⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
🌸🍃﷽🌸🍃
#سهم_من_از_بودنت🍃
#بخش_چهارم😍✋
#قسمت_اول
اب را ڪه میخورم عطشم بیشتر مے شود...پرستاری ڪه مقابلم ایستاده متوجه میشود و میگوید:
پرستار_نه دیگه پررو نشو...چشمڪی نثارم میڪند و از اتاق خارج میشود...
_اقای احمدی من ڪے از اینجا مرخص میشم؟
اقای احمدی_فعلا اینجایید... باید منتظر بمونیم تا دکتر بیاد ببینیم چی میشه...
_به خانوادم ڪه چیزی نگفتید؟
دلم اشوب میشود...اگر پدرم میفهمید...نه، نباید میگذاشتم
اقای احمدی_راستش نه هنوز...
_میشه نگید؟ خواهش میکنم...پدرم ڪه ماموریته تا بیاد دست منم خوب شده مادرمم ڪه، نفهمه بهتره...
اقای احمدی_عه نمیشه ڪه...شاید دیرتر از بچه ها برگشتید اون موقع چی؟
_خب اون موقع میگم,خودم میگم بهشون
اقای احمدی_نگران این چیزا نباش دخترم...فعلا استراحت ڪن...
میرامینی و او از اتاق خارج میشوند و من میمانم یڪ عالم درد ڪه مرا تنها گیر اورده اند... مگر من چقدر بودم ڪه یڪ تنه باید حریف این همه درد میشدم...
میترسم از زمانی ڪه پدرم فهمیده باشد...
زمین و زمان را بهم مے ریزد...
عالم و ادم را مقصر مے داند...
حتے فڪر مے ڪند مقصر من بودم که این بلا را به سرم اوردند...
محدودترم میڪند...
یڪ عمر به چشمانم اجازه ندادم ببارد...
نمیخواستم ضعفم را ببینند...
نمیخواستم غمگین شدنم را ببینند...
همین هم شد و ان ها حساب یڪ پسر را رویم باز ڪردند...
دخترے ڪه از هر مردی سنگ تر است...
نه از دختر بودن دختر بودم و نه از پسر بودن پسر...
آواره ای بیش نبودم...
نه احساس میدانستم چیست و نه گریه!!.
تازه گریه ڪردن را یاد گرفتم...اما احساسی را ڪه زنده به گورش ڪرده اند را مگر میشود دوباره زنده ڪرد...
دختر بودم ولے مردانه ایستادم مقابل مشکلاتم...
ترسم از این بود ڪه باز دوباره چند سال قبل برایم تڪرار شود...
شایدهم از ان بدتر...نمیدانم این زندگے از جانم چه مے خواهد...
نمیدانم ڪے طعم ارامش را قرار است بچشم...
نمیخواهم دوباره دو چشم ناامید را در اینه ببینم و فرار ڪنم...نمے خواهم...
همان یڪبار برایم بس بود.!!..
⚜دارم تظاهر مے ڪنم کہ: بردبارم
⚜هر چنـد تابِ روزگـارم را نَدارم
⚜شـاید لِجاجَـت با خودَم باشَـد!
غَمے نیست!
⚜مَن هم یڪےاز جُرم هاےروزگارَم
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونہ کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد!🍃🌸
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_اول
قلبـ❣ـم بی وقفه می تپید!😰
باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت ...😍
با اینکه محــ🏴ـرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی🙈 دیدش نزنم!
کاری که سالها بود انجام
میدادم !😓
درست از اون شبـ🌚ـی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبـ❣ـم به تپش افتاد و درونم آتیـ🔥ـش به پا شد!
که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد😟
تازه با ســـ✋🏻ــلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در
من جون گرفته؟!😕
آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد...!😪
این دزدکی دید زدنهایی که برای یک
دختر سنگین و متین زشت بود❌
و بی حیایی❗️
ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکارروتکرارو تکرار نکنم!😔
با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنــ🌈ـــگ و رو رفته رو باز می کنم...
در حد کم!
که فقط من ببینم بدون جلب توجه❗️
نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم🙈😍
دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاالا چرا ؟!!😒
حاالا که محرمش شده بودم...
نه هنوزم نه👌
هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن🙃
نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو...
که حاصل جابه جایی دیگ ها از
زیرزمین به حیاط بودو من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید
چاشنی کارم کنم👌😄
ولی نه نمیشد...نمیشد!
هنوز هم عشـــ🌹ــق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه
رفتارهای عاشقانه 💓
و از ته قلبم،
ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه!😢😥
حیاط پر از هیاهو بود..💚
پر از صدای صلوات❤️
پر از دودی که از کنده های تازه آتیـ🔥ــش گرفته بلندشده بود
ولی عطر اسپند میداد💛
و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش! 💜
با خم شدنش نگاه گرفتم🙈 از این همه هیاهو...❗️
چون اصل نگاهم فقط مال اون بود🙃
کسی که نه تنها ازخودمم فراری بودومن نمیفهمیدم چرا⁉️
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
بسـمــ الربـــ الحـــسیــن و الشهــــــدا
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_اول
بے قرار از این سمت خانہ تا آن سمت خانہ مے چرخم...بہ ساعت نگاه میکنم از آن زمانے ڪہ همیشہ می آمدی گذشتہ است...!دلم شور میزند...نکند کہ...نہ نہ!بہ من قول داده بودے...
چشمانم را میبندم و سرم را روی مبل تکیہ میدهم...خانہ را کامل مرتب کرده ام و تمام در و دیوار هارا غبار روبی کردم دیشب بود کہ خبر برگشتت را داده بودے...
بہ غیر از صداے تیک تاک ساعت چیزے نمی شنوم... باد ملایمی هم پرده هاے اتاق را تکان میدهد...
گہ گاهے صدای خنده هایت از گوشہ ای از ذهنم رد میشود...!
هر وقت بہ یادت مے افتم ناخودآگاه لبخندے روی لبانم مینشیند...
در همین افکار بودم کہ با صدای انداختن کلید بر روے قفل از جا می پرم...با نگاهے سریع و گذرا بہ ظاهرم از روے آینہ ی بوفه ی روبرویم از ترکیبم مطمئن میشوم تا خواستم بہ در برسم بازش میکنے...
مرا کہ میبینے سر جایت می ایستی و لبخند میزنے
با دیدنت دلم میلرزد...۴۵روز بود کہ براے آمدنت لحظہ شمارے می کردم...چقدر تغییر کرده اے!!!
پوست صورتت آفتاب سوختہ و ریش هایت بلندتر شده اند! چند لحظہ بہ قامت بلندت نگاه میکنم...تو هم مثل من بہ صورتم زل زده اے...بہ خودم مے آیم و فوراً بہ سمتت مے دوم...
با گرمے ساک را از دستانت میگیرم اما مانع میشوے و با لحن مهربانت در گوشم مے خوانے :
نڪن جـانا...سنـگینہ...!!!
گونہ هایم از شدت ذوق سرخ میشوند و گرماے صورتم را حس میکنم براے اینکہ متوجہ خجالتم نشوی رویم را بر می گردانم و با صدای آرام بہ داخل خانہ دعوتت میکنم
پوتینت را در مے آوری و کنار کفشم روے جا کفشی میگذاری...بہ حرکاتت نگاه میکنم...انگار کہ براے اولین بار است میبینمت...
حتے نمی توانی تصورش را هم بکنے که چقدر از دیدن دوباره ات خوشحالم!
داخل میشوے و دوباره عطر تنت فضاے خانہ را پر میکند...بہ گمانم همراه خود #گل_هاے_یاس آوردی!
خستگے از صورتت پیداست...آنقدر که حال ایستادن روے پاهایت را هم ندارے...کنارم مینشینی و با آهی سوزناک سکوت بینمان را میشکنی
دوست دارم تمام بے قراری ها و دورے ها و فراق بینمان را پایان دهم...
دوست دارم دستانت را بگیرم و باور کنم ڪہ برگشتہ اے! بہ این خانہ ے بدون تو!
دوست دارم دیگر نگذارم بروے...
سرت را بہ سمتم بر میگردانے و با لبخند خستہ ات دلم را میبرے
آنقدر ساکتے کہ حتی قدرت حرف زدن را از من هم گرفتہ ای...اما من میخواهم بگویم...اینکہ در نبودت چگونہ زینب وار صبر کردم و آن چرا کہ گفتے انجام دادم...
گفتے #مدافع_چادرش باش و از حریمش دفاع کن...گفتے کہ میروے انتقام سیلے حضرت زهرا(س) را بگیری
گفتے میروی تا انتقام تازیانہ هاے حضرت زینب(س) و حضرت رقیہ(س) را بگیری و اما گفتے کہ برای #شهادتت دعا کنم!
اما...نمے شود محمدم...نمی شود...!
نویسنده : مـــــریم یونسے
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌸🍃🌸🍃
#داستان_هابيل_و_قابيل
#قسمت_اول
#وسوسهء_شيطان
آدم و همسرش حوّا در باغهای پهناور و زیبای بهشت خوش میگذارندند و از سایهی درختان و میوهها و آبهای روان استفاده میکردند و هیچ ناراحتی و نگرانی زندگی آرام و بیسر و صدایشان را بر هم نمیزد. پس در میان انبوه باغهای زیبا پنهان میشدند و خداوند بر آنان ناظر و شاهد بود.
روزی از روزها در حالی که آن دو مشغول گردش بودند، به درختی رسیدند که شاخهها و میوههایش با درختان دیگر فرقی نداشت. اما (از طرف خداوند) به آنان فرمان رسید که به این درخت نزدیک نشوند و از میوههای آن نخورند و این فرمان خداوند برای آزمایش آن دو بود که تا چه اندازه فرمان خدا را اطاعت میکنند و از منع او خود را باز میدارند.
شیطان آن دو را وسوسه کرد که این درخت، درخت جاودانگی است. اگر شما دو نفر از آن بخورید، هر دو به ملایکهی جاودان تبدیل خواهید شد که هیچگاه نخواهید مرد و نابود نمیشوید. آن دو در ابتدا از وسوسهی شیطان اطاعت نکردند و از او گریختند. اما شیطان دستبردار نبود و دوباره بازگشت و بخشید و اصرار کرد که از میوهی درخت بخورید؛ چون به نفع شماست. تا اینکه آن دو (آدم و حوّا) از میوهی درخت خوردند. در این موقع بود که آن دو به صورت برهنه در مقابل همدیگر ظاهر شدند و چشمشان بر عورتهای همدیگر افتاد و از شرمندگی با برگ درختان باغ بهشت آنها (عورتها) را میپوشانیدند، تا هر کدام عیب خود را پنهان نماید و در این هنگام از خواب غفلت بیدار شدند و متوجه شدند که چه گناه بزرگ و خطای آشکاری مرتکب شدهاند.
#ادامه_دارد
@DastaneRastan_ir