🌼🌿 💐 صد و چهاردهم هوالحمید🌷🌿 نمی دانستم چه مقدار طول می کشید تا کم‌کم بپذیرم که ریحانه عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مثل آهنربایی مرا به سوی خودش می کشید🚶🏿‍♀🌱 .باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه، رها شوم. شک نداشتم ابوراجح تا آن موقع دلیل غیبت مرا از پدر بزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود حالش چندان خوش نبود که بتواند بیاید😕. خانه ابوراجح آنقدر شلوغ بود که از نبودن ،من کسی رنجیده خاطر نمی شد.😄 آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم .دوست داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم ولی او را نمی دیدم.😢 ریحانه را می‌دیدم، اما انگار به من تعلقی نداشت. سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاد .فکر کردم بیرمرد است و می‌خواهد بپرسد که چرا فالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد .آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد .دوست داشتم هر کس هست، کنارم بنشیند تا حرف بزنیم 😔.کمی چرخیدم و به بالا نگاه کردم .دلم میخواست ریحانه باشد، اما او پدر بزرگم بود.😊 ایستادم.🙂 _ سلام!😕 مثل بچه ها برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده‌ای؟ راه بیفت برویم. احساس کردم هنوز بچه ام .بغض گلویم را گرفت. اشکم سرازیر شد.😭 گفتم :کجا را دارم بروم؟🚶🏿‍♀ _ معلوم است؛ خانه ابوراجح .☺️ _مگر خبر تازه‌ای شده؟ اگر می‌خواستم می‌آمدم .🤥 _قرار است از دختری خواستگاری کنند. آن وقت تو برای خودت اینجا نشسته ای؟ 🤥 _از ریحانه ؟خودم می‌دانم .😄🌸 _بله. من می خواهم او را برای تو ابوراجح خواستگاری کنم .😍 _زحمت نکشید! من کسی نیستم که او می‌خواهد.😔✨ _ پس او کیست؟🤔 💞این داستان ادامه دارد...💞 😍با ماه همراه باشید.😍 ♥️برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات.♥️ 🍓@harime_hawra🍓