حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۰ +مردک مگه داری وسیله میخری ؟ما کالای تو نیستیم . غل
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۱
چنگیز لبخندی زد و گفت : اره .
تامی که حسابی خونش به جوش اومده بود ... چشم غره ای رفت ؛
تا خواست حرفی بزنه ، سربازش اون رو به جلو هل داد و باهم رفتند .
نگاهم به چهره ی عذاب کشیده ی کوثر افتاد ...
چقدر ناراحت و خسته بود .
تفنگم رو درآوردم و انداختم کنار .
دستای بی رمق و سرد کوثر رو تو دستام گرفتم .
سریع ضربانش رو چک کردم ، خیلی کند میزد .
با داد دکتر رو صدا کردم ...
آمبولانس آژیرش رو روشن کرد و به سرعت ما رو به بیمارستان مخصوص نیروی انتظامی رسوندند .
من رو بخاطر تیری که به پام خورده بود ، به اتاق عمل و کوثر رو به اتاق سی سی یو منتقل کردند .
نمیدونم الان خانواده ما کجان ، دلم برای سجاد حسابی تنگ شده بود.
دلم میخواست ببینمش و با شیطونی هاش دوباره بخندیم .
مهدی وارد اتاق شد و بعد از احترام نظامی ، سرشو انداخت پایین و گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۲
_جناب سرگرد واقعا عذر میخوام منو ببخشید .
+معذرت خواهی برای چی ؟
_بابت جسارتم پیش اون کلاهبردار
+تو جون ما رو نجات دادی داداش ، این چه حرفیه ؛
همین که جون خودتو به خاطر ما به خطر انداختی برای من کلی ارزش داره ان شاءالله بتونم جبران کنم .
مهدی تلفنش زنگ خورد .
مهدی ببخشیدی گفت و یه احترام نظامی گذاشت و رفت .
براش از خدا خواستم عاقبت بخیر بشه .
صدای شیطون سجاد از راهرو میومد .
پرستار به سمتم اومد و امپولی رو به سِرُمم زد .
با صدای کسی که اومد توجهم به بیرون جلب شد .
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
7.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️روایــت اتــفــاق عـجـیـب؛
شب عروسی یکــ طـلـبـه
🎙واعظ: #سیدحسین_مومنی
#پیشنهاددانلود…👌
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
4_5985313394020845346.mp3
3.96M
#شهادت_امام_حسن_مجتبی (ع)
•|ذڪر مستانـه حـسـن
•|شـمـع کـاشانـه حـسـن💔
بـانـواے:
❣جـوادعـبـدوی❣
Join➟ @harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۲ _جناب سرگرد واقعا عذر میخوام منو ببخشید . +معذرت خواه
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۳
صدای کوثر بود که گریه میکرد .
صدای گریه اش ، عذابم میداد ...
اما یکدفعه صدای مامان و فاطمه و امیرحسین با بابا و طبق معمول خنده های شیطون سجاد پیچید تو راهرو .
زهرا بعد از یه سلام سریع خودش رو به اتاق کوثر رسوند و باهم مشغول صحبت شدند .
میثم کمی من من کرد و گفت :
+داداش یه سوال ، خانوادت میدونستن اسیر شدی؟؟
_نه ، فقط بابام ؛
قبل از اسیری من و کوثر ، به پیشنهاد فاطمه و امیرحسین همه رفتند شمال
قرار بود ما هم بعدازظهر همون روز بریم که این اتفاق افتاد.
انگار کوثرم بهشون گفته ما بخاطر کارمن درگیریم و دیرتر میایم که اخر سر همه فهمیدن و برگشتند .
میثم : داداش ببخشید پرسیدم ،قصدم ناراحت کردنت نبود دیگه بهش فکر نکن .
راستی کوثر خانم کجاست؟
اونم بستریه ....ای کاش هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد رو ندارم تو صورتش نگاه کنم داداش...چجوری بهش بگم اخه ؟
میثم: چیو ؟
تو صورت میثم زل زدم و بیصدا اشک ریختم و مستاصل از اینکه چجوری بهشون بگم ...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد