حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۴ آقا از علیرضا شنیده بودم شما روی مادرتون حساسید ، اگر ک
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۵
رفتم پیش آرش باید بهش میگفتم ، از خدا خواستم کمکم کنه .
شاید نشونه ای باشه برای پیدا کردن علیرضا ...
فکری به سرم زد ، یاد آرش افتادم .
از سربازی که نزدیک بود ، آدرس اتاق آرش رو گرفتم .
در زدم وارد شدم .
آرش سرش روی میز بود .
وقتی سرش رو از روی میز برداشت ، اخم ریزی داشت و صورتش خیس گریه بود .
با انگشتاش اشکاش رو پاک کرد .
با لحن خشداری گفت :
_ببخشید ، بفرمایید؟
+اقا آرش ، من یه چیزی میدونم که به دردتون میخوره و میتونیم علیرضا رو پیدا کنیم .
_چیه؟
+باور کن من دروغ نمیگم ، من خواب علیرضا رو دیدم بهم گفت به سرگرد بگو شماره ۵۹ ...سرگرد باور نمیکنه .
_شماره ۵۹ .....
کمی فکر کرد و گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۶
_من سرگرد رو راضی میکنم ؛ این یه رمز بود بین من و علیرضا ، بشین تا بیام .....
از اینکه تونسته بودم ارش رو راضی کنم تا حرفم ثابت بشه و زودتر علیرضامو ببینم ، خوشحال بودم .
سردرد گرفته بودم لیوان آبی برداشتم تا خواستم بخورم ،
آرش در اتاق رو باز کرد.
روی رو به رو شدن با مامان و فاطمه و بابا رو نداشتم و شب اونها برمیگشتن ...
فردا تولد علیرضا بود و خدا خدا میکردم که زودتر سرگرد بتونه پیداش کنه .
یک روز دیگه هم گذشته بود ، دو روز دیگه تولد علیرضا بود ...
_بالاخره سرگرد راضی شد ، بهش توضیح دادم .
فردا تولد آقا امام رضاست ،
ان شاءالله به عشق آقا علی هم پیداش میکنیم ، نگران نباش ابجی .
+چی ؟؟؟؟؟ تولد امام رضا ...
_آره ابجی چطور مگه ؟
+زهرا و آقا میثم کجان ، کارشون دارم ..
_از راهرو برو بیرون ، دست راست اونجا باید باشن .
از اتاق آرش زدم بیرون ...
صدای جناب سرگرد رو شنیدم که داد میزد.
_سرگرد آریا پور یکی از نیروهای زبده ی ماست که الان وضعیتش معلوم نیست ، من نمیتونم اجازه بدم تو هم بری .
صدای کسی بود که میگفت :
+من میتونم فقط بهم اعتماد کنین جناب سرگرد .
_اگه نقشه ی ما لو رفته باشه ، جون هردوتون تو خطر میفته و من اجازه نمیدم که نیروهام رو الکی بفرستم و پرپر شدنشون رو ببینم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
4_6021758244521771582.mp3
3.49M
#شهادت_امام_حسن_مجتبی (ع)
🌴دل خواهرم خونِ ای وای
🌴اگه جگرم خونِ ای وای
بانـواے:
مـجـیدبنےفـاطـمـہ
#نـواےجـان
Join➟ @harame_bigarar
دستاشو ميگرم و به چشماش خيره
ميشمـ😍
+چرا اينجوري نگاه ميكنييي🙈
_هيچي دارم دليل نفس كشيدنمو نگاه ميكنممم☺️❤️
+عه حالا بيا بريم
_چش هرچي بانو بگه😎
از ماشين پياده ميشيم و ساكشو🎁 بر ميدارم
وارد خونشون ميشيمـ و....... 💞
☄ادامـہ
#رمان_مـذهبےشهـدایے😍 #بوے_عطرتـو💜
❣درڪانـاݪ بچهاےحزباللهی😎
•|ڪلیڪ بفرمـاییـ☘ـد|•
http://eitaa.com/joinchat/1862598670Ce1a4903041
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۶ _من سرگرد رو راضی میکنم ؛ این یه رمز بود بین من و علیرض
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۷
+من میتونم فقط بهم اعتماد کنین جناب سرگرد .
_اگه نقشه ی ما لو رفته باشه ، جون هردوتون تو خطر میفته و من اجازه نمیدم که نیروهام رو الکی بفرستم و پرپر شدنشون رو ببینم .
صدای ضعیف مردونه ای با التماس میگفت :
+اما جناب سرگرد ...
جناب سرگرد این بار با صدای بلندتر گفت :
_گفتم که نمیشه رضوانی ، اگه زیادی اصرار کنی ، به جرم اطاعت نکردن از مافوق توبیخ میشی .
با گریه ادامه داد :
_توبیخم کنید ، درجه هامو بگیرید اما شما رو به خدای احد و واحد قسم میدم ، علی از داداشم عزیزتره، حاضرم بمیرم ولی اون سالم برگرده پیش خانواده اش .
باید کمکش کنم من یه راهی بلدم که میتونیم نجاتش بدید ...
جناب سرگرد تنها تقاضامه .
دلم براش میسوخت ، یعنی اینقدر همدیگه رو دوست داشتن ..
چقدر بابت اینکه علیرضا بین دوستاش محبوبه ، خوشحال بودم و بهش افتخار میکردم .
سرگرد چندلحظه ای سکوت کرد و جوابی که داد باعث تعجبم شد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد