگرد بتونه پیداش کنه .
یک روز دیگه هم گذشته بود ، دو روز دیگه تولد علیرضا بود ...
_بالاخره سرگرد راضی شد ، بهش توضیح دادم .
فردا تولد آقا امام رضاست ،
ان شاءالله به عشق آقا علی هم پیداش میکنیم ، نگران نباش ابجی .
+چی ؟؟؟؟؟ تولد امام رضا ...
_آره ابجی چطور مگه ؟
+زهرا و آقا میثم کجان ، کارشون دارم ..
_از راهرو برو بیرون ، دست راست اونجا باید باشن .
از اتاق آرش زدم بیرون ...
صدای جناب سرگرد رو شنیدم که داد میزد.
_سرگرد آریا پور یکی از نیروهای زبده ی ماست که الان وضعیتش معلوم نیست ، من نمیتونم اجازه بدم تو هم بری .
صدای کسی بود که میگفت :
+من میتونم فقط بهم اعتماد کنین جناب سرگرد .
_اگه نقشه ی ما لو رفته باشه ، جون هردوتون تو خطر میفته و من اجازه نمیدم که نیروهام رو الکی بفرستم و پرپر شدنشون رو ببینم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۶ _من سرگرد رو راضی میکنم ؛ این یه رمز بود بین من و علیرض
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۷
+من میتونم فقط بهم اعتماد کنین جناب سرگرد .
_اگه نقشه ی ما لو رفته باشه ، جون هردوتون تو خطر میفته و من اجازه نمیدم که نیروهام رو الکی بفرستم و پرپر شدنشون رو ببینم .
صدای ضعیف مردونه ای با التماس میگفت :
+اما جناب سرگرد ...
جناب سرگرد این بار با صدای بلندتر گفت :
_گفتم که نمیشه رضوانی ، اگه زیادی اصرار کنی ، به جرم اطاعت نکردن از مافوق توبیخ میشی .
با گریه ادامه داد :
_توبیخم کنید ، درجه هامو بگیرید اما شما رو به خدای احد و واحد قسم میدم ، علی از داداشم عزیزتره، حاضرم بمیرم ولی اون سالم برگرده پیش خانواده اش .
باید کمکش کنم من یه راهی بلدم که میتونیم نجاتش بدید ...
جناب سرگرد تنها تقاضامه .
دلم براش میسوخت ، یعنی اینقدر همدیگه رو دوست داشتن ..
چقدر بابت اینکه علیرضا بین دوستاش محبوبه ، خوشحال بودم و بهش افتخار میکردم .
سرگرد چندلحظه ای سکوت کرد و جوابی که داد باعث تعجبم شد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۸
سرگرد : باشه پسرم اما باید حواست
باشه ، عملیات خطرناکیه ، سلامتت رو میتونی تضمین کنی ؟
_ان شاءالله بتونم مرسی جناب سرگرد .
+باید قبل عملیات بهت یه چیزایی رو توضیح بدم ، اما قبلش باید بدونی که حفظ جونت برامون از همه چی مهم تره .
_چشم جناب سرگرد ...
احساس کسی رو داشتم که درحال مرگه ، حالا که کسی هم خونه نبود و تو این وضعیت من تنها بودم ، بیش از پیش بهم فشار وارد میشد .
میثم و زهرا رو دیدم که باهم مشغول صحبت کردن بودند .
تا چشمشون به من افتاد با عجله به سمتم اومدند .
میثم : آبجی حالت خوبه؟ رنگت پریده .
صداشو دیگه نمیشنیدم .
زهرا دستامو گرفت و فریاد زد :
_میثم دستاش یخه ..
با شنیدن صدای فریاد میثم و زهرا که یاحسین گفتند رو شنیدم و از حال رفتم .
دلم نمیخواست دیگه بهوش بیام و دوباره ببینم علیرضا پیشم نیست .
دیگه از پیداشدن و برگشتن علیرضا ناامید شده بودم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۸ سرگرد : باشه پسرم اما باید حواست باشه ، عملیات خطرناک
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۹
از زبان علیرضا :
دردی تو سرم پیچیده بود که چشمام رو نمیتونستم باز کنم .
حالم اصلا خوب نبود .
دلشوره عجیبی هم گرفته بودم .
به زور چشمام رو باز کردم ...
همه جا تار بود ، کم کم واضح شد
صدای خنده ی مستانه ی یه دختری رو شنیدم که به گوشم خیلی آشنا میومد .
دلم برای خنده و شیطونی های کوثر تنگ شده بود ...
قطره اشکی سمج از گوشه ی چشمم چکید .
تا خواستم پاکش کنم ، مرد هیکلی ای در رو باز کرد و وارد شد ، قیافه اش با نقاب معلوم نبود .
به سمتم اومد و لگدی به شکمم زد که درد بدی توی تنم پیچید .
_جناب سرگرد علیرضا آریا پور ، یکی از نیروهای زبده و باهوش پلیس فتا با سِمَت معاونت عملیاتی .
چقدر صدایی که به گوشم میخورد آشنا بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۹ از زبان علیرضا : دردی تو سرم پیچیده بود که چشمام رو ن
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۸۰
باز لگدی بهم زد که دردش وحشتناک بود و از درد به خودم پیچیدم .
تا خواستم بلند بشم باز لگد محکمی به پام زد .
تازه به پام نگاه کردم دیدم که پام تیر خورده و از درد زیاد ، بی حس شده بودم .
اصلا نمیتونستم تشخیص بدم که کیه ...
کاری باهام کرده بود که نتونم تشخیص بدم .
یاد شهید مدافع سجاد زبرجدی افتادم ، به خودش توسل کردم که یادم بیاد .
_غلام ...
+بله آقا ؟
_بیا اینو ببرش .
+چشم آقا .
یه مرد هیکلی کچل که روی یه چشمش جای چاقو بود .
قیافه اش ترسناک بود ...
اومد و من رو از دستام گرفت و روی زمین می کشید تا رسیدم به شخص ناشناس .
من این قیافه رو میشناختم این کسی نبود به جز ... .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت۸۲
به یه اتاق رسیدیم که حالت متروکه داشت .
یه نفر که چهره اش هم معلوم نبود و چیزی روی صورتش کشیده بود اومد پیشم ، باز لگدی بهم زد .
چنان دادی کشیدم که غلام صداش درومد .
غلام : خفه میشی یا خودم خفه ات کنم؟؟
وقتی تامی و غلام رفتن اونی که چهره اش معلوم نبود اومد کنارم .
_سلام علی آقا...خوبین؟
این کی بود ، منو از کجا میشناخت؟
زل زدم بهش ..
اروم دم گوشم گفت :
_اینجا دوربین داره و تامی می بینه باید بزنمتون ببخشید ...ادای لگد درمیارم بلند داد بزنید که بیان ببرتون تو یه اتاق دیگه .
یه چندتا لگد اروم زد ولی من چندتا داد بلند کشیدم .
سردردم بدتر شده بود ، حالم اصلا خوب نبود .
این دفعه گریه میکردم و خدا رو بلند بلند صدا میکردم .
قلبم تیر میکشید ...انگار دردش دوباره برگشته بود ولی این بار شدید تر .
تامی از در وارد شد و با صدایی که پر تمسخر و تحقیر بود گفت :
_ الکساندر من حالش خوبه ؟ راستی بهت گفته چقدر من دوسش دارم؟دلت براش تنگ شده؟
+دهنتو اب بکش حیوون کثیف ، زنده ات نمیزارم تامی مک آلن .
به سمتم اومد و لگدی به بازوم زد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۸۲ به یه اتاق رسیدیم که حالت متروکه داشت . یه نفر که چهره ا
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت۸۳
_مگه نمیگم خفه شو؟ دلت میخواد بمیری ؟ ساکت شو دیگه .
+مرگ برام شیرین تره تا دیدن گرگ صفت هایی مثل شماها علی الخصوص اون رییس بیشعورتون .
غلام که حسابی عصبی شده بود
درست طبق نقشه اومد و منو برد تو یه اتاق دیگه که دوربین نداشت .
یه اتاق سرد و نمور بود ولی از این بابت که دوربین نداشت خیالم راحت بود .
اما قبلش از خجالتم درومد و چندتا مشت آبدار نثارم کرد .
غلام : هی چنگیز ، حواست باشه به این سرگرد فضول . من و آقا میریم تا یه جایی و برگردیم ، حواست باشه که دست از پا خطا نکنه .
این فرد ناشناس که تازه فهمیدم اسمش چنگیزه ، با غلام حرف زدند .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۸۴
نقاب صورتش رو برداشت و گفت :
_من سروان محمد رضوانی ، از طرف سرهنگ علوی اومدم برای نجات شما ...
+از کجا بفهمم داری راست میگی ؟
_سرهنگ گفتن نشون به اون نشون که ساعت ۸ شب ، یه تیر به تیرک خورد .
این یکی از رمزهای بین من و سرهنگ بود که هروقت گیر افتادیم ، از این رمز ها استفاده بشه و این یعنی درسته .
+ببخشید اگه بد صحبت کردم ، چندوقته اینجایی؟اذیتت نکردند ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
_جناب سرگرد من دست راست غلامم ، ولی اذیت نه ؛ اما شما اذیت شدی ، روم سیاه ؛ جبران میکنم ، قول میدم از اینجا ببرمتون بیرون .
+مرسی ..
تا خواستم ادامه حرفمو بزنم ، بهم اشاره کرد که چیزی نگم ...
دوباره زودی نقابش رو زد و ادای زدن منو دراورد .
آتنا در رو باز کرد و وارد شد .
جلوی آتنا چندبار منو زد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۸۶
از نوری که از پنجره میخورد و اتاق رو روشن کرده بود ، شوکر رو توی دست آتنا دیدم .
_خانم کوچولو شوکر توی دستت اسباب بازیه ...برو با بزرگترت بیا .
+خانم کوچولوت تو راهه ، تا چند دقیقه دیگه میاد.
تامی جانم میخاد هردوتون رو باهم بکشه این جذاب تره.
دیدی نقشه ام چقدر قشنگه دوتا مرغ عاشق ؛ نَه نَه مرغ نَه دوتا کلاغ زشت عاشق .... آره این قشنگتره ، قراره باهم بمیرن.
اما قبلش من انتقامم رو ازت ، و تامی انتقامش رو از اون خانم کوچولوی خوشگلت میگیره سرگرردددد ...
خنده ای شیطانی کرد که این دفعه واقعا دلم میخواست بزنم دکوراسیون صورتش رو بیارم پایین .
صورتش رو نزدیک صورتم کرد
بوی تند و بد الکل حالمو بد میکرد ...
اینقدر بوش تند بود نمیتونستم نفس بکشم ، اخمی کردم و به حالت بدی روم رو برگردوندم ...
باز اومد ، دست بردار نبود .
چهره اش مثل چهره ی یه گرگ بود که منتظر طعمه است و هر آن آماده ی حمله به سوی طعمشه ...
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۸۶ از نوری که از پنجره میخورد و اتاق رو روشن کرده بود ، ش
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۸۷
تمام نفرتم رو جمع کردم و تُفم رو پرت کردم توی صورتش .
با دستش تف روی صورتش رو پاک کرد و داد کشید :
_چنگیز ....
+بله خانم؟
_اون اسلحه ی منو بده ...
+برای چی خانم؟
این بار بلند تر داد زد :
_میگم بده به من ، بقیه اش به تو ربطی نداره ... حالیت شد؟
+اخه خانم اقا گفتن فعلا نمیخان اینو بکشن.
شما تشریف ببرید یه استراحتی بکنید ، یه چیزی میل کنید خودم ادبش میکنم . حیف شما نیست اذیت بشید ؟
با این حرف محمد یا اسم مستعار چنگیز ، چشام گرد شد ولی فهمیدم که به قول سرگرد میخواد کاری کنه که راضی بشه ... تو دلم پوزخندی زدم و خنده ام گرفت .
_اره نظر خوبیه مثل اینکه زیاده روی کردم چشام سنگینه میرم یه کم بخوابم ... حواست باشه .
+چشم خانم نگران نباشید .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۸۸
آتنا با حالت گیجی رفت ...
صبح شده بود ، خواستم وضو بگیرم و نمازم رو بخونم هیچکسی رو پیدا نمیکردم.
محمد هم نبود ، بعد از چند دقیقه اومد .
به محمد یا همون چنگیز ، اشاره کردم که میخوام نماز بخونم .
رفت برام آب آورد ، با سختی وضو گرفتم .
یه مهر از توی جیبش دراورد و بهم داد .
میخواستم بلند بشم و نمازمو بخونم که پرت شدم تو بغل محمد .
محمد : خدا لعنتشون کنه ، به ولای علی انتقامت رو ازشون میگیرم جناب سرگرد ...
_دستت درد نکنه داداش ... شرمنده .
+نفرمایید جناب سرگرد وظیفه است
کمکم کرد نشستم تا نمازم رو بخونم .
سوره کوثر رو به نیت سلامتیش خوندم .
وقتی نمازم تموم شد ، محمد رو دیدم که یه گوشه نشسته زل زده بهم و گریه میکنه .
تا دید نگاش میکنم ، اشکاشو پاک کرد .
تو صورت هم خیره شدیم .
چند دقیقه ای گذشت ،هردومون ناراحت .
