خوشههای خشمِ سرعتی
خوشههای خشم را سرعتی خواندم. سریع و تندخوان و به کمک حضرت گوگل. بعضی کتابها را اینطور میخوانم. خیلیها را هم دیگر نمیخوانم. پنجاه صفحه. صد صفحه بس است. لقای بقیهاش را میبخشم به عطایش. توی این زمانه کم کتابی پیدا میکنم که بتواند جذبم کند و بنشاندم پای مطالعه. شاید تأثیر شبکهها مجازی و شاید تأثیر کبر سن. دیگر آن جوانِ کرم کتاب نیستم.
خوشهها خشم مال یک مسجدی بود که توی کتابخانهاش افتاده بود. یک نهادی شبیه سازمان تجهیز مساجد هدیهاش داده بود به مسجد و مثل بقیه کتابها داشت خاک میخورد. وسوسه شدم برش دارم برای خودم اما حالا که خواندم دیدم وسوسۀ درستی نبوده. چیزی نبوده که بخواهم خودم را برایش بیندازم توی حقالمسجد (یک چیزی شبیه حقالناس). در زمان خودش کتاب خوبی بوده و شخصیتپردازیش خوب است اما حالا دیگر نه. عمر برف است و آفتاب تموز.
بعضی کتابها را باید سرعتی خواند. بعضی را با تأمل.