هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_بیستم 📍 @bahejab_com 🌹
📍🌺📍🌺📍 📚 2⃣ 📍 شریفه جیغ خفیفی کشید. با اضطراب پرسیدم: _چی شد؟ شریفه همانطور که انگشتش را محکم چسبیده بود گفت: _اوخ اوخ... هیچی سوزن رفت تو دستم. _سکته کردم شریفه! _ببخشید سرمه جان... میگم آقا میثم، حالا مگه چیزی شده؟ هان؟ قبل از آن که میثم لب وا کند، عزیز گفت: _تو بیخودی حرفی نمی زنی پسرم. به ارواح خاک آقات چند روزه که دلم گواهی میده از محمدعلی خبری می رسه. از همون شب که خواب دیدم. که مزارش بود و خودش نه... من مادرم؛ بیخود که چیزی به دلم نمیفته. میثم نمی توانست. دست دست می کرد و مِن و مِن. حالا که عزیز منتظر خبری بود نباید ناامیدش می کردیم. رفتم و کنارش نشستم. دست های چروک خورده‌اش را که قندی بود گرفتم. نگاهم کرد و گفت: _خوش خبر باشی دخترِ حاج محمدعلی. بگو دخترم... بگو و دل یه مادر رو که دیگه یه پاش لب گوره خوشحال کن... باورم نمی شد. انگار علم غیب داشت! اخم ظریفی کردم و گفتم: _دور از جونتون عزیز. شریفه سریع چرخ خیاطی را رها کرد و خودش را به ما رساند. دست روی شانه ام گذاشت و گفت: _پیدا شده بابات؟ آره سرمه؟ میثم؟ نگفتم یه چیزی هست و به من نمیگی؟ عزیز به خدا اینا یه چیزی می دونن و به ما نمیگن _تو هل نکن مادر، برای اون طفل معصوم خوب نیست. چرا نگن؟ نشستیم که بشنویم. یه عمر شده انگار، که گوش من منتظر شنیدن اسم پسرمه و چشمم منتظر دیدنش. حالا تو بگو دیدن یه تیکه از پیرهنش! همونم آب یخیه روی آتیش جیگر من. با سوزی که صدای عزیز داشت، همه زده بودیم زیر گریه و اشک هایمان جاری شده بود. دستش را بوسیدم و گفتم: _بابا رو پیدا کردن عزیز. می‌خوان برش گردونن ایران... پیش ما... چند لحظه ای فقط نگاهم کرد و بعد دستان لرزانش را آرام بلند کرد و زیرلب شروع کرد به شکر کردن. دوباره رو کرد به من. چشمانش غرق آب بود که گفت: _چشمت روشن چقدر صبور بود. مبهوت این