ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــ همه دور خاتون را گرفته بودند و به حرف‌ها و نفس‌نفس زدن‌هایش گوش می‌دادند. زینب که پشت سر بقیه ایستاده بود و پاهایش یاری نمی‌کرد که جلوتر برود، چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. بدنش سرد شده بود و دنبال جایی برای نشستن می‌گشت. درست مثل وقتی که وسط کوچه، جلال راه او را بسته بود و بدون هیچ مقدمه‌ای از لیلی خواسته بود که با او ازدواج کند. هنوز لیلی دهانش باز نشده بود تا حرف بزند که جلال، حلقه‌ای طلایی کف دستش گذاشته بود و گفته بود که عبدالرضا را گرفتند و بردند. لیلی ناخودآگاه حلقه را زمین انداخته بود و... ــــــــــــــــــــــــــ 📚 ★᭄ꦿ↬ @yaa_zahraa18📲 •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•