eitaa logo
حرم بی‌قرار
1.8هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
481 ویدیو
23 فایل
شـکࢪ خــدا ࢪا کــہ دࢪ پــنــاه حـسـینم ڪپے باصلوات‌؛حلال فوروارد ڪردے ‌دمت ‌گرم🌼
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۹ ۵۵ بالاخره طلسم شکسته شد و اقاتون تو راهه دارن میان خواستگاری ... تو این چندوقته ولی اتفاق براشون افتاده که شرایطش رو نداشتن و الان تو راهن دخترم ... زود باشید آماده بشید . +مامان جان نگران نباشید من اینو درستش میکنم . _دست گلت درد نکنه دخترم . فاطمه : مگه من غذام که میخوای درست کنی ؟ اصن خودم بلدم زن داداش مامان مریم خندید ، سری تکون داد و از اتاق رفت بیرون . کمک فاطمه کردم اینقدر روابطمون صمیمی تر شده بود که دیگه چیزی به اسم خواهر شوهر و زنداداش و مادرشوهر معنایی نداشت . از اینکه فاطمه قراره از پیشمون بره خیلی ناراحت بودم و اینکه دیگه نبود که باهاش راحت حرف بزنم‌و درد و دل کنم . اما از طرفی براش خوشحال بودم که بعد از کلی انتظار میتونه به عشقش برسه . درعرض چنددقیقه فاطمه آماده شد روسری صورتی کمرنگ با چادر سفید و گل های ریز قرمز با یه تونیک سفید صورتی با شلوار مشکی . خیلی ناز شده بود وقتی چادرش رو سرش کرد دقیقا مثل فرشته ها شده بود ... بهش زل زده بودم و چشم ازش برنمیداشتم . که دیدم دستی جلوی صورتم تکون خورد . فاطمه: کجایی دختر ؟ +هیچی عزیزم همینجام . _میخای بگم کجا بودی؟؟ با حالت بچگونه گفتم : +کجا بودم ؟؟ با یه صدای بامزه ای گفت : تو فکر خودت روزی که علیرضا جونت قرار بود ازت خواستگاری کنه ؟! از حرفش خندم گرفت . یک لحظه تو ذهنم اومد و از اینکه اینقدر تابلو بودم که ذهنمو خونده ، خندم گرفت . زنگ در به صدا درومد . از پنجره نگاه کردم ؛ علیرضا با خانواده ی امیرحسین و البته خود امیرحسین که حسابی خوشتیپ شده بود . امیرحسین و یه دختر جوون به همراه یک پسر جوونتر و همراه پدر و مادرش نشسته بودند استرس رو توی صورت فاطمه میدیدم ؛ کلی بهش دلداری دادم و آرومش کردم . حق داشت بعد از کلی انتظار قرار بود عشقش رو ببینه ‌. باهم به سمت آشپزخونه رفتیم ، خیلی مستاصل بود . بعد از صحبت های خانواده ها قرار شد فاطمه چایی ببره اما دستش میلرزید . هرچی میگفتم و هرکاری میکردم آروم نمیشد ، بالاخره راهیش کردم از دور دید میزدم . همه رو رد کرد به امیرحسین که رسید ..... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۵۵ بالاخره طلسم شکسته شد و اقاتون تو راهه دارن میان خواستگاری
۵۹ ۵۶ نگاه های خجالت گونه ی همراه با عشقشون تو هم گره خورد . انگار امیرحسین از حال فاطمه باخبر شده بود ، سریع چاییش رو برداشت و سینی چایی رو با نگاهش هم ازش گرفت و گفت : _بدید به من ، لطفا بشینید انگار حالتون خوب نیست ... فاطمه خواست حرفی بزنه که مادر امیرحسین گفت : _ماشاءالله به عروس گلم . فاطمه زیر لب تشکری کرد و از خجالت سرخ شد امیرحسین سینی رو از فاطمه گرفت و خودش تعارف کرد . ‌ فاطمه هم کنار علیرضا نشست ، علیرضا دستش رو گرفت و ماساژ میداد که آرومش کنه . یه دختر جوون که حسابی هم آرایش کرده ، کنار امیرحسین نشسته بود با لحن نیشداری گفت : + مثل اینکه خیلی منتظر داداشم بودی و هولی خاااانم ، چندتا خواستگار داشتی عزیزم؟داداشم خیلی خوشگل .... با داد باباش حرفش نصفه موند . +آتنااا ، ساکت شو ... . پس این دختر افاده ای خواهرشه . سلامی کردم و رفتم کنار فاطمه نشستم . فاطمه از استرس دستاش یخ کرده بود . خواهر امیرحسین که تازه فهمیدم اسمش آتناست ، پوزخندی به فاطمه رفت . خیلی از اخلاقش بدم اومد . چشم‌ غره ای بهش رفتم و اخمی کردم که خودش رو جمع کرد این جذبه رو از پدرم به ارث برده بودم باز هم خوبه ، اخلاق اون پدر یه جا بدرد خورد . اخماش رفت تو هم ... از اینکه حالشو گرفته بودم خیلی خوشحال بودم . علیرضا لبخندی از سر رضایت بهم زد . بعد هم اروم گفت دمت گرم . خندم گرفت ... لبخند رضایت امیرحسین رو هم حس کردم ‌. پسر جوونی که کنار امیرحسین نشسته بود ، برادر بزرگترش بود که تقریبا هم شبیه برادرش بود ‌که اونم سرش رو به نشونه ی تشکر تکون داد احساس رضایت داشتم ، وقتی میبینه علیرضا ازدواج کرده نباید دید بزنه . عمومهدی : خب بچه ها برید حرفاتونو بزنید . فاطمه و امیرحسین چشمی گفتن و بلند شدند ‌ . وقتی کنار هم وایسادن خیلی بهم میومدن . هردو مثل لبو سرخ شده بودند ... از بزرگتر ها اجازه گرفتند و به سمت اتاق علیرضا رفتند . سجاد با شیرین زبونی هاش مجلس رو دستش گرفته بود . علیرضا صندلی کناریم نشست و گفت : ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
۵۹ ۵۷ _خیلی کارت درسته خانمی ... لبخندی از سر خجالت و خوشحالی زدم ... آتنا چشماش رو از روی علیرضا برنمیداشت ، بهش زل زده بود نگاه خشمگینم به علیرضا افتاد اصلا نگاهش نمیکرد و با سجاد بازی میکرد خیالم راحت شد. باز نگاهم به آتنا افتاد دختره ی پررو نگاهشو از علیرضا برنمیداشت . این دفعه من پوزخندی به آتنا زدم که حسابی حرصش درومد . یک دفعه فکری به سرم زد ، رفتم حلقه ی خوشگل و چشمگیری که علیرضا برام گرفته بود رو دستم کردم و کنارش نشستم . علیرضا سیب قرمزی برداشت و پوست گرفت ، اول به سجاد داد ، بعد نگاه مهربونش رو بهم‌ انداخت و سیب رو بهم داد . یه طوری که حلقه اش معلوم باشه . علیرضا بهم چشمکی زد که ازش تشکر کردم و متقابلا چشمکی زدم . حس میکردم که آتنا خیلی حرصش گرفته .‌.. یک دفعه امیرحسین و فاطمه اومدن بیرون امیرحسین صداشو صاف کرد و گفت : _با اجازه بزرگترا ما موافقیم ....تبریک میگم بهت علیرضا ، دوماد خوبی گیرت اومد خدا شانس بده ... از این حرف امیرحسین خندمون گرفت علیرضا : داداش چقدر برای خودت نوشابه باز میکنی ، ضرر داره ها ... هردو همدیگه رو درآغوش گرفتند و بهم تبریک گفتند . تو جمع همه خوشحال و راضی بودند به جزیک نفر اون هم کسی نبود جز آتنا ... بعد از مدتی اومد و به فاطمه با حالت خاصی تبریک گفت و رفت ... پدر امیرحسین که مرد میانسال با موهای تقریبا سفید و چهره ای سبزه و عینکی بود ، با مهربونی اومد جلو و گفت : _ببخشید دخترم ، اول از همه بهت تبریک میگم و بعد اینکه آتنا خیلی به امیرحسین وابسته است ، بابت رفتاراش ازت عذر میخوام ... بچگی کرد به بزرگی خودت ببخشش . فاطمه هم متقابلا با لحن مهربونی گفت : _اشکالی نداره ‌، متوجه میشم شما خودتونو ناراحت نکنید ، ان شاءالله همه چی درست میشه . فاطمه و پدر امیرحسین باهم مشغول صحبت بودند که آتنا اومد پیشم ... از طرز صحبتش جا خوردم خصوصا وقتی که علیرضا پیشم نبود . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۵۷ _خیلی کارت درسته خانمی ... لبخندی از سر خجالت و خوشحالی
