من نمیدونستم کی ام
یه آدم خونسرد و بی خیال نسبت به همه چی..!؟
یه آدم دغدغه مند برای خودش و جامعش و آخرتش..!؟
یه دختر شاد و پرانرژی که میخاد دنیارو تغییر بده..!؟
یه دختر غمگین که نیاز به توجه و محبت بیشتری داره و نمیدونه از زندگی چی میخاد..!؟
یه دختر کدبانو که قراره یه زن مسئولیت پذیر باشه در آینده..!؟
یه دختر شر و بازیگوش که فقط به فکر عشق و حال و تفریح با دوستاشه ..!؟
وووو....
من همهههه اینا بودم..
اما در آخر کدومش بودم!؟..🚶🏽♀️
من میتونم خودمو به یه آینه شکسته تشبیه کنم که هر تیکه اش یه جا افتاده و نمیتونه دیگه سرهمشون کنه..!
حتی بعضی از تیکه هاش گم شدن:)💔
......
من بعضی تیکه هامو تو فضای مجازی،گم کردم..
بعضیاشو بین دوستام و اطرافیانم گم کردم..
فضای مجازی باعث شده بود
من و هم سن و سالام
خیلی حس هارو ،خیلی دنیاهارو
زودتر از سن خاصش تجربه کنیم..
مثلا یه آدم طعم خیانت رو نباید توی ۱۷،۱۸سالگی بچشه🚶🏽♀️
حس شهرت طلبی و میل به دیده شدن نباید از نوجوونی سراغت بیاد..🚶🏽♀️
دختر عموم راست میگفت:)
همیشه بهم میگفت اگه الان که مشکلات زیاد داری صبوری کنی ،خدا در آینده برات جبران میکنه ...
من همیشه اون آینده خوب رو تو ازدواجم می دیدم...
چون حس میکردم تنها راه نجاتم از این وضعیت ،وارد شدن یه مرد به زندگیمه..
شروع کردم به کار کردن روی خودم که رابطم رو با عمو و زنعمو بهتر کنم ...
سخت ترین قسمت اون جایی بود که باید در برابر توهین هایی که میشنیدم سکوت میکردم!
وسط دعوا معمولا آدما حرفای ته دلشونو بهم میزنن:)
حرفایی که روشون نمیشده در حالت عادی بطرف بگن:)...
من خیلی حرفارو میتونستم تحمل کنم و به کتف عزیزم بگیرمشون غیر از اونجایی که بهم میگفتن رفتارات شبیه مامانت شده و مواظب باش آخر و عاقبتت شبیه مامانت نشه..🚶🏽♀️
از نظر خودم شباهتی به مامانم نداشتم چون اصلا شناختی ازش نداشتم...
حتی غیرت هم روش نداشتم که بخام ازش دفاع کنم..
فقط نمیخاستم منو بااون مقایسه کنن..
آخرین صحنه ای که ازش تو ذهنم بود صحنه ای بود که داشت وسایلش رو جمع میکرد برای همیشه ترک کردن من و بابام..
اما اصلا یادم نمیاد حتی اون لحظه بقلم کرده باشه یا حتی یه قطره اشک...
شایدم بوده و یادم شده ..
چون ۳،۴ سال بیشتر نداشتم...
اما بعد ۱۲،۱۳ سال حرفای زنعموم درباره جایگاه مادری و فلان.. باعث شد اجازه بدم بیاد و از نزدیک ببینتم ..
چهره اش رو زیاد دیده بودم و یادم بود..
مهم گرمای وجودش بود برام که امید داشتم تحولی تو زندگیم ایجاد کنه...
ولی جالبیش اینجاس که وقتی منو دید اولین واکنشش دستش بود که آورد جلو تا بهم دست بده🚶🏽♀️
منم که خجالتی و ماست تر ازاون بودم فقط دست دادم و مث یه فامیل که هرچند وقت یبار تو مهمونیا میبینم ،باهاش سلاملیک کردم🚶🏽♀️
وقتی زنعمو اومد پیشمون و این صحنه رو دید مونده بود بخنده یا به مامانم تیکه ای چیزی بندازه..
خب طبیعتا اون منو زاییده بود نه من اونو!
اون باید واکنش گرم تری نشون میداد تا منم یکم باورم بشه این خانومی که جلوم وایستاده مادرمه!:)
کسیه که من رو بدنیا آورده...!🚶🏽♀️
وای هنوزم باورم نمیشه به مامانم هیییییییییییییییچ حسی ندارم🙂
آخرش خانومه( مامانم )منو بقل کرد🚶🏽♀️..
البته بعد از چش غره رفتن زنعموم..
توبقلش سعی کردم چشامو ببندم و یکم فاز احساسی بگیرم...
ولی نشد:)🚶🏽♀️
تقریبا هرچند ماه یکبار میومد و منو میدید و همین جلسه خشک و خالی دوباره برگزار میشد..
گاهی سعی میکرد تو نقش مادرِ سارا بودن فرو بره ولی بنده خدا انگار واقعا نمیتونست🚶🏽♀️..
خیلیی که میخاست مادر باشه بهم میگفت
بحرف زنعمو اینات گوش بده...
منم برات دعا میکنم شوهر خوب گیرت بیاد و فلان..
منم میگفتم باشه ممنون:)
یادمه یکی دوبار که رد داده بودم و حال روحیم خیلی بد بود...
گوشیمو برداشتم تابهش زنگ بزنم و راحتتت حرفای دلمو بهش بگم
بگم چرا منو دنیا آوردی!؟
چرا ولم کردی؟
بابام که آدم بدی نبود چرا ازش جدا شدی؟
چرا فقط به راحتی خودت فکر کردی و به آوارگی بچت فکر نکردی!؟
شاید اگه تو میموندی باباهم نمیرف:)
من الان خانواده خودمو داشتم..
خانواده خودموووو
اصن تو میدونی حس اضافه بودن چه شکلیه؟
اینکه همش حس کنی مزاحمی حس کنی یه نونخور اضافه ای تویه خانواده دیگه و دارن از روی اجبار و بخاطر ثواب ورضای خدا نگهت میدارن..
اینکه همش باید حجاب داشته باشم حتی تو خونه ای که زندگی میکنم ..
میتونی سختیشو درک کنی ؟
اصن من برای تو مهمم؟ آیا من واقعا بچتم؟
دلم میخاست درحالیکه دارم زار میزنم اینجوری باهاش حرف بزنم پشت تلفن و بعدش ببینم چه حرفی برای گفتن داره:)!
اما رومنمیشد🚶🏽♀️
یه بار که خیلی دیگه خجالتو کنار گذاشتم تونستم ازش خیلی محترمانه فقط بپرسم چیشد که از بابا طلاق گرفتید و منو ول کردید؟🚶🏽♀️
گفت بخاطر فضولی های که بقیه تو زندگیم میکردن..و نمیتونستم تحملشون کنم ..
خب واقعا منطقیه🚶🏽♀️
دلایل جروبحثای من و زنعموم روز به روز چرت تراز قبل میشد:/
سر مسخرهههه ترین چیزا تا چند هفته باهم حرف نمیزدیم..
مثلا مضخرف ترینش بحث نظم ونظافت و اینا بود ..
همه چیز دست به دست هم داده بود تا روی من و زنعمو بهم باز بشه و گاهی هرچی از دل و دهنم میومد قاطی میکردم و میگفتم..🚶🏽♀️
من ذاتا تو باغ هایی که زنعموم بود نبودم و همش درحال تظاهر بودم که افکارم یه ذره شبیه بهشونه.. ولی واقعا نبودددد
خودمو ریز میکردم تا یه ذره شبیه اونی که خانواده میپسنده بشم..🚶🏽♀️
وقتی ظرفای ناهارو میشستم هرچی دقت داشتم خرجش میکردم که مبادا ظرفی رو کثیف بشورم، ولی در آخر باز زنعموصدام میزد برم و کف های باقی مونده روی ظرفارو نشونم بده و میگف دیگه نمیخاد ظرف بشوری🚶🏽♀️
ی هفته نمیشستم باز طبیعیش میکردم و میشستم و باز سر اینکه مایع زیاد استفاده میکنم یا اسکاج رو سر جاش نمیزارم بحثمون میشد و ...
اصن سر همچیی اختلاف داشتیم و دائم بحث داشتیم
هرچی زنعموحساس تر زبون منم درازتر ..
و من دائم بعد دعواها عذاب وجدان داشتم..
فرشته سمت راستم میگفت باید یاد بگیری زبونت رو لااقل کنترل کنی و بگی چشم نمیمیری که اینجوری بحث کش نمیاد و یه جروبحث ساده به افسردگی تو و سردردای زنعموت تبدیل نمیشه...
ولی فرشته سمت چپم دائم طلبکار بود و ازم میخاست از حق خودم همه جوره دفاع کنم بهم میگف اگه ساکت باشی ینی یه بچه توسری خور و مظلومی و واسه خودت شخصیت نداری و باعث میشه بیشتر بهت گیر بدن و بهت توهین کنن..🚶🏽♀️
حرف دوتاشون رو قبول داشتم ولی خب اون حس اضافی بودنه که همیشه همرام بود ،زورش خیلی زیاد بود و باعث میشد همیشه فک کنم خودم مقصرم چون من وارد زندگی زنعموشدم نه زنعمو وارد زندگی من..:)
من برونگرا بودم و باید راجب همه مسائلم با یکی حرف میزدم تا خالی شم
ولی حالا به سنی رسیده بودم که چالشاش گفتنی نبود و نمیشد حتی به صمیمی ترین دوستامم بگم چه برسه به خانواده..🚶🏽♀️
عموم خیلی وقتا ازم میخاست باهاش راجب روحیه ام و افکارم و اینکه چی تو ذهنم میگذره صحبت کنم..
اما نمیخاستم از خودم ناامیدش کنم..
آخه دنیایی که توی ذهن من بود ،شباهتی به دنیای اونا نداشت..
دغدغه ها و چالشای من برای اونا شوخی و بچه بازی بود 🚶🏽♀️
دلم یه استاد میخاست
یکی که با خیال راحت همممهه رازهامو بزارم کف دستش و اون قدم به قدم بهم بگه باید چه خاکی توسرم کنم..🚶🏽♀
فک کنم باید بگم دچار بحران هویت شده بودم
و واقعا نمیدونستم کی ام و چی میخام..
صبحا با راننده سرویس مدرسه سر آهنگ گذاشتنش بحث میکردم و ازش میخاستم قطع کنه
شبا خودم مهراب وتتلو گوش میدادم 🚶♀
باور های مذهبیم نه کامل میموند نه ولم میکرد..🤦♀️
نرگس و بقیه دوستای مذهبیم، سیم هایی بودن که اتصالم به معنویات رو حفظ میکردن...
مخصوصا نرگس که دیگه حضورش تو زندگیم پررنگ تر از همیشه شده بود و همدیگه رو "رفیق "سیو کرده بودیم..
میرسیم به روزای کرونایی..
روزای اول مثل یه شوخی بود
یه شوخی مسخره..
اولین روزی که متوجه شدیم کرونا از چین به قم رسیده و از قم هم داره به شهر های دیگه منتقل میشه، بساط شوخی و خندمون با بچه ها فراهم شده بود..😄
اما چند روز به عید نمونده بود که به مدت یه هفته بخاطرش تعطیل شدیم..
منکه اصلا تو باغ نبودم و حتی به این بیماری فکر هم نمیکردم، فقط بخاطر این تعطیلی شگفتانه خداروشاکر بودم و میخاستم فقط برم خونه عمه هام و تعطیلات عید رو کلا اونجا باشم 🥲
چند روز گذشت و عمه فاطمه اینا اومدن دنبالم و رفتم خونشون...
اما اونا همچین بی تفاوت به این بیماری نبودن و دختر عمم همون اول ورودم با شوخی و جدی ازم خواست که دستام رو سریع بشورم وبعدم الکلی کنم و همچنین گوشیم رو :/🚶♀
چند روزی خونه بودیم به اصطلاح قرنطینه!
کلمه ای که تازه داشت تو زندگیمون نقش دار میشد 🚶♀
من روال زندگی عادی قبل خودم رو داشتم و تفاوت زیادی تو زندگیم با ورود این ویروس احساس نمیکردم اما انگار دنیای بیرون کاملا فرق کرده بود و تلوزیون هم مدام درحال نشون دادن این تغییرات! :)
هفته اول یکی دوتا
هفته دوم سوم ، دو رقمی..
و چیزی نشد که سه رقمی شدن تعداد مبتلا ها به کرونا هم طبیعی شد:)
دیگه ما رسما تو خونه قرنطینه شده بودیم و اگه بالکن خونه نبود رسما میپوسیدیم🤦♀️
کم کم خبر بسته شدن مکانای عمومی رو میشنیدم..
همه اش قابل تحمل بود به جز شنیدن تعطیلی کامل حرم امام رضا! 😑😭
اگه ازم راجب دوران افسردگی سوال کنن میگم دوران قرنطینه!..
اونم 3 ماه!! :)
رسما افسرده شده بودم
رسما بیکار و علاف و پوچ شده بودم
و اگه گوشی نداشتم تا مرحله خودکشی میرفتم 😑
روبیکا اون روزا رایگان بود و بزرگترین دلخوشیم شده بود دیدن فیلم های سانسور شده روبیکا.. 🚶♀
اما بزرگترین دلیل برای حس پوچی که بهم دست داده بود این بود که مدام همسن و سالام رو میدیدم در حال بسته بندی و دوخت ماسک و کارهای باحال جهادی که از دستشون برمیاد..
اونوقت من مث یه آدم بی مصرف گوشه خونه مدام سرم تو گوشی..
یه مدت از خونه عمه فاطمه رفتم خونه عمه زهرا اوضاع بهتر شد...
ماه رمضون شروع شده بود و از افطاری فامیلی خبری نبود🥲
سالای قبل هرشب یه جا دعوت بودیم با عمو زنعمو..
باب طبسی حرم تازه افتتاح شده بود و چون فضای باز بود مردم اونجا میومدن و همه چشم هارو میدیدی خیس اشک بود:) حتی خود من که دیگه حسابی گیج و سردرگم و خسته بودم❤️🩹
خدا خیر دختر عمه بزرگم رو بده چند شب بردم هیئت و دوبار افطاری رفتیم باب طبسی حرم و خیلی چسبید و انگار دوباره بهم زندگی رو داده بودن و دیگه بیشتر قدر بیرون اومدنا مون رو میدونستم :)
کم کم که کرونا عادی تر شد و تابستون هم شروع شده بود کم بدبختی داشتم که غصه کارورزی سال یازدهم هم بهش اضافه شد...
اصلا حوصلشو نداشتم و تابستونم رو به چوخ رفته می دیدم
باید یه ماه و خورده ای برای مدرسه حمالی میکردیم تا کارورزی مون پاس شه و بهمون دیپلم بدن🚶♀
باید برمیگشتم خونه پیش عمو و زنعموم..
وقتی فهمیدم میشه جایی غیر از مدرسه هم کار کرد ولی باید همون محدوده مدرسه باشه، شروع کردم به گشتن ..
چیزی نگذشت که در جدیدی از زندگی به روم باز شد 🥲
دوباره یه جایزه بزرگ از طرف خدا نصیبم داشت میشد :)
کارورزیم افتاد تو خیمة الانتظار..! :))
اونم با نرگس رفیقی که از امام رضا گرفتمش:)..!
دیگه تقریبا کل هفته بانرگس و بچه های خادم تو خیمه بودیم
باورم نمیشد انگار با یه تیر ده تا نشون زده بودم!
با کار تو خیمه هم دیپلم میگرفتم هم تجربه کسب میکردم هم ثواب میکردم هم خیلی داشت بهم خوش میگذشت !
خیمه امام زمان...
فرشته نجاتم بود تو دورانی که جایی برای رفتن نداشتم..
دیگه کمتر تو خونه بودم واحساس خوبی بود ..
تو خیمه کار زیاد بود..
از کمک مربی مهدکودک و
آموزش چرم و بافت گلیم..
تا مرتب کردن انباری خیمه که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشد 😑😂
برای اولین بار من ونرگس،حس مربی بودن و خانوم خانوم کردن بچه ها رو داشتیم تجربه میکردیم 🥲
حس وابستگی به بچه ها یه جوری که انگار دیگه بچه خودتن ..🥲
خیمه شده بود خونه دومم و بهش احساس داشتم :)
قبل تر ها که دختر مذهبی تری بودم ، از شخصیت فضه (خدمتکار حضرت زهرا) خوشم اومده بود و بهش حسودیم میشد..
تصور میکردم امام زمان ظهور کردن،هم خدمتکار خونشون شدن عالمی داره واس خودش 🥲 و حالا که خادم خیمه شده بودیم میگفتم شاید اون آرزوم برآورده شده و اینجام واقعا یجورایی خونه امام زمانه🥲😅
و با همین فکرا دلم خوش بود که هنوز اماما دوسم دارن و هوا مودارن🚶♀️
من تو خیمه الانتظار ، به خیلی از آرزو هام رسیدم 🥲
مهم ترینش شب بیرون بودن با دوستام بود 😁..
دهه اول محرم شبا برای اولین بار در عمرم با رضایت کامل عمو و زنعموم بیرون از خونه بودم🥲
اونم با دوستام (خادم های خیمه)🥲
اونم تو میدون شهدا 🥲
بعد از تموم شدن مراسم هم ساعتای ۱۰ ،۱۱ شب،مسئولای خیمه میرسوندنمون خونه..
اولای داستانم گفتم من به این باور رسیدم که خدا اگه یه چیز رو ازت میگیره بجاش ده تا چیز دیگه (شاید بهتر از اون) رو میده..
خدا نعمت سایه پدر و مادر بالاسرم بودن رو ازم گرفت اما انقدددددر بجاش بهم نعمت داد که دیگه بعد یه سنی اصلا به اینکه چرا پدر و مادر ندارم فکر نکردم...
حتی با خودم میگم شاید اگه پدر و مادرم پیشم بودن دیگه این حس های خوب زندگی الانم رو،تو اون زندگی تجربه
نمی کردم..
شاید اصلا مامان بابام سخت گیر تر از عمو و زنعموم بودن و حتی اجازه نمیدادن با بچه های خیمه هم شب بیرون از خونه باشم !..
کم نبودن دور و برم، دخترایی که پدر و مادراشون بااینکه مذهبی بودن، حتی اجازه رفتن به مراسمات مذهبی رو هم به بچه شون نمیدادن، حتی اردوهای مدرسه رو هم اجازه نمیدادن 😶!
ولی عموی من، اصلا اینطور نبود و باید خدارو بخاطرش خیلی شکر میکردم :)
اما مشکل اینجاس که ما آدما همیشه نیمه خالی لیوان رو میبینیم ..
شبا قبل از خواب، زیاد فکر میکردم و گاهی به این نتیجه میرسیدم که دختر لوس و پر توقع ای شدم ...
و واقعا همینطور بود :)
من نوه آخر و بودم و از طرفی دختر حسین آقاست که همه عاشقش بودن 🥲
و خواه ناخواه، چه از سر محبت واقعی چه از سر دلسوزی،
همیشه بیشترین توجه ها روم بوده ..
کم پیش اومده چیزی رو اراده کنم و نداشته باشمش..
گاها با اشک و گریه و ننه من غریبم بازی...
ولی در آخر به چیزی که خواستم رسیدم..
عموم خیلی وقتا بهم میگف دست از این اخلاقم که همیشه باید حرف حرف خودم باشه بردارم.. 🚶♀
و من درحالیکه بازم میخاستم حرف خودم رو به کرسی بشونم میگفتم :نخیر اصلا هم اینطور نیست ...
تو مدرسه اهل قلدر بازی نبودم و بجاش قلدر بازیام تو خونه بود 🤦♀️
و همیشه اصرار داشتم با تعریف کردن از قلدر بازی های دوستام توی خونشون یا مدرسه،
به عمو و زنعموم بفهمونم که نسبت به همسن و سالام من خیلی هم خوبم...
و باید قدر من رو بدونن و از خداشونم باشم...😅🙂
ولی خب شبا قبل خواب،
همه چیز فرق میکرد و احساسات کشندت که سراغت میان ، تو میشی ضعیف ترین خودت..
شبا وقتی به رفتارای صبحم با عمو و زنعموم فکر میکردم بغض تو گلوم جمع میشد و میدیدم صورتم داره خیس میشه...
اما صبح دوباره همون آش و همون کاسه.. 🤦♀️
واقعا لوس شده بودم و تحمل نه شنیدن به خواسته هام رو نداشتم..!
و بدبختی اینجابود که خواسته هام تمومی نداشت و تازه اولشم بود...
و گاها میشستم برای تک تکشون از قبل سناریو میچیندم..
سناریو برای راضی کردن عمو و زنعموم..
عمدتا از روش مقدمه چینی به همراه مقداری خودشیرینی وارد میشدم و خیلی خوب جواب میداد.. 😁
مثلا روز قبلش یا اگه خیلی خواسته بزرگی بود از هفته قبلش برای عمو یا زنعموم نامه فدایت شوم مینوشتم و چون رابطم با نوشتن بهتر بود نامه هام بیشتر به دل مینشست تا اینکه از دهن خودم اون حرفا بیرون بیاد... 😅
دیگه بیشتر از این روش هام رو لو نمیدم فقط اینو بگم که خیلی وقتا این مرحله هم جواب نمیداد و به خواسته ام نمیرسیدم، و بعدش فقط میرفتم تو اتاقم و مثل یه بچه لوس زار میزدم 🚶♀
یه غمی همیشه درونم بوده و هست..
نمیدونم دقیقا چیه فقط میدونم خونه اش اصن همونجاس و قصد بیرون اومدن نداره.. 🚶♀
اما من در هفتاد درصد مواقع بدون توجه به اون غم ، به زندگیم ادامه دادم...
گاهی اصلا نمیخام بهش فکر کنم که ریشه اش چیه؟ آیا درمانی داره یا نه..!؟
تازه خیلی وقته فهمیدم فقط من نیستم اینجوریم و این غم تو وجود خیلی از آدما حتی آدمایی که ما فک میکنیم همیشه شادن هست...
و اون هام هم دارن بدون توجه بهش صبح رو شب میکنن .. شب رو صبح...
هعی با خودم میگفتم اگه به فلان خواستم برسم دیگه این غم برطرف میشه ..
این غم فقط بخاطر نداشتن فلان چیزه به اون که برسم دیگه غمی وجود نداره و...
اما فهمیدم ربطی نداره:)
و این غم همچنان سر جاش بود ... جوری که همش حس میکردم دارم تظاهر میکنم به شادی..
اصلا شادی واقعی و از ته دلی تو دنیا وجود نداره :)
یااینکه وجود داره ولی عمر خیلی کوتاهی داره و زود تموم میشه و دوباره جاشو میده به همون غم همیشگی.. :)
نباید از حق بگذرم و باید بگم که شادی های از ته دلم رو فقط تو سفرای معنوی تجربه کردم :)
حتما خودتون هم تجربه کردین تاحالا این احساس خوب رو و متوجه اید چی میگم :)
فقط حیف که اونام کوتاه مدت ان:)
وهمین که از سفر برمیگردی انگار ریست شدی و برگشتی به دوباره تنظیمات کارخانه🚶♀🤦♀️
کتاب،دوستای خوب، راهیان نور،کربلا، خیمة الانتظار رو به ترتیب
میتونم به پله هایی تشبیه کنم که خدا برام ساخت برای رسیدنم در نهایت به آغوش خودش :)
اما اینکه چرا من هنوزم کامل تو آغوش خدا نبودم هم سوال خوبیه 🚶♀!..
انگار باز هم نیاز به پله داشتم🥲
شاید اینبار مثلا یه تشکیلات :) ...!
عطیه روحیه جهادی خفنی داشت و بدون چشم داشت برای بسیج و تشکیلاتای مختلف کار میکرد و من این انگیزه و وایبش رو دوست داشتم :)
اما واقعا نمیتونستم شبیهش باشم
علاقه ای به کارهایی مثل برگزاری نمایشگاه و درست کردن پوستر وروزنامه دیواری و پلاکارد و .. امثالشون نداشتم
دلم کارهای پر جنب و جوش میخواست که نخاد یکجا بشینی یا هرروزش شبیه روز قبل و قابل پیش بینی باشه اونم با کمترین نتیجه و تاثیر گذاری ..
به همین دلیل بعد یه مدت هم مقر هم بسیج هم خیمه دلم رو زدن چون دلم یجورایی اصل مطلب رو میخاست و انگار همه اینا حاشیه بودن برام.. حسم میگف برای کار دیگه ای ساخته شدم اما چی.. واقعا نمیدونستم 🚶♀
دلم یه ورژن بالاتر میخاست یه گروه با کارهای خفن تر و تاثیر گذار تر...
عطیه جاهای مختلفی میرفت و از همه مراسمات و همایش های خفن هم خبر داشت و دعوت میشد .
دلم میخاست به منم بگه باهاش برم اما جور نمیشد..
خب میتونم خودم رو به قطره ای تشبیه کنم که دلش حل شدن تو اقیانوس رو میخاست نه دریاچه های کوچیک 🥲..
اما نمیدونستم اقیانوس چیه و کجاست برام! 🚶🏾♀️
برای دهمین بار میگم آدم ها هیچوقت داشته هاشون رو نمیبینن و همیشه چشم شون به چیزاییه که ندارن:) 🚶🏾♀️
تا بوده همین بوده..
من هم خارج از این قاعده نبودم و همیشه دلم چیزای بیشتر و بیشتر میخاست ..
بدون توجه به اینکه داشته های الانم آرزوهای گذشتم بوده ، پیش خدا بازم از نداشته هام گله میکردم..
اشکم لب مشک بود و شده بود تنها سلاح دفاعی روز و شبم 🚶♀
تقریبا هفته ای یکی دو بار با گلوی پر بغض و چشمای پر اشک وارد اتاقم میشدم و درو محکم میبستم ومث تو فیلما به دیوار تکیه داده سر میخوردم پایین و درحالیکه دستم رو صورتم بود با تمام وجودم عرررر میزدم 🚶🏾♀️
خیلی هندی ترش که میکردم خودمو پرت میکردم رو تختم و بالشت رو میزاشتم رو سرم و بعد باتمام وجود عررر..
اگه ناراحتیم همراه با عصبانیت بود بالشتو گاز میگرفتم یا هرچی رو تخت بود رو پرت میکردم پایین 🚶🏾♀️
خیلی از وسایلم صحت شون رو از دست دادن تو این موقعیت ها.. 😔😂
الان خندم میگیره اما اون روزا واقعا صدای ترک برداشتن قلبم رو حس میکردم
اما چون نمیخام خودم رو آدم خوبه کنم و بقیه رو آدم بده باید بگم اینکه واقعا نمیتونستم با افراد خونه ارتباط بگیرم و حس میکردم اصلا درکم نمیکنن به کنار
و اینکه آدم زودرنج و پرتوقعی شده بودم هم بی تاثیر نبود.. 🚶🏾♀️
خیلی جاها واقعا تقصیر من نبود و یه گوشه نشسته بودم وبه اصطلاح داشتم نون و ماست خودم رو میخوردم که یهو میدیدم همه تقصیرا افتاده گردن من و من از همه جا بیخبر حالا باید معذرت خواهی هم میکردم !
ولی خیلی جاهام دلیل اصلی فاجعه ها خودم بودم چون نمیتونستم از یه سری خواسته هام بگذرم و دلم میخواست هرجوری هست بهشون برسم مثلا فلان جشن تولد رو حتما برم یا فلان چیز رو برام بخرن یا فلان کارو بکنم..
واین میشد که با مخالفت روبرو میشدم و کلاهمون توهم میرفت 🚶🏾♀️
عموم خیلی مهربون بود و تنها امیدم بود که وقتی از سرکار برمیگرده جو خونه رو به حالت طبیعی برگردونه و من از اتاقم بیرون بیام 🚶🏾♀️
ولی واقعا حس گندی بود که عموم رو درحالیکه خسته از سرکار اومده بود باید ناراحت میدیدم یجورایی حس شرم و خجالت داشتم چون حس میکردم خرس گنده ای شدم برای خودم و از بی عرضگیمه که همچنان بعد چهار پنج سال نتونستم خودم رو با جوخونشون مچ کنم 🚶🏾♀️
از یه طرف طلبکار درونم نمیزاشت یه ببخشید ساده بگم و باهاشون یکی به دو نکنم .. 🚶🏾♀️
این بود که میزدم زیر گریه:)
از یه جایی به بعد اصلا نمیتونستم حرف بزنم و واقعا بغض کل گلوم رو تحت پوشش قرار میداد 😑😭
انگار که میخاستم راجب چه مسئله دردناکیی صحبت کنم! اعصابم خورد میشدکه نمیتونستم مثل آدم حرف دلمو بزنم مثل نینی ها گریم ام میگرفت همش 😑🚶♀
عموم میگف خوشبحالت انقد راحت گریه ات میاد .. من بخام گریه کنم هم گریه ام نمیگیره..
اون موقع نمیفهمیدم منظورشو و باورم نمیشد کسی دلش بشکنه گاهی و گریه اش نگیره!
اما الان میفهمم:) از یه سنی به بعد واقعا دیگه گریه ات یا کم میشه یا کلا نمیاد
هم دلامون سنگ تر میشه هم احساساتمون کمرنگ تر 🚶🏾♀️ شاید دلیلش اینه! :)
اتاقم مثل به رفیق واقعی شاهد همه خوشیا و بدبختیام بود..
شاهد انواع رفتارهام و مودهای مختلفم..
۶سال توش خاطره ساختم از خاطرات قشنگ تا خاطرات سمی..
برام اصلا یه در ودیوار معمولی نبود و وجب به وجبش منو یاد یه خاطره و یه حس و حال میندازه.. 🥲
هرجا میرفتم به عشق اتاقم و دنیایی که توش داشتم برمیگشتم خونه عمو اینا..
گاهی خونه برام هتل بود و فقط برای صرف غذا میرفتم یه سری به خانواده میزدم و بقیه روزو تو اتاقم بودم 🚶🏾♀️
یه افسردگی ریز و پنهانی تو وجودم جوونه زده بود و باعث شده بود منی که برون گرا بودم، بیکار نشستن تو اتاقم و زل زدن به یک نقطه رو به مهمونی و جمع های شلوغ ترجیح بدم..
سومین رفیق شیشم بعد اتاقم و موبایلم ، سررسیدی بود که مال بابام بود و حالا شده بود صندوقچه اسرار و حرفا و چرت و پرتای من ..
رابطم با نوشتن تعریف بیشتری از رابطم با آدما داشت...
دلم میخاست همهههه چیز رو بنویسم و برای آیندگان به جا بزارم 🚶🏾♀️
این بود که هیچ صفحه ایش رو خالی نزاشتم و تمام حرفای دلم رو توش ثبت کردم.. بعضی صفحه هاش بخاطر قطرات اشکم بهم چسبیده.. بعضی صفحه هاشم رو بدلیل حرفای غیر قابل نشر که موقع عصبانیت نوشتم، کندم ..
ولی در کل نوشتن حالم رو خوب میکرد و هرچند وقت یبار خوندن دوباره اون نوشته هام یجور دیگه باز حالمو خوب میکرد..
اما از لحاظ روانشناسیش شنیدم نباید دوباره بخونی اونارو مخصوصا قسمت هاییش که بهت انرژی منفی میده و دوباره بدبختیات رو یادت میندازه .. 🚶♀😅
از بابام خاطره زیادی یادم نیس اما خاطراتی که از زبون دیگران ازش شنیدم زیادن..
میدونم بابام عاشق عکاسی و اولین نفری بوده که تو فامیل گوشی دوربین دار خریده و نصف بیشتره عکسایی که از اون زمان از فک و فامیل داریم رو بابام با دوربینش گرفته..
حس خوبی بهم میده که فک کنم علاقه شدید منم به عکاسی ، ارثیه و ژن بابام رومتاثیر گذاشته 🚶🏽♀️
با همون گوشی سونی اریکسون به یادگار مونده از بابام فاز عکاسی برداشتم..
همون گوشی شد ثبت کننده هزاران خاطره..
از مدرسه و دوستام بگیر تا بچه های فامیل ..
چون کوچولو بود مدرسه بردنش مثل آب خوردن بود ..خیلی وقتا درحالیکه تودفتر معلما داشتم با مدیر حرف میزدم گوشی امتو جیبم بود 🙂😂
از سال آخر ابتدایی تا خود دبیرستان
عکاسی کردن بعنوان یه عُلقه شدید همراهم موندو ادامش دادمش تاوقتی که....
عضو تشکیلات دختران تمدن ساز شدیم:)
من و عطیه و نرگس و فاطمه باهم..
اولش نمیدونستیم معنی تشکیلات چیه
معنی تمدن روهم نمیدونستیم که بخایم بسازیم..
ولی من فقط حسم میگف اینجا میتونه همونجایی باشه که قراره به زندگیت یه صفای دوباره بدهههه
حدودا سی چهل تا دختر دهه هفتادی و هشتادی هم عقیده و هم تریپ و هم فاز خودم با یه هدف مشترک:)) که منو دوباره یاد روزایی مینداخت که این لحظه رو پیش خدا آرزو میکردم :)...
وقتی تو اردوهای مدرسه که همش شامل چشم و هم چشمی و نقش بازی کردن و کارای مسخره و بچگانه بود احساس غریبی و تنهایی بهم دست میداد ، حس میکردم چقدر دنیام با دنیاشون فاصله داره و چقد بینشون تنهام! هیچوقت نمیخام و نمیتونم شبیهشون باشم.. وبجاش دلم دوستای خاکی و مشتی و اهل دل میخاد که کنارشون بتونم خودم باشم و آرامش بگیرم..🥲
نگو خدا همون لحظه به دل شکسته ام داشته نگاه میکرده و آرزوم برآورده شده :)🚶🏽♀️
تو دوره زمونه الان به یکی بگی فلان جا میای فلان ساعت فلان کارو بکنی ؟ اولین چیزی که ازت میپرسه اینکه پولش چقده؟
واقعا یه ادم عاقل هیچ جا مفتی کار نمیکنه وکار جهادی و فی سبیل الله فقط از آدمای عاشق برمیاد..! و تا خودتون عاشق نشین نمتونین فازاین عاشقا رو درککنید و صرفا فک میکنید اوسکولن که دارن بدون هیچ حقوقی کار میکنن..!(:
آره میخامبگم ماهم عاشق شدیم عاشق کسایی که طرز فکرمون به جهان هستی رو تغییر دادنو زندگی مونو نجات دادن...!
و حالا ما میخاستیم تاجایی که میتونیم بقیه رو هم عاشق کنیم 🥲
یاد جمله شهید بهشتی افتادم: برادر ها خواهر ها عاشق شوید !
زندگی به عشق است:))
تو تشکیلات حرف از انقلاب و گام دوم و تمدن سازی زیاد زده میشد ..
از همون اول برام جاافتاد که باید اطلاعاتمرو بالا ببرم چون بعنوان یه دخترمذهبی که فاز انقلابی بودن میخاست برداره هیچ اطلاعاتی راجب انقلابم و آدماش نداشتم ...!
از رهبر فقط عکساش رو تو گوشیم زیاد داشتم اما حتی زندگینامه شون رو یبار هم نخونده بودم! سخنرانی هاشون که هیچ🤦🏾♀️
تو تشکیلات هرکدوم از دخترا با توجه به استعداد و علاقه اش رفته بود تو یه کارگروه فعالیت میکرد منم که از همون اول کارگروه رسانه رو انتخاب کردم:)
از اینشات یه چیزایی یاد داشتم و کلاس آموزشی گذاشتم فاطمه هم کاین مستر رو آموزش میداد و یکسره دیگه کلیپ درست میکردیم..
اما بعد یه مدت که گذشت بعنوان یه سوپرایز مسئولامون از راه افتادن مدرسه فکری امام خمینی بهمون خبر دادن:))
قرار بود مثل یه دانشگاه هممون اونجا درس بخونیم اما فقط درسای گنگ و خفنی که یه دختر انقلابی باید بخونه و بدونه!🤤
بعدش که از نظر علمی هممون به یه سطح رسیدیم دوباره قوی تر از قبل تو کارگروه خودمون شروع به فعالیت کنیم ..
من و نرگس و فاطمه خر ذوق بودیم چون تصمیم به دانشگاه رفتن نداشتیم و از درسای حوزه همخوشمون نمیومد و این میشه گف دیگه یه پیشنهاد عالی بود برامون..
درسایی که داشتیم مثلا:سواد رسانه، زن از دیدگاه اسلام ،روش تحقیق،فلسفه،عرفان و...
چند روز در هفته کلاس میرفتیم و چون سیستم مدرسه فکری با سیستم مضخرف آموزش پرورش فرق داشت استرس درسا و امتحان هم نداشتیم و روحیه مون شاد بود تو کلاسا:) به جز اون درسایی که یکم فهمش سنگین بود و برام مث لالایی خواب آور بود...🤦🏾♀️🚶🏽♀️
من و نرگس یکسره بهم میگفتیم چقدر عجیب که دو تامون خدامیخاست بیایم رشته ای که هیچ علاقه ای بهش نداشتیم تا عوضش باهم آشنا شیم و حالا هم باهم این روزای خوب رو تجربه کنیم...🥲
شرکت کردن هرچه بیشترم تو کلاسا وکلا جمع های مذهبی و معنوی برابر بود با بالا رفتن توقع اطرافیانم مخصوصا زنعموم ازم ..!
و فک میکنم غیر مستقیم میخاستن این سوال رو ازم بپرسن که: وقتی میری این جور جاها و بازم آدم نمیشی پس رفتنت چه فایده داره؟🚶🏽♀️
حالا این سوال ، سوال خودم هم شده بود! چراپخته تر شدن و شایدد (مذهبی تر) شدنم تغییری تو روابط خانوادگیم ایجاد نمیکرد؟🚶🏽♀️
خودمونی بگم..
چرا سارا ای که وقتی تو جامعه اس مردم تحسینش میکنن و دوسش دارن و میگن خیلی گله تو خونه انقد پاچه میگیره و بی حوصله وبی اعصابه؟
چرا مثل افسرده ها همش تو اتاقشه و تنها رفیقش گوشیشه و شبا تا یه دور همه آهنگای گوشیش رو گوش نده و گریه نکنه خوابش نمیبره:)؟
وقتی میتونستم با این موضوع کنار بیام که میفهمیدم این فقط مشکل من نیست و این اوضاع روتین خیلی از دوستام هم هست:)💔 اونام درحالیکه توی جمعامون باحالترین و شاد ترین خودشون بودن ،تو خونه و با خانواده نمیتونستن ارتباط بگیرن و اتاق و تنهایی و گوشی و آهنگو گریه رو ترجیح میدادن:)🚶🏽♀️
بعید میدونم فقط اختلاف سنی دلیل این کنارنیومدن ها باشه ..
اما اونجاهاییش خیلی لجم میگرفت که یه مسئله دینی باعث یه کدورت طولانییی مدت میشد!🤦🏾♀️
کار ندارم مثلا اون مسئله شاید قضا شدن نماز صبح من بود..
یا شاید رعایت نکردن یکیاز نکات نجس وپاکی که بازم از طرف من بود..
یا..
سوال من این بود که مگه دین قرار نیست حال مارو خوب کنه و بین آدم ها محبت بیاره پس چرا برا من برعکسه!؟
دینی که من عاشقش شدم ناموسا مگه اینه؟ دین گفته همش به هم گیر بدید و برای گناهای هم دادگاه تشکیل بدید؟ تازه اونم گناهای فردی ! نه اجتماعی🤦🏾♀️🚶🏽♀️
وقتایی که قهر میکردم با عمو زنعموم زندگیم غمناک تر میشد..
مدام این فکرا میومد تو سرم : ببین غیر مذهبیای اطرافت چه زندگیای شادی دارن..! ببین بیشتریاشون چقد خوش اخلاقن آدم کیف میکنه باهاشون زندگی کنه..!خوش به حال بچه هاشون آزادن ..
بی خیالی شون نسبت به مسائل دینی خیلی جاها باعث شده حال و روزشون از ما مذهبیا بهتر باشه..🚶🏽♀️ حرص و جوشی و وسواسی نیستن.. گناه های بقیه رو تو سرشون نمیزنن.. همش همه چی رو نمیگن گناهه گناهه! مث آدم از زندگی که خدا بهشون داده لذت میبرن و پیشرفت میکنن اونوقت ما همش دعوا داریم با هم سر اینکه من چرا فلان حکم الهی رو درست انجام نمیدم:/ من چرا فلان جا باب میل اسلام و مومنان رفتار نکردم!من چرا کپی مثل خودشون نیستم !من چرا دائمبه فکر آخرتم نیستم وچرا دلم میخادهمش مثل همسن و سالام شادددد باشم و واقعا زندگیی کنممم و برم سفر و گردش و تفریحح و بادوستام و با آدمایی که حالم پیششون خوبه باشم!! من چرا من چراا..😑
گاهی احساس گند شانسی میکردم از اینکه بین این مدل مذهبی ها زندگی میکنم ...
من میدونستم چی خوبه چی بد چیگناهه چی ثواب ولی گاهی از ترس اینکه شبیه آدمای مذهبی اطرافم که ازشون بدم میاد نشم انجام نمیدادم احکامو🚶🏽♀️
اگه زیبایی های دینم رو خدا از راههای دیگه بهم نشون نمیداد اصلا اسلام رو انتخاب نمیکردم چون اسلام تو ذهنم فقط محدودیت بود و محدودیت و محدودیت!
اما وقتایی که باهم قهر نبودیم، واقعا حالم خوب بود:)🤦🏾♀️
از رفتارای موقع حال بدیم نادم و پشیمان بودم و میخاست گریممم بگیره از تصور اینکه عموو زنعموم فقط صلاحم رو میخاستن با حرفاشون و ولی من مثل یه جوون نادان و جاهل باهاشون رفتار کردم..🚶🏽♀️
گاهی خدا مشکلاتِ عجیب زندگی غیر مذهبیای اطرافم رو بهم خیلی واضحح نشون میدادو پرام میریخت..! شاید برای اینکه نتیجه گیری های ذهنیم رو یکم تغییر بدم و بیشتر نقاط مثبت شرایط رومخ خودم رو ببینم!:)🚶🏽♀️..
نقاط مثبت مثلا بارز ترینش تعصبی نبودن خانوادم.. شکاک و بدبین نبودنشون ..
عاطفی بودنشون .. اهمیت دادنشون به حلال و حروم و خداشناس بودنشون... و خلاصه امنیت و آرامشی که تو اون خونه داشتم:) مخصوصا وقتایی که سرم رو پای عموم بود و با دست پدرانه اش نازم میکرد واقعا انگار اون لحظه هیچییی دیگه از زندگی نمیخاستم و خوشبخت ترین دختر دنیا بودم:)
خدا بهم یه خواهر تنی داد ولی چرخ زمونه نزاشت باهم تو یه خونه بزرگ شیم :)
تو دنیا های متفاوت از هم رشد کردیم و شاید تنها نقطه اشتراکی مون واژه ی پدر هست که کمبودش تو زندگی هر دومون حس میشه ..
من ده برار حسی که به مامانم ندارم رو همینطور به خواهرم ندارم 🚶🏽♀️
نوزاد بود که بلطف مامانش از هم جدا شدیم هرچند که تحمل اون خونه هم برای من کار راحتی نبود
اما اینکه زودتر بزرگ بشه و باهم باشیم جز لیست آرزوهام بود
یبار که رفتیم جمکران تو چاه امام زمان آرزوم رو انداختم و برآورده شد:)
فاطمه مدرسه میرفت که مامانش اجازه داد خونشون رفت و آمد کنیم
اولاش فاطمه خجالتی بود و از اتاق بیرون نمیومد اما یه روز وقتی بهم گفت دلش میخاد به دوستاش نشونم بده و پز بده که خواهر داره، انگار برای همه اون روزایی که از هم دور بودیم کافی بود و حالم روجوری خوب کرد که حس کردم یه احساس جدید درونم متولد شد🥲
حس خواهرانه اونم خواهر بزرگه!🚶🏽♀️🥲
اما گند زدم:) و دیگه اون حس تکرار نشد:)
من خواهر بزرگه خوبی نبودم باید قبولش کنم:)
من بهش زنگ نمیزدم من زیاد به دیدنش نرفتم من حتی تولدش رویادم میره
من به دوستام بیشتر از اون اهمیت دادم و میدم🙂
حتی خدا اتفاقی کاری کرد تو اعتکاف سه روز باهم باشیم بلکه من جبران کنم ..
اما من بازم خجالت کشیدم برم پیشش و بغلش کنم و بگم میتونی رومن حساب کنی و احساس تنهایی نکنی!💔:)
تاوانشم حسرته
حسرت موقعیت های خوبی که از دستشون دادی و دیگه برنمیگردن..
شایدخودم خواهر بزرگه خوبی نبودم اما از خواهر بزرگ زیادی شانس آوردم
وجود دخترعمو ودخترعمه هام( که همشون خواهرای بزرگم حساب میشن) ، همیشه فرح بخش زندگی پر فراز و نشیبم بوده🚶🏽♀️
اگه نبودن زندگیم سیاه و سفید و تار بود ..
مثلا روزایی که با عمو و زنعموم بحثم شده بود و مغزم نیاز به اکسیژن داشت ، دختر عموم با دعوت کردنم به خونشون،انگار بهترین مُنجی زندگیم بود تو اون لحظات..
شب خونشون میموندم و تا نصفه های شب سرشو میبردم انقد حرف میزدم تا خالی شم و فرداش دوباره برم خونه و
روز از نو روزی از نو..
مدیریت و کنترل تیپ و استایل وظاهرم از بچگیم به عهده دختر عمه هام بوده چون هم خوش سلیقه و امروزی ان هم اطلاعات کل بازارای شهرمون تو دستشونه :)
دختر عمه هام بی توجه به اینکه من سالی یبار بهشون زنگ میزدم هرچند وقت باهام تماس میگرفتن و منم سفره دلم رو از پشت تلفن براشون پهن میکردم
یکی ازدختر عمه هام که همیشه بهم میگفت سرتو با کسی شوخی ندارم ، وقتی براش از سختیای خونه عمو اینا ( به اضافه کمی پیاز داغ اضافی ) میگفتم،
میگفت وسایلت رو جمع کن میام دنبالت برای همیشه بیای خونه خودمون ..
منم قند تو دلم آب میشد وقتی ادامه زندگیم رو تو خونه عمه هام تصور میکردم
اما عقلم به قلبم تشر میزد و ازش میخاست احساسات رو کنار بزاره و منطقی باشه تا پی ببره که خوشبختی من همینجاست و صلاح نیست دوباره خونه عوض کنم..
چون بعدا مردم با خودشون چی میگن وقتی بفهمن سارا برای پنجمین بار محل زندگیش عوض شده !🚶🏽♀️
جدااز این مگه من میتونستم از عموم جداشم ؟ عمویی که بیشتر از قبل بهش وابسته شده بودم..
.......
فاطمه خاله و دایی داره و من عمه و عمو
بااین تفاوت که
عمه و عمو من ،برای فاطمه هم هستن و به فاطمه هم محبت میکنن و دوسش دارن ولی خاله و دایی فاطمه هیچ ربطی به من ندارن و هیچ محبتی هم بینمون نیست
اصلا نمیدونم فاطمه هم به اندازه من دورش شلوغ هست یا نه
اصلا نمیدونم چی توسرش میگذره و دلش چی میخاد
اصلا هیچ حسی بهش ندارم و فقط وقتی یاد اون جمله اش میفتم دلم یجوری میشه..
مثل وقتایی که به از دنیا رفتن مامانم فکر میکنم..
مامانی که هیچ حسی بهش ندارم ولی فقط وقتی به از دست دادنش فکر میکنم قلبم انگار مچاله میشه..🚶🏽♀️
سال آخر دبیرستان ، شاید حالت طبیعیش از نظر آموزش پرورش این بود که
ما همه فکر و ذکر و خواب و خوراکمون باشه قبولی کنکور!..
شاید طبیعیش این بود که مث همسن وسالامون فقط به دانشگاه و رشته مورد علاقمون که قراره قبول شیم فکر کنیم ..!
ولی خب من و نرگس و فاطمه
ترجیح دادیم غیر طبیعی باشیم و فعلا اصلا دانشگاه نریم..
مخصوصا که پشتمون گرم بود به تشکیلات و کلاساش که دقیقا وایب دانشگاهو میداد..
احساس خوشبختی میکردم از اینکه بین دانشگاه و حوزه مونده بودم و خدا یه چیزی حد وسطش (مثل تشکیلات دختران تمدن ساز )رو سرراهم گذاشت!:)
خودش میدونست من نه تحمل جو و درسای سنگین حوزه رو دارم نه تحمل جو زیادی اوپن و درسای بی ربط دانشگاه ..
پس با تموم شدن مدرسه عمیقا وارد دنیای دختران تمدن ساز شدم..
دوروز درهفته کلاس داشتیم و اینجا بود که اولین مترو سواری عمرم رو اونم به تنهایی تجربه کردم🥲
بعد اون ۳ ماه سمی کرونایی که رسما افسردگی حاد بهمراه زخم بستر گرفته بودم از بس تو اتاقم ،روتخت دراز کشیده فقط فیلم میدیدم،
این بیرون رفتنای آزادانه خیلی داشت میچسبید..
باورم نمیشد بالاخره وارد سنی شدم که همه نوجوونا انتظار رسیدنش رو میکشن!:)
۱۸ سالگی!
سنی که معروفه به آزادی از بند اسارت خانواده و زندانی به نام خونه!🚶🏽♀️😂
البته میزان آزاد شدنمون بستگی به میزان پایه بودن خانواده و جنبه خودمون داره ..
کلاسای مدرسه فکری رابطه من و نرگس و فاطمه رو پررنگ تر و مستحکم تر کرد و دیگه میتونستم واژه مقدس (رفیق) رو براشون بکار ببرم:)))
بقیه همه برام دوست بودن
اما فاطمه و نرگس شدن اولین و بهترین رفیقام
دوست ندارم زندگیمو رویایی و فیک توصیف کنم بنابر این لازمه با جزییات بگم که: معمولا همیشه سر کلاسهای درس خوابم میگیره!🚶🏽♀️
از صحبت های استاد فقط یه ربع اول کلاس فیض میبرم و بعدش دیگه هرچی میشنوم لالاییه...
همین باگم همیشه باعث کاهش یادگیریم بوده و باعث اینکه فک کنم خنگم یا بچه درسخونی نیستم..
بعد از اینکه کمی روشنفکر تر شدم و یاد گرفتم باید چیزی که هستم رو بپذیرم به همه گفتم من آدم کارای میدانی و پر جنب و جوشم و هرچیزی که توش تحرک نباشه کسلم میکنه...😅
ووقتی تست روانشناسی mbti رو دادم و تایپم معلوم شد دقیقااا این رو ثابت کرد که من برای کارای پر جنب و جوش و پرریسک ساخته شدم و زود کسل شدنم خیلی عادی و طبیعیه..😄
سر درسای مدرسه که همیشه خواب بودم اما سر درسای مدرسه فکری مقاومتم بیشتر بود و دقایق آخر کلاس دیگه خمیازه سراغم میومدو...🚶🏽♀️
ولی درس مورد علاقممم که از استاد هم شارژ تر بودم سواد رسانه بود:))
کارگروهی که تو تشکیلات برای فعالیت انتخاب کردم هم شد رسانه :))
آخه تدوین و عکاسی تنها موضوعاتی بودن که باعث نمیشدن حوصلم سر بره و خوابم بگیره
و منی که یه عمر کارم از این شاخه به اون شاخه پریدن بود بالاخره شاخه خودم رو پیدا کردم و روش نشستم😁
.....
یادم نیست چیشد به تدوین فیلم علاقمند شدم اما یادمه اولین ادیت فیلم عمرم با گوشی لمسی فائزه بود که یواشکی بهم داده بود و آورده بودم خونه...
(از تفریحات سالم من و فائزه تو دوران راهنمایی عوض کردن گوشی هامون باهم بود)
من هنوز گوشی لمسی نداشتم و گوشی سونی اریکسون بابام دستم بود و سرشار بودم از عقده داشتن گوشی لمسی ...😂
و حالا داشتیم با فاطمه کلاس آموزش کار با نرم افزارهای ادیت موبایلی میزاشتیمبرای بچههای دختران تمدن ساز ...
هرچی زمان میگذشت مسئولیت هامون بیشتر میشد و گاهی تو یه هفته دوسه تا ادیت از مون میخاستن برای پیج های مختلف کارگروه های مختلف تشکیلات ..
خستگی داشت اما شیرین بود حس مهم بودن:)) حس اینکه بعضی آدما بهت نیاز دارن :)
حسی که تازه داشتم تجریش میکردم:)
همیشه یکی از فانتزیام بوده که همه ی آدمایی که دوسشون دارم رو باهم کنار هم داشته باشم...
اما دنیا دقیقا روز به روز برخلاف فانتزی من پیش رفت..
دلم میخواست با عمه ها و عمو هام همه تو یه خونه بزرگ زندگیکنیم و عصرا دورهم جمع بشیم و من دیگه دغدغه دوری از هیچکدومشون رو نداشته باشم:)
قطعا هیچکس طاقت دیدن دوری یا ناراحتی پدر ومادرش رو نداره
و منی که انگار چنتا مامان بابا دارم و
طاقت دیدن دوری یا ناراحتی هیچکدومشون رو ندارم چون باهمشون یه تایمی زندگی کردم و تو خونه هاشون نون و نمک خوردم..🚶🏽♀️
دلم میخاد همشون رو از خودم راضی نگه دارم ..
دوست دارم دل همشون رو به یه اندازه بدست بیارم و برای همشون عزیز کرده باشم..🚶🏽♀️
ولی چه میشد کرد که من تا چند سال پیش برای مدیریت کردن شرایطم نه سیاست کافی داشتم نه تجربه کافی.. و برعکس قابلیت اینو داشتم که دومین دلیل اصلی کمرنگ تر شدن رابطه عمه هام و عموم باشم و اولین دلیل متفاوت بودن طرز فکر و سبک زندگیاشون بود که خداروشک اینجا نه تنها من مقصر نبودم بلکه خودم قربانی این وضعیت بودم و ثمره اش شده بود شخصیت بی ثبات من...
زندگیم بین خونه عمه هام و عموم سیار بود و دادن اخبار جدید مشکلاتم تو خونه عمو به عمه هاو دختر عمه هام از تفریحات سالمم..
گاهی وجود من باعث اختلافای زیادی بود که خودم از نصفش خبر نداشتم :)🚶🏽♀️
از بعضیاشم یواشکی باخبر میشدم:)
گاهی دقیقا وسط اینکه حس میکنی از خواسته هات گذشتی وداری عاقلانه و فهمیده رفتار میکنی میفهمینه! رفتارای اشتباهت زیادن و تو هنوزم همون بچه ای که زیاد دسته گل به آب میده:)..
همیشه دلم میخاست خود واقعیم باشم و هیچوقت مدیون حرفای دلم نباشم..
اما به فکر عاقبت و گرون تموم شدن بعضی حرفا هم نبودم ..
و فکر میکنم بعضی حرفام باعث شدن رابطه هایی که کمرنگ بودن کلا پاک بشن..
آدمایی که از هم خوششون نمیومد با حرفای من دیگه کاملا راهشون ازهم جدا شه🚶🏽♀️
اعتقادی به سیاست داشتن تو روابطم نداشتم و اولویت حال دلم و مشکلات خودم بود..
آخه اون موقع فقط ۱۶ سالم بود 🚶🏽♀️
وقتی تو ۱۷ سالگی به بزرگترین آرزوم ینی گوشی هوشمند رسیدم از خوشحالی به قول معروف سر از پا نمیشناختم..
چون اون روزا فکرشم نمیکردم که همین گوشی قراره شریک ودلیل بدترین تجربه های زندگیم باشه :)
گوشی و دنیای درونش من رو برای مدتی از دنیای مضخرف واقعی دور میکرد:)
دقیقا همینش رو دوست داشتم...
مثل یه مسکن قوی عمل میکرد
نه ! مثل مواد مخدر ..
توهم میاورد برام ولی توهمات شیرینی که ترجیه میدادم به حقیقتای تلخ..
به آدمای مجازی نزدیک شدم انقدر نزدیک که از آدمای واقعی زندگیم نقششون پررنگ تر شد..
فضای مجازی برای زندگی روتین و روزمره و تکراری اون روزای من خیلی پر هیجان بود ..
هیجان دوست داشتم :)
هیجان ،استرس،دلبستگی،وابستگی،خیانت
ترس،دلتنگی،غم شدیدو افسردگی..
این حس هارو بافضای مجازی خیلی زودتر از سنم تجربه کردم:)
پررنگ شدن نقش آدمای مجازی تو زندگیم ،نقش آدمای واقعی زندگیم رو به مرور کمرنگ کرد..
۱۹ سالگیم که اوج افسردگیم بود یکی از فامیلامون که خیلی دوسش داشتم کرونا گرفت و از دنیا رفت اما من حتی یه قطره اشکم نتونستم بریزم چون ذهنم درگیر دنیای مجازی وآدماش بود و انگار دنیای واقعی رو نمیتونستم جدی بگیرم..
فوت فامیلمون مثل یه شوک برام باقی مونده که همچنان بعد گذشت ۳ سال تو مهمونیا دنبالش میگردم تا سلامکنم..🚶🏽♀️
و الان کجان دقیقا اون آدمایی که بخاطرشون از آدمای باارزش و واقعی زندگیم فاصله گرفتم ؟!..
آدمایی که تو اینستاگرام همدیگرو پیدا کردیم و بهم قول دادیم تاآخر عمربرای هم بهترین دوستا بمونیم!.. زارت..
همشون یکی یکی رفتن
همشون بدون خداحافظی رفتن:)
همشون پشت سرم بد گفتن و بهم خندیدن
و سهم منم شد : گریه ..
گریه زیاد :)