غلام وارد شد با دیدن کسی که همراهش بود ، نفسم داشت بند میومد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۸۸ آتنا با حالت گیجی رفت ... صبح شده بود ، خواستم وضو بگی
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۸۹
این کوثر بود که وارد اتاق شد .
کوثر من امکان نداشت اینجا باشه ... اون لحظه حس یه ادمی رو داشتم که درحال سقوطه .
محمد با سرهنگ مدام تماس مخفیانه داشت و با حالت رمزی باهاش صحبت میکرد .
باید دست کوثر رو میگرفتم و به هرنحوی شده از اینجا فرار میکردیم تا وقتی که نیروها برسن و ما رو نجات بدن .
محمد اروم به سمتم اومد کمکم میکرد و زخمام رو می بست که بهتر بشن .
کوثر با دیدنم اروم اشک میریخت... غلام کشوندش و به سمت دیوار کنار من پرتش کرد .
تامی با چهره ی پیروز و خندون وارد اتاق شد .
از اینکه دست نجسش به دست کوثرم بخوره عذاب میکشیدم ،اما تامی این رو فهمید و دستشو سفت گرفت .
کوثر هرکاری میکرد که دستش رو آزاد کنه نمیتونست .
خواستم دست کوثر رو از دست تامی ازاد کنم که تفنگش رو دراورد و روی شقیقه ی کوثر گذاشت .
_اگه دستت بهش بخوره ، عشقت جلوی چشمات میمیره ... .
به ناچار دستمو کشیدم .
نگاه ناراحت و اندوه بار کوثر رو میدیدم ، از اینکه کاری از دستم برنمیومد قلبم تیر میکشید .
تامی: خب جناب سرگرد نظرت راجع به این چیه که بفهمی که کوثرت دیگه زن تو نیست ؟؟؟
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۰
از خشم مثل یه شیر غریدم :
_خفه شو ، اول دهنتو آب بکش بعد اسم زن منو به زبونت بیار .
تامی اومد جلو و من نگران از اینکه بره سمت کوثر داشتم سکته میکردم ولی به روی خودم نیاوردم .
کوثر نگام کرد . از شدت ناراحتی روم رو برگردوندم .
نمیخواستم کوثر شکسته شدنم رو ببینه .
تامی اومد کفشش رو تا جلوی صورتم اورد تا خواستم دستم رو بیارم بالا پس بزنم ، پاش رو سریع اورد و روی دستم گذاشت و محکم فشار میداد .
از درد به خودم می پیچیدم ولی به خاطر اینکه کوثر بیشتر از این ناراحت نشه ، صدام درنیومد .
تامی که خیلی حرصش گرفت چند بار دیگه به شکل خیلی محکم تری دستمو فشار داد .
به یاد شهید کربلا دم نزدم ، از خودش خواستم کمکم کنه تا طاقت بیارم .
اون لحظه دلم میخواست بمیرم ولی کوثر خورد شدن و درد کشیدنم رو نبینه .
حالم داشت بد میشد .
کوثر جیغ کشید : اذیتش نکن ...
با گریه التماس میکرد و ازش خواهش میکرد اما تامی هربار بیشتر فشار میداد .
طاقت دیدن اشک و ناله های کوثر رو برای این گرگ صفت انسان نما ، دیوونه ام میکرد تا اینکه محمد رو دیدم که بهم اشاره میکرد تا نقشه رو عملی کنیم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۹۰ از خشم مثل یه شیر غریدم : _خفه شو ، اول دهنتو آب بکش
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۹۱
من و محمد باهم نقشه رو مرور کرده بودیم.
قرار بود من اینا رو سرگرم کنم تا محمد و کوثر از اینجا بتونند دور بشن و نیروها رو خبر کنن تا بیان کمکمون .
وقت اجرای نقشه فرا رسید .
باید با وجود بی رمقیم ، تمام توانم رو جمع میکردم و یه کاری میکردم ....نیروها تو راه بودند.
از اینکه کوثرم رو از خودم رنجوندم ، به شدت ناراحت بودم .
اما در اون لحظه چاره ای نداشتم
بعدا حتما از دلش درمیارم .
همه رفتن بیرون ، من و کوثر تنهه شدیم .
کوثر دوتا تیکه پارچه ای از مانتوش کَند و نزدیکم شد و پام که تیر خورده بود رو بست .
اصلا نگاهم نمیکرد .
_کوثر؟
جوابی نداد
_خانمم؟
باز هم جوابی نداد .
حق داشت ... اما من راهش رو بلد بودم و باید از دلش درمیاوردم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد