⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
#سهم_من_از_بودنت 🍃
#بخش_چهارم😍✋
#قسمت_سوم
انقدر روی تخت جابه جا میشوم بلکه خوابم بگیرد،تا بالاخره کلافه میشوم!!
نگاهی به ساعت می اندازم...
ساعت حدود یک و نیم شب است...
صدای باز شدن در توجهم را جلب میکند
تعجب میکنم...
یعنی پرستار در این وقت شب چکاری با من داشت؟!
چشمانم را میبندم و خود را به خواب میزنم...
هیچ کاری سخت تر از این نیست که بیدار باشی و خودت را به خواب بزنی!!
لامپ را خاموش میکند و به سمت من می اید...
یک ان دستش را روی دهانم میگذارد!!
دستان یک زن نمیتوانست باشد...
قلبم با شدت تمام در سینه میکوبد...
چشمانم را باز میکنم..
دستانم را بالا می اورم و میخواهم دستش را کنار بزنم که نمی گذارد...
او دیگر که بود؟!
چه از جانم میخواست؟؟!
تمام سعیم را میکنم تا چهره اش را ببینم اما در ان تاریکی چیزی مشخص نبود!!
از تماس دستش با صورتم حالم بد میشود...
روسری ام را بالا میدهد..
سرم را تکان میدهم تا مانع شوم...
بی وقفه داد میزدم و پاهایم را روی تخت میکوبیدم اما بی فایده بود...
یک دفعه برخورد شی تیزی را با گردنم حس کردم و دستم را به سمت گردنم بردم...
سوزش شدیدی داشت...
از ناتوانی خودم گریه ام گرفت...
از ضعیف بودنم...😭
_ببین اگه جیغ جیغ کنی گلوتو تیکه تیکه میکنم...!!!!!
صدایش برایم نا اشنا بود...
سرم را تکان میدهم...
ارام دستش را کنار میکشد...
با صدایی که از ته چاه درامده میگویم:
_تو دیگه کی هستی؟!
چی از جون من میخوای؟؟؟؟
دستم را به سمت چشمم میبرم و با پشت دست اشکهایم را پاک میکنم...
_هوی یواش...
با حرص روسری ام را روی گلویم می اورم...
دستهایم را محکم تر روی گلویم میفشارم تا خونش بند بیاید...!
_خیلی چیزا هست که باید بدونی کوچولو...
اما یواش یواش!!
رویش را برمیگرداند تا برود که
داد میزنم:
_کمک...کمکم کنید
اما او کاملا ارام راهش را پیش میگیرد و از اتاق خارج میشود!!.
تعجب میکنم...!!
از جایم بلند میشوم و از تخت پایین می ایم و پابرهنه خود را به سمت در اتاق میرسانم..
در را باز میکنم...
و میر امینی را میبینم که نفس نفس زنان و نگران به من خیره شده...
میرامینی_نفهمیدین کیه؟!
به زور لب میزنم
_نه...!
میرامینی_دستاتون چرا خونیه!؟
یا زهرا...!
بدون معطلی به دنبال پرستار می رود دستانم از شدت ترس و استرس مے لرزند...
مانند دیوانه ها به صورتم میزنم و زجه کنان میگویم:
_خوابم مگه نه؟!من خوابم...
همه اینا دروغه...
بگو که همش یه کابوسه...
با این اوصاف حتم دارم جنازه ام هرگز به خانه باز نمیگردد!!...
#نویسنده:اف.رضوانے
☆هرگونه کپےبدونِ ذکرنامِ نویسنده پیگردالهےدارد!🍃🌸
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
حرم بیقرار
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_دوم وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم حس میکنم کہ باز هم همین هارا تکرار میکنے..
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_سوم
چند ساعتی ایست کہ بہ دیدار خانواده و دوستانت رفتہ ای...برای ناهارمان همان غذایی را درست کرده ام کہ همیشہ دوست داشتی!قورمہ سبزے!
هر از چند گاهی ندایی درونی وجودم را فرا میگیرد کہ عمر #عاشقانہ هایت کوتاه است بسیار کوتاه...
دستم را روے قلبم میگذارم و نفسی عمیق میکشم و سعی میکنم حواسم را از این افکار پرت کنم...
اصلا میدانے از این جا بہ بعد دوراه بیشتر ندارے!
یا نمی گذارم بروی...یا مرا هم با خودت ببرے!
با صدای زنگ تلفن بہ سمت هال میروم و گوشی را برمیدارم :
_الو؟
_ …
_الو؟؟
_ …
_محمد؟!!
_ …
جواب نمیدهی...نگرانم میکنی...تلفن را قطع میکنم تا میخواستم دوباره تماس بگیرم صدای تلفن بلند میشود! زود گوشی را برمیدارم :
_الو محمد؟!
_جان محمد؟!
_وااایـــــــــی...چرا جواب نمی دی!؟
_میخواستم صدای خانوممو بشنوم ، اشکالی داره؟
_اینـجــــــورے؟!!!
_پس چجوری؟!
_دیوونه ای به خدا...
_خــــب؛ خانوم خونہ برای ناهار چی پختہ؟
_نمی گم! با لحنی کہ شبیہ خنده اس جواب میدهی : ولی بوش تا اینجا میاد...!
در پاسخت خنده ای کوتاه میکنم و چیزی نمیگویم در جواب سکوتم میگویی : منتظرم باش!
در دلم پاسخ میدهم من مدت هاست کہ انتظارت را میکشم اما افکارم را بر زبان نمی آورم و خیلی کوتاه تایید می کنم
بعد از قطع تماست تلفن را سرجایش میگذارم و بہ ساعت نگاه میکنم چقدر فضا سوت و کور است...وقت هایی کہ نیستی براے اینکہ دلتنگے بیشتر از این امانم را نگیرد در خانہ مان نمی مانم...
بہ اتاقمان میروم و ساکت را بہ قصد شستن لباس هایت از کمد بیرون میکشم
بازش میکنم و لباس سبز نظامی ات را بیرون می آورم
#بوے_تنت را می دهد...مرحم خوبی براے تنهایی هاست!
نویسنده : مــــــریم یونسے
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
🌸🍃🌸🍃
#داستان_هابيل_و_قابيل
#قسمت_سوم
#اولين_تولد
حوّا همسر آدم ؛ برای اولین بار، باردار گشت و بعد از چند ماه یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آورد و این تولد پدر و مادرشان را بسیار شادمان و خوشحال نمود.
نوزاد دختر کمکم کمکش مینمود و رفتهرفته، زیبا و دوستداشتنی میشد. مادر نیز به دو فرزندش مهر میورزید و از آنان نگهداری و پرستاری میکرد. پدر هم به نوبهی خود با کار کردن روی زمین و در طبیعت نیازمندیهای خانوادهی کوچکش را برآورده میساخت و آنان را از هیچگونه حمایتی محروم نمیساخت.
چیزی نگذشت که «حوّا» برای بار دوم باردار شد و در شکمش آنچه را که خداوند مقدر و معین نموده بود، جای گرفت. پس از چند ماه وضع حمل نمود و این بار نیز یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آمدند. کمکم تعداد افراد خانواده زیاد شد و مسئولیت آدم در تلاش و کوشش برای بهدست آوردن مخارج زندگی و ادارهی امور فرزندان سنگینتر شد و بر همین منوال کار و مسئولیت حوّا نیز در نگهداری کودکان و مواظبت نمودن از آنها بیشتر شد.
خانواده خوشبخت
آدم ؛ پسر اول را قابیل و پسر دوم را هابیل نهاد. با گذشت زمان و آمدن روزها و شبها پشت سر هم، به تدریج فرزندان بزرگ میشدند. ابتدا چهاردست و پا و سپس بر روی پاهای خود راه میرفتند. ساق پاها و بازوانشان رشد کرده و قوی شدند. تا اینکه قابیل و هابیل هر دو توانایی انجام انواع بازیها و ورزشها را پیدا کردند. کمکم در مقابل سختیها و بیرحمیهای طبیعت نیرومند شدند و در مقابل حیوانات وحشی و درنده از خود دفاع میکردند و در این هنگام بود که در تأمین نیازمندیهای خانواده به بهترین صورت به پدرشان کمک میکردند. بر این خانوادهی کوچک و این اولین اجتماع بشری، فضایی از مهربانی، دوستی و همکاری حکمفرما بود.
همچنین دختران خردسال نیز به تدریج بزرگ و بزرگتر میشدند. از طرفی نشانههای ضعف از نظر جسمی (نسبت به پسران) در آنان ظاهر میگشت و از طرف دیگر زیبا و دلربا میشدند.
در این میان قابیل و هابیل در راضی نگهداشتن آنها و برآورده کردن نیازهای آن دو با یکدیگر مسابقه میدادند و در حمایت و یاری دادن آنان بیش از پیش به ایشان کوتاهی نمیورزیدند. قابیل و هابیل به همراه پدر و مادرشان، آدم و حوّا، کار و تلاش میکردند و اصلاً خسته و ناراحت نمیشدند.
#ادامه_دارد
@DastaneRastan_ir