من برونگرا بودم و باید راجب همه مسائلم با یکی حرف میزدم تا خالی شم
ولی حالا به سنی رسیده بودم که چالشاش گفتنی نبود و نمیشد حتی به صمیمی ترین دوستامم بگم چه برسه به خانواده..🚶🏽♀️
عموم خیلی وقتا ازم میخاست باهاش راجب روحیه ام و افکارم و اینکه چی تو ذهنم میگذره صحبت کنم..
اما نمیخاستم از خودم ناامیدش کنم..
آخه دنیایی که توی ذهن من بود ،شباهتی به دنیای اونا نداشت..
دغدغه ها و چالشای من برای اونا شوخی و بچه بازی بود 🚶🏽♀️
دلم یه استاد میخاست
یکی که با خیال راحت همممهه رازهامو بزارم کف دستش و اون قدم به قدم بهم بگه باید چه خاکی توسرم کنم..🚶🏽♀
فک کنم باید بگم دچار بحران هویت شده بودم
و واقعا نمیدونستم کی ام و چی میخام..
صبحا با راننده سرویس مدرسه سر آهنگ گذاشتنش بحث میکردم و ازش میخاستم قطع کنه
شبا خودم مهراب وتتلو گوش میدادم 🚶♀
باور های مذهبیم نه کامل میموند نه ولم میکرد..🤦♀️
نرگس و بقیه دوستای مذهبیم، سیم هایی بودن که اتصالم به معنویات رو حفظ میکردن...
مخصوصا نرگس که دیگه حضورش تو زندگیم پررنگ تر از همیشه شده بود و همدیگه رو "رفیق "سیو کرده بودیم..