هوای حوا
🔴🔺🔴🔺🔴🔺🔴 #رمان #تو_را_بهانه_میکنم #قسمت_سی_هشتم...👇 @bahejab_com 🌹
📚📍📚📍📚📍📚 📚 📍 عزیز غوغایی به راه انداخته بود دیدنی! پسر کوچک یکی از همسایه ها را فرستاده بودم پی آقاجان تا حداقل او بیایدُ کاری بکند و عزیز را با حرف و پند و سخنی کمی تسکین دهد یا آرام کند! سید نشسته بود گوشه ی پذیرایی و به بی تابی های عزیز نگاه می کرد. من هم یک چشمم اشک بود و آن یکی خون... همین که صدای یاالله آقاجان را شنیدم مثل ترقه از جا پریدم... پایم خورد به دسته ای از بشقاب های ملامین و همه شان گروپی پخش فرش شدند. عزیز لحظه ای ساکت شد و بعد دوباره شروع کرد به گریه کردن... آقاجان با دیدن وضعیت خانه و ما اول شوکه شد و رنگ از چهره ی مهربانش پرید؛ اما همین که سید ضیا کنار کشیدش و با آرامش شروع کرد به توضیح دادن موضوع، مثل همیشه اول صلواتی فرستاد و بعد رو به ما گفت: _چرا شلوغش کردی حاج خانوم؟ حرف سید برای من سندِ! وقتی خودش اومده که بگه میثم مجروح شده، یعنی میثم مجروح شده! عزیز لیوان آب قند توی دستم را از لب دهانش پس زد و گفت: _قربون جدش برم... این بچه مراعات دل منو می کنه که نمی گه! وگرنه چرا پاشده خودشو از هزار کیلومتر اونورتر رسونده؟ که بگه میثمم زخمی شده؟ مگه ندیدی اوندفعه هم حاج رسول رو آورده بود که بگه... بعدم حاج آقا من کی شلوغش کردم؟ من که نشستم گوشه ی خونه ی خودم و بی صدا اشک می ریزم! دلم تاب دوتا غم به این سنگینی رو نداره... آخ بمیرم براتون مادر... پسرای رشیدم... _لا اله الا الله... میذاری ببینیم میثم کجاست و اصلا چی به سرش اومده؟... ضیاالدین خان بگو باباجان _والا حاج آقا؛ اول که تو بیمارستان صحرایی بود ولی وقتی دیدن اوضاعش خیلی روبه راه نیست و نمیشه سرپا مداواش کرد فرستادنش با هلی کوپتر به یکی از بیمارستان های شهر... _مگه چش شده؟ خدایی نکرده... _ترکش خورده و یکمم زخم و زیری شده! ولی به جدم قسم زندست! نه شهید شده و نه اسیر و نه زبونم لال مفقود الاثر... _قسم نخور پسر جان؛ گفتم که حرف تو برام سنده! الهی شکر... حاج خانوم شنیدی؟ اون پدر صلواتی دوتا ترکش ناقابل خورده که فردا پس فردا یه یادگاری واسه زن و بچش داشته باشه بگه از زمان جنگ و جبهه ست! بلند شدم و گفتم: _الان باید چیکار کنیم آقا سید؟ _شما هیچی! من میرم پیشش نگاه کردم به آقاجان و با تعجب گفتم: _یعنی چی؟ آقاجون؟ _جانم _یعنی شما هیچ کاری نمی خواین بکنید؟ نشست روی زمین و تکیه داد به پشتی؛ کلاهش را برداشت و گذاشت روی زانوی چپش... و بعد با لحنی ناراحت جواب داد: _من تو تهرانمُ میثم جنوب! از دست من پیرمرد چه کاری برمیاد برای اون بچه؟ هان؟ _حداقلش اینه که بریم کنارش... من می دونم، حتما عملم داره! باید کنارش باشیم... تازه! از کجا معلوم که بلای بدتری سرش نیومده باشه؟ برای بابا که نذاشتین قدم از قدم بردارم و هنوز یه چیزی قدر تموم غم های عالم سر دلم سنگینی می کنه! برای میثم نمی تونم تحمل کنم! _خب؟ می خوای چیکار کنی؟! _میرم جنوب! یا با شما... یا تنها! می دانستم سید حتما متعجب شده اما هنوز شرم داشتم نگاهش کنم! در کمال تعجبم عزیز گفت: _بی راه نمی گه سرمه! نمیشه دست رو دست گذاشت... اگه پسرم غریب و تنها و بدحال توی بیمارستان باشه چی حاجی؟ می تونیم سر راحت زمین بذاریم شب؟ یه لیوان آب خوش از گلومون پایین میره؟ باید بریم پیشش آقاجان از سید پرسید: _هرچه تو حکم کنی سید جان... تکلیف کن تا من انجام بدم _اختیار دارین... یه چند لحظه تشریف بیارید تا عرض کنم خدمتتون رفتند توی اتاق کناری؛ بی قرار بودم. تصویر میثمِ مجروح شده اصلا رهایم نمی کرد. صدای آشنای شریفه قلبم را لرزاند... حالا به دل عاشق او چه جوابی می دادم؟ کاش نمی آمد و نمی دید... _صابخونه... مهمون نمی خواین؟ در باز بودا... اوووه چه خبره اینجا... کمد ریختین بیرون... رفتین به استقبال خونه تکونی؟ وا! عزیزجون خدا بد نده... چرا چشماتون شده مثل انارِ دونه یاقوتی؟ سرمه؟ تو چته چرا بُغ کردی؟! چیزی شده؟ هنوز داشتم دو دوتا چهارتا و به این فکر می کردم که چطور بگویم تا هل نکند که عزیزِ بی خبر از دلداریِ شریفه، گفت: _اِی شریفه جان... میثمم... میثمم _میثم؟ چی شده آ... آقا میثم _تیر خورده... ترکش خورده... نمی دونم چه به روزش اومده... نمی دونم دستان شریفه شل شد و چادرش سر خورد روی شانه اش... ... @bahejab_com 🌹