۵۹ ۵۸ آتنا شروع کرد به صحبت کردن . _ببین دختره ی پررو غربتی ، من تا به حال به هرچی خواستم رسیدم ؛ من علیرضا رو خیلی وقته میشناسم از قبل یعنی تو لس آنجلس هم باهاش دوست بودم و دوسش دارم و میدونم اونم منو دوست داره ، اگه الان اینجا پیش توعه بخاطر اینه که اومد خواستگاریم بابام نزاشت اومد سراغ تو .... اما بابام هم دوسش داره پس این تویی که باید بکشی کنار دیگه هم جلوی من ادای عاشقا رو درنیار ؛ فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟ من به علیرضا اعتماد کامل داشتم‌ و از ته قلبم دوسش داشتم اما وقتی آتنا اون حرفا رو زد ، دلم لرزید . کم‌نیاوردم با شناختی که روی علیرضا داشتم مطمئن بودم چنین ادمی نیست ... علیرضا اگه اونو دوست داشت هیچوقت سراغ من نمیومد و انتخابم نمیکرد . حرفای آتنا بدجوری ذهنمو مشغول کرده بود اما سعی کردم جوری نشون بدم که فکر کنه موفق نشده ... + اولا اقای آریاپور نه علیرضا گذشته ها گذشته ، فعلا که علیرضا عاشق منه و درضمن من اجازه نمیدم بخوای درموردش اینجوری صحبت کنی ... برام هم مهم نیست که تو کی هستی و قبلا علیرضا رو دوست داشتی مهم اینه که الان من و علیرضا هم رو دوست داریم و .... _صبرکن تند نرو ، پیاده شو با هم بریم ... من تمام گذشته ی تو رو میدونم و اینم میدونم که تامی مک آلن (پسر توی دانشگاه در لس آنجلس ) قبلا دوستت بوده ، علیرضا اینو میدونه ؟به نظرت چیکار میکنه؟ میدونه اون الان دنبال توعه ؟ راستی نظرت چیه آدرستو بدم بهش مطمئنا خیلی خوشحال میشه ها ، تامی اومده ایران الانم تهرانه ... فکر میکنم اگه علیرضا بفهمه با شناختی که من ازش دارم خیلی عصبانی میشه . تامی همون پسری که من ازش متنفر بودم ؛ اگه علیرضا میفهمید چه عکس العملی نشون میداد ، قلبم از استرس و ترس داشت وایمساد ، دیگه پاهام توان ایستادن نداشت ؛ سریع ازش فاصله گرفتم و به سرعت رفتم بالا تو اتاقم و در رو بستم . صدای علیرضا که داشت صدام میکرد رو شنیدم ؛ از خجالتم هیچ حرفی نمیتونستم بزنم ؛ لعنت به گذشته ی نفرین شده ی من ، لعنتتت .... اشکام سرازیر شد ،‌ از ته دل زار میزدم ؛ علیرضا با عصبانیت وارد اتاق شد ... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
۵۹ ۵۹ هر لحظه منتظر این بودم که علیرضا بخواد از خونه پرتم‌ کنه بیرون یا منو بزنه چشماش کاسه ی خون بود ...به شدت عصبی شده بود حرفهای آتنا منو بیشتر ترسونده بود . قلبم به شدت میزد دستام یخ کرده بودن .... آب دهنم رو قورت دادم . خیلی قیافه اش ترسناک بود ؛ تا حالا اینطوری ندیده بودمش .... تو دلم به آتنا و تامی لعنت فرستادم . زبونم داشت بند میومد از ترسم . علیرضا هیچی نمیگفت فقط نگاهم میکرد . نمیدونستم چی بگم . هرلحظه منتظر کاری غیرعادی ازش بودم . علیرضای مهربون و خوش اخلاق من الان مثل بمب ساعتی شده بود . صبرکردم تا خودش حرف بزنه . فقط نگام کرد هیچی نمیگفت ؛ نگاه هاش معنادار بود . شاید سکوت الانش آرامش قبل طوفانه . ضربان قلبم به شدت تند شده بود . دهنم خشک شده بود . یکدفعه علیرضا اومد روبه روم نشست و دستمالی از جعبه دستمال کاغذی روی عسلی بیرون کشید و اشکهام‌ رو پاک کرد ... بعد دستهام‌ رو محکم تو دستاش گرفت . دوتا تیله های مشکی اش رو انداخت تو چشام . ازش خجالت میکشیدم حس میکردم تو باتلاقی گیر افتادم که بیرون اومدن ازش برام خیلی سخته . آرامش خاصی تو وجودش بود . یه کم آروم شدم . با لحن مهربونی گفت : _برام توضیح بده چیشده که تو رو اینقدر بهم ریخته ‌، هان؟؟ تحکمی که تو صداش بود تقریبا منو ترسوند . اما سعی کردم براش همه چی رو توضیح بدم اگه قرار باشه بفهمه همین الان از زبون خودم بفهمه خیلی بهتره تا اینکه بعدا از زبون کسی دیگه بفهمه . از طرفی باید هرچی که میدونم و شنیدم رو بهش بگم که بعدا حداقلش عذاب وجدان نگیرم . خودم رو برای هرعکس ‌العملی ازش آماده کردم ، بالاخره اون گذشته ی من بود و باید باهاش کنار میومدم . حرفهای آتنا آرومم نمیزاشت اینکه آتنا ، علی رو دوست داره ، اینکه علیرضا هم اونو دوست داره اینکه قبل از من رفته خواستگاری آتنا و از همه مهم تر ، تامی الان دنبال منه . با شناختی که ازش داشتم ، میدونستم آروم نمیشینه و همه کاری میکنه و از هیچ کاری اِبایی نداره ‌و ..... داشت دیوونه ام میکرد . نفس عمیقی کشیدم و بخاطر نون و نمکی که خوردم و محبت هایی که ازش دیده بودم ، گفتم . +علیرضا من همه چیو میدونم ... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۵۹ هر لحظه منتظر این بودم که علیرضا بخواد از خونه پرتم‌ کنه
۵۹ ۶۰ علیرضا دستامو از دستاش خارج کرد ، دستی به موهای قهوه ای رنگش کشید ؛ یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت : _تو چیو میدونی ؟ +علیرضا چرا با من اینکارو کردی ؟ تو که میدونستی من چقدر زجر کشیدم و عذاب کشیدم ، چرا اینکارو با من کردی ؟ چجوری دلت اومد ؟ من به شماها پناه آوردم ، خیلی دوست داشتم اما الان ازت خیلی ناراحتم ... _چی داری میگی کوثر ؟ حالت خوبه ؟دیووونه شدی ؟ مگه من چیکار کردم اخه که خودمم خبر ندارم ؟ میفهمی چی میگی ؟؟ +آره من میفهمم ، علیرضا از تموم آدمای روی زمین دیگه بدم میاد ، از تو ، تو درحق من ظلم کردی ... از عصبانیت دستاشو مشت کرد و گفت : _کوثر تو رو جان آقام امام رضا بگو چیشده ؟ باز با این حرفش قلبمو لرزوند . میخواستم حرفی نزنم اما زبونم نچرخید . بخاطر قسم امام رضا ، امام مهربونی که زندگیمو بهش مدیونم ، نتونستم حرفی نزنم و نفهمیدم چیشد که برخلاف میل ام ، کل داستان رو براش توضیح دادم ‌. انگار که یکی مجبورم کرد . اول ماجرای آتنا و اینکه اون بهم چی گفته ؛ از سیر تا پیاز ماجرا رو توضیح دادم . اخماش رفت تو هم ، رگهای دستش متورم شده بود ... لیوان آبی رو از روی عسلی برداشت و یک‌ نفس سرکشید . یا حسینی گفت که قلبم لرزید . نفسش رو بیرون داد و گفت : _تموم ماجرا دروغه ، چرا باور کردی اخه ؟ از تو بعید بود کوثر که این داستان مسخره و مضحک رو باور کنی ... +ببخش منو ، خیلی عصبی بودم ؛ معذرت میخوام ازت . _فدای سرت عزیزم ، این باعث شد که‌ دیگه هیچی رو از هم مخفی نکنیم ...‌‌خوشحالم که قضیه حل شد و تو هنوزم پیشم هستی ‌. حق با اون بود ، نباید زود قضاوت میکردم . تقریبا هر دو آروم شدیم . با خجالت و شرمندگی سرم رو آوردم بالا و گفتم : _‌ علی تو داستان گذشته ی منو نمیدونی ؟ +داستان گذشته ی تو ، اصلا مهم نیست قبلا هرچی که بودی اهمیتی نداره ، الانت مهمه نه گذشته ات ؛ دیگه هم نمیخوام حرفی بشنوم . من با کوثر رادمنش ازدواج کردم نه الکساندر ، من کوثر رو میشناسم نه الکس رو .... +ولی علی ... _گفتم که . +حتی اگه بدونی که کسی تو گذشته ام بوده که الان دنبالمه و با آتنا هم‌دست شدن تا منو از تو جدا کنه؟؟؟ قیافه علیرضا جدی شد ... دقیقا چیزی که ازش میترسیدم ‌، اتفاقی که حدس میزدم ، داشت رخ میداد ‌. ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
۵۹ ۶۱ با جدیت پرسید : _کی ؟ باز چی میگی ؟‌ چشمام رو بستم تا اون ‌نگاه باصلابتش رو نبینم . شروع کردم به ادامه حرفهام و براش گفتم . داستان تامی مک آلن ، ماجرای ساده ای نبود که ازش به راحتی بشه گذشت ... با نگرانی فراوان ، داستان تامی مک آلن رو هم براش توضیح دادم هرلحظه عصبی تر مبشد ولی سعی میکرد خودشو اروم کنه . همون لحظه فاطمه خواست بیاد تو اتاق که علیرضا چنان دادی زد که فاطمه متعجب نگاه کرد سرم رو انداختم پایین و اشکام سرازیر شد . فاطمه با ناراحتی از اتاق خارج شد . علیرضا مشخصات تامی رو ازم پرسید .وقتی بهش گفتم تعجب کرد . بعد ازم خواست چیزای دقیق تری بهش بگم . بعد از چنددقیقه علیرضا گوشیش رو دراورد و زنگ زد به دوستاش که تو پلیس فتا کار میکردن ... این ادم همونی بود که پلیس ها مدت ها بود دنبالش بودن و تا به حال موفق به گرفتنش نشده بودن ‌و حالا تازه داشت خودشو نشون میداد . علیرضا کم و بیش از کارهای تامی سردراورده بود انسان خطرناکی بود و این ما رو بیشتر نگران میکرد با دوستاش صحبت کرد . از صحبتهای علیرضا فهمیدم که تامی به غیراز کلاهبرداری و دزدی و چندتا کار خلاف دیگه ، تو مواد مخدر هم دست داره ... علیرضا : بله قربان ، نمیشه که قربان ،بله چشم ، لطفا صبرکنید من میام ستاد باهم صحبت میکنیم . اطاعت میشه قربان ، حتما ..‌. یاعلی مدد . علیرضا تا گوشی رو قطع کرد حرفی زد که حسابی ترسیدم . بهش دستور داده بودند که من با تامی تماس بگیرم و تا پلیس ها به راحتی بتونند دستگیرش کنند . این نقشه هم بستگی داشت به موافقت من . اولش نمیخواستم قبول کنم ولی بعدش که دیدم علیرضا درمونده شده قبول کردم . با اینکه حساسیتش رو میدونستم اما بخاطر شغل اش مجبور بود . قرار شد فردا صبح اول وقت باهم بریم ستاد تا درموردش صحبت کنیم . خیلی سخت بود ؛ علیرضا میگفت اگه دوست نداری کسی دیگه رو میزاریم جات . +علی من بخاطر خودم قبول کردم تا انتقام اذیتهاش رو بگیرم میدونم حساسی ولی بهم اعتماد کن ؛ کوثرت میخواد خودش رو نشون بده ... باید حال آتنا رو هم بگیرم . _پس قضیه حالگیریه ؟ +اونم چه حالگیری ای ...‌از نوع پلیس مخفی برای دوتا ادمی که ازشون متنفرم ‌. ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۶۱ با جدیت پرسید : _کی ؟ باز چی میگی ؟‌ چشمام رو بستم تا ا
۵۹ ۶۲ از اینکه میتونستم انتقامم رو از هردوشون بگیرم خوشحال بودم . سجاد اومد پیشم و جریان آتنا و برخورد علیرضا رو برام گفت . گفت بعد از اینکه من رفتم تو اتاق ، همه پیگیر شدن که من برای چی ناراحت بودم و همون لحظه سجاد که روی صندلی نشسته بود به همه میگه ؛ علیرضا هم که متوجه میشه ، با آتنا برخوردی اساسی میکنه . اگه سجاد نبود شاید علیرضا هم هیچ وقت متوجه نمیشد ... داداش کوچیک و خوش سر و زبون هم نعمتیه ها ‌... از اون شب به بعد حالم یه جور دیگه شده بود . تو فکر بودم که خوابم برد صبح با حالت کرختی از خواب بیدار شدم . با علیرضا رفتیم ستاد تا سرگرد به من نقشه دستگیر کردن تامی رو توضیح بده . بعد از تحویل دادن گوشی‌، وارد شدم . یه جایی مثل باغ بود خیلی بزرگ بود که کلی ماشین های پلیس پارک شده بودند .... به یه ساختمون بزرگ رسیدیم که چندتا سرباز دم در وایساده بودن . علیرضا کارتشو نشون داد و وارد شدیم . معاونت عملیات ... وارد اتاق شدیم من و علیرضا هردو از کسی که دیده بودیم ؛ تعجب کردیم . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
۵۹ ۶۳ برادر امیرحسین تو اتاق به عنوان یه سرباز وایساده بود ، از همه جالب تر این بود که مردی همیشه پنهانی با بابامهدی صحبت میکرد این بود . من و علیرضا هردو بهم با تعجب نگاه کردیم ، برادر امیرحسین دستور داد برامون چایی بیارن که علیرضا نزاشت . اما خب هیشکی حریف برادر امیرحسین نمیشد . با لجبازی خودش رفت و آورد . اما ناراحت بود ، حق داشت . خواهرش با یه دزد و کلاهبردار رابطه داشت . وقتی چایی رو داشت میزاشت روی میز ، اسمش ‌رو از روی اتیکت روی لباسش خوندم . " آرش زند " علیرضا با شوخی رو کرد به آرش و گفت : _دست گلت درد نکنه ، ان شاءالله چایی خاستگاریت رو ببری عروس خانم اول با تعجب بهمون نگاه کرد بعد همگی زدیم زیر خنده . علیرضا واقعا تو عوض کردن حال دیگران استعداد عجیبی داشت ، حتی ساده ترین حرف هاش بسیار برامون بامزه میومد . آرش خنده اش گرفت . ولی تا فرمانده ، صحبت هاش رو شروع کرد ؛ خنده اش باز جمع شد و اخم غلیظی کرد . فرمانده شروع کرد به صحبت کردن . _آقای آریاپور و خانم رادمنش ، من سرگرد مهری هستم . از شما خواهش کردم تشریف بیارید اینجا که مطلبی رو براتون توضیح بدم . آقای اریا پور شما یکی از زبده ترین نیروهای ما تو قسمت سایبری هستید ‌. این ماموریت کاملا اختیاریه ، میتونید قبول نکنید . من موقعیت شما کاملا رو درک میکنم و برای همین هیچ اجباری نیست . آقای زند هم کاملا پشتیبان شما هستند . خانم رادمنش ، ما به کمک شما خیلی احتیاج داریم البته کاملا مختارید به قبول کردنش ‌. ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
۵۹ ۶۵ سریع شماره ی سرگرد رو از دفتر تلفن پیدا کردم و باهاش تماس گرفتم ... +بله بفرمایید؟ با تته پته شروع کردم به حرف زدن اما از شدت ناراحتی صدام درنمیومد ...گریه امونم نمیداد .. +بفرمایید شما ؟ _توروخدا به دادم برسید ... +خانم اروم باشید بفرمایید چیشده ؟ _جناب سرگرد ، علیرضا ...توروخدا علیرضا رو نجات بدید . +چیشده دخترم؟ _تامی ....عکس زخمی علیرصا رو برام فرستاده اونم با لباس پلیس علی ؛ یعنی تامی ... _اروم باش دخترم ، من الان پیگیری میکنم ببینم چی شده !! سرگرد گوشی قطع کرد . تمام خاطرات خوبمون با علیرضا و خنده های قشنگش جلوی چشام بود ... باز پیغام تامی : ((اگه میخوای بازم عشقت رو دوباره ببینی باید کارایی که میگم رو انجام بدی وگرنه جنازشو تحویلت میدم ....هنوز کسی نتونسته منو دور بزنه خانم کوچولو !! اگه شوهرت رو میخوای باید بهم بگی اون پلیسا چه نقشه ای دارن درضمن دست از پا خطا کنی خونش پای خودته ...)) خیلی ترسیده بودم...نفسم بالا نمیومد واقعا گیج شده بودم پاک قاطی کرده بودم . وقتی یاد عکس علیرضا میفتادم نمیتونستم تصمیم بگیرم و فکر کنم . از همه بدتر اینکه نمیدونستم باید به مامان و فاطمه چی بگم . بدتر از اونا سجاد بود که اگه میفهمید خونه رو میزاشت رو سرش ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
۵۹ ۸۲ به یه اتاق رسیدیم که حالت متروکه داشت . یه نفر که چهره اش هم معلوم نبود و چیزی روی صورتش کشیده بود اومد پیشم ، باز لگدی بهم زد . چنان دادی کشیدم که غلام صداش درومد . غلام : خفه میشی یا خودم خفه ات کنم؟؟ وقتی تامی و غلام رفتن اونی که چهره اش معلوم نبود اومد کنارم . _سلام علی آقا...خوبین؟ این کی بود ، منو از کجا میشناخت؟ زل زدم بهش .. اروم دم گوشم گفت : _اینجا دوربین داره و تامی می بینه باید بزنمتون ببخشید ...ادای لگد درمیارم بلند داد بزنید که بیان ببرتون تو یه اتاق دیگه . یه چندتا لگد اروم زد ولی من چندتا داد بلند کشیدم . سردردم بدتر شده بود ، حالم اصلا خوب نبود . این دفعه گریه میکردم و خدا رو بلند بلند صدا میکردم . قلبم تیر میکشید ...انگار دردش دوباره برگشته بود ولی این بار شدید تر . تامی از در وارد شد و با صدایی که پر تمسخر و تحقیر بود گفت : _ الکساندر من حالش خوبه ؟ راستی بهت گفته چقدر من دوسش دارم؟دلت براش تنگ شده؟ +دهنتو اب بکش حیوون کثیف ، زنده ات نمیزارم تامی مک آلن . به سمتم اومد و لگدی به بازوم زد . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
حرم بی‌قرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت۸۲ به یه اتاق رسیدیم که حالت متروکه داشت . یه نفر که چهره ا
۵۹ ۸۳ _مگه نمیگم خفه شو؟ دلت میخواد بمیری ؟ ساکت شو دیگه . +مرگ برام شیرین تره تا دیدن گرگ صفت هایی مثل شماها علی الخصوص اون رییس بیشعورتون . غلام که حسابی عصبی شده بود درست طبق نقشه اومد و منو برد تو یه اتاق دیگه که دوربین نداشت . یه اتاق سرد و نمور بود ولی از این بابت که دوربین نداشت خیالم راحت بود . اما قبلش از خجالتم درومد و چندتا مشت آبدار نثارم کرد . غلام : هی چنگیز ، حواست باشه به این سرگرد فضول . من و آقا میریم تا یه جایی و برگردیم ، حواست باشه که دست از پا خطا نکنه . این فرد ناشناس که تازه فهمیدم اسمش چنگیزه ، با غلام حرف زدند . ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee