حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۶ _من سرگرد رو راضی میکنم ؛ این یه رمز بود بین من و علیرض
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۷
+من میتونم فقط بهم اعتماد کنین جناب سرگرد .
_اگه نقشه ی ما لو رفته باشه ، جون هردوتون تو خطر میفته و من اجازه نمیدم که نیروهام رو الکی بفرستم و پرپر شدنشون رو ببینم .
صدای ضعیف مردونه ای با التماس میگفت :
+اما جناب سرگرد ...
جناب سرگرد این بار با صدای بلندتر گفت :
_گفتم که نمیشه رضوانی ، اگه زیادی اصرار کنی ، به جرم اطاعت نکردن از مافوق توبیخ میشی .
با گریه ادامه داد :
_توبیخم کنید ، درجه هامو بگیرید اما شما رو به خدای احد و واحد قسم میدم ، علی از داداشم عزیزتره، حاضرم بمیرم ولی اون سالم برگرده پیش خانواده اش .
باید کمکش کنم من یه راهی بلدم که میتونیم نجاتش بدید ...
جناب سرگرد تنها تقاضامه .
دلم براش میسوخت ، یعنی اینقدر همدیگه رو دوست داشتن ..
چقدر بابت اینکه علیرضا بین دوستاش محبوبه ، خوشحال بودم و بهش افتخار میکردم .
سرگرد چندلحظه ای سکوت کرد و جوابی که داد باعث تعجبم شد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۸
سرگرد : باشه پسرم اما باید حواست
باشه ، عملیات خطرناکیه ، سلامتت رو میتونی تضمین کنی ؟
_ان شاءالله بتونم مرسی جناب سرگرد .
+باید قبل عملیات بهت یه چیزایی رو توضیح بدم ، اما قبلش باید بدونی که حفظ جونت برامون از همه چی مهم تره .
_چشم جناب سرگرد ...
احساس کسی رو داشتم که درحال مرگه ، حالا که کسی هم خونه نبود و تو این وضعیت من تنها بودم ، بیش از پیش بهم فشار وارد میشد .
میثم و زهرا رو دیدم که باهم مشغول صحبت کردن بودند .
تا چشمشون به من افتاد با عجله به سمتم اومدند .
میثم : آبجی حالت خوبه؟ رنگت پریده .
صداشو دیگه نمیشنیدم .
زهرا دستامو گرفت و فریاد زد :
_میثم دستاش یخه ..
با شنیدن صدای فریاد میثم و زهرا که یاحسین گفتند رو شنیدم و از حال رفتم .
دلم نمیخواست دیگه بهوش بیام و دوباره ببینم علیرضا پیشم نیست .
دیگه از پیداشدن و برگشتن علیرضا ناامید شده بودم .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
•﷽•
°براے #ٺوبہ🌊
°امروز و فردا نڪـن‼️
°از کجا معلوم🙄
°این نَفَسے ڪہ الان میڪشي🌪
°جزو نَفَس هاےِ #آخر نباشہ⁉️
°خیلیا بـےخیال بودن😞
°و یهو غافلگیر شدن💔
📮| #توبہ_ڪنیم💝
نشر پیام #صدقہ جاریہ است💖
اینجـا خـانہ شهداستـــ👇🏻
♻️ @harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۸ سرگرد : باشه پسرم اما باید حواست باشه ، عملیات خطرناک
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹
#پارت_۷۹
از زبان علیرضا :
دردی تو سرم پیچیده بود که چشمام رو نمیتونستم باز کنم .
حالم اصلا خوب نبود .
دلشوره عجیبی هم گرفته بودم .
به زور چشمام رو باز کردم ...
همه جا تار بود ، کم کم واضح شد
صدای خنده ی مستانه ی یه دختری رو شنیدم که به گوشم خیلی آشنا میومد .
دلم برای خنده و شیطونی های کوثر تنگ شده بود ...
قطره اشکی سمج از گوشه ی چشمم چکید .
تا خواستم پاکش کنم ، مرد هیکلی ای در رو باز کرد و وارد شد ، قیافه اش با نقاب معلوم نبود .
به سمتم اومد و لگدی به شکمم زد که درد بدی توی تنم پیچید .
_جناب سرگرد علیرضا آریا پور ، یکی از نیروهای زبده و باهوش پلیس فتا با سِمَت معاونت عملیاتی .
چقدر صدایی که به گوشم میخورد آشنا بود .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
4_5926942761243640748.mp3
3.75M
🌷🌿🌷
عشق یعنے ڪربلا
یعنے دو حرم دو گنبد طلا
بـانـواے
❣حسین سیب سرخے❣
#نـواےدل♥️
#شـور
Join➟ @harame_bigarar
4_5778533151332630813.mp3
6.12M
🍃🌸
دلـ من بہ شوق رویتـ خبر زعالم ندارد💔😔
ڪربلاے حمیـد علیمے🎤
صاحبـ جمعہ هاے دلگیـر بیـا🏻
نشر پیام #صدقہ جاریہ است💖
اینجـا خـانہ شهداستـــ👇🏻
♻️ @harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زبنب۵۹ #پارت_۷۹ از زبان علیرضا : دردی تو سرم پیچیده بود که چشمام رو ن
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۸۰
باز لگدی بهم زد که دردش وحشتناک بود و از درد به خودم پیچیدم .
تا خواستم بلند بشم باز لگد محکمی به پام زد .
تازه به پام نگاه کردم دیدم که پام تیر خورده و از درد زیاد ، بی حس شده بودم .
اصلا نمیتونستم تشخیص بدم که کیه ...
کاری باهام کرده بود که نتونم تشخیص بدم .
یاد شهید مدافع سجاد زبرجدی افتادم ، به خودش توسل کردم که یادم بیاد .
_غلام ...
+بله آقا ؟
_بیا اینو ببرش .
+چشم آقا .
یه مرد هیکلی کچل که روی یه چشمش جای چاقو بود .
قیافه اش ترسناک بود ...
اومد و من رو از دستام گرفت و روی زمین می کشید تا رسیدم به شخص ناشناس .
من این قیافه رو میشناختم این کسی نبود به جز ... .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
دستاشو ميگرم و به چشماش خيره
ميشمـ😍
+چرا اينجوري نگاه ميكنييي🙈
_هيچي دارم دليل نفس كشيدنمو نگاه ميكنممم☺️❤️
+عه حالا بيا بريم
_چش هرچي بانو بگه😎
از ماشين پياده ميشيم و ساكشو🎁 بر ميدارم
وارد خونشون ميشيمـ و....... 💞
☄ادامـہ
#رمان_مـذهبےشهـدایے😍 #بوے_عطرتـو💜
❣درڪانـاݪ بچهاےحزباللهی😎
•|ڪلیڪ بفرمـاییـ☘ـد|•
http://eitaa.com/joinchat/1862598670Ce1a4903041