4_5985313394020845346.mp3
3.96M
#شهادت_امام_حسن_مجتبی (ع)
•|ذڪر مستانـه حـسـن
•|شـمـع کـاشانـه حـسـن💔
بـانـواے:
❣جـوادعـبـدوی❣
Join➟ @harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۲ _جناب سرگرد واقعا عذر میخوام منو ببخشید . +معذرت خواه
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۳
صدای کوثر بود که گریه میکرد .
صدای گریه اش ، عذابم میداد ...
اما یکدفعه صدای مامان و فاطمه و امیرحسین با بابا و طبق معمول خنده های شیطون سجاد پیچید تو راهرو .
زهرا بعد از یه سلام سریع خودش رو به اتاق کوثر رسوند و باهم مشغول صحبت شدند .
میثم کمی من من کرد و گفت :
+داداش یه سوال ، خانوادت میدونستن اسیر شدی؟؟
_نه ، فقط بابام ؛
قبل از اسیری من و کوثر ، به پیشنهاد فاطمه و امیرحسین همه رفتند شمال
قرار بود ما هم بعدازظهر همون روز بریم که این اتفاق افتاد.
انگار کوثرم بهشون گفته ما بخاطر کارمن درگیریم و دیرتر میایم که اخر سر همه فهمیدن و برگشتند .
میثم : داداش ببخشید پرسیدم ،قصدم ناراحت کردنت نبود دیگه بهش فکر نکن .
راستی کوثر خانم کجاست؟
اونم بستریه ....ای کاش هیچکدوم از این اتفاقا نمیفتاد رو ندارم تو صورتش نگاه کنم داداش...چجوری بهش بگم اخه ؟
میثم: چیو ؟
تو صورت میثم زل زدم و بیصدا اشک ریختم و مستاصل از اینکه چجوری بهشون بگم ...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد
4_5985539137501922504.mp3
4.14M
#شهادت_امام_حسن_مجتبی (ع)
سنگـ يادبـود بـرام نذاريد😔
حـسنی ام مـن💔
بـانـواے:
❣مجتبےرمضانی❣
Join➟ @harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۳ صدای کوثر بود که گریه میکرد . صدای گریه اش ، عذابم
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۱۱۴
کمی نفس عمیق کشیدم و گفتم :
_یکی از دکترا بهم گفت : بخاطر گلوله ای که به پام خورده ، شاید ...
+شاید چی علی...؟؟؟ جون به لبم کردی پسر بگو چی ؟
_شاید نتونم ....
+شاید نتونی چی ؟؟؟
_شاید نتونم دیگه هیچ وقت راه برم ، گفتن فعلا احتمالا ۴۰ درصده ولی خب احتمالش هست .
+کی گفته؟ علیرضا نگران نباش داداش ، خودم معاینت میکنم انتقالت میدم بیمارستان خودمون ...
خودم باید ببینم .
_نه نمیخوام مزاحمت بشم داداش .
+لاقل خودم معاینت کنم .
میثم با چشم غره ای خشن نگاهم کرد و راهشو کشید رفت .
بعد از نیم ساعت سر و کله خانواده ام پیدا شد .
اما کسایی باهاشون بودن که باورم نمیشد .
سرگرد مهدوی ، سرگرد نوروزی ، سروان رضوانی و آرش زند با دوسه نفری که نمیشناختمشون .
تک تک میومدن جلو و باهام احوالپرسی میکردند .
دلم میخواست الان کوثر پیشم بود ، بیشتر از هرکسی بهش احتیاج داشتم اما نمیتونستم برم پیشش ؛ نه اون میتونست بیاد پیشم .
داشتم کلافه میشدم با همه به سختی حرف میزدم
دلم برای دیدن کوثر پر میکشید ...
دو سه روزی میشد که زهرا رو ندیدم .
داشتم برای عمل اماده میشدم...
روپوش رو پوشیدم
یهویی میثم گفت :
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#ادامه_دارد