حرم بی‌قرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۱۱۳ صدای کوثر بود که گریه میکرد . صدای گریه اش ، عذابم
۵۹ ۱۱۴ کمی نفس عمیق کشیدم و گفتم : _یکی از دکترا بهم گفت : بخاطر گلوله ای که به پام خورده ، شاید ‌... +شاید چی علی...؟؟؟ جون به لبم کردی پسر بگو چی ؟ ‌ _شاید نتونم .... +شاید نتونی چی ؟؟؟ _شاید نتونم دیگه هیچ وقت راه برم ، گفتن فعلا احتمالا ۴۰ درصده ولی خب احتمالش هست . +کی گفته؟ علیرضا نگران نباش داداش ، خودم معاینت میکنم انتقالت میدم بیمارستان خودمون ... خودم باید ببینم . _نه نمیخوام مزاحمت بشم داداش . +لاقل خودم معاینت کنم . میثم با چشم غره ای خشن نگاهم کرد و راهشو کشید رفت . بعد از نیم ساعت سر و کله خانواده ام پیدا شد . اما کسایی باهاشون بودن که باورم نمیشد . سرگرد مهدوی ، سرگرد نوروزی ، سروان رضوانی و آرش زند با دوسه نفری که نمیشناختمشون . تک تک میومدن جلو و باهام احوالپرسی میکردند . دلم میخواست الان کوثر پیشم بود ، بیشتر از هرکسی بهش احتیاج داشتم اما نمیتونستم برم پیشش ؛ نه اون میتونست بیاد پیشم . داشتم کلافه میشدم با همه به سختی حرف میزدم دلم برای دیدن کوثر پر میکشید ... دو سه روزی میشد که زهرا رو ندیدم . داشتم برای عمل اماده میشدم... روپوش رو پوشیدم یهویی میثم گفت : ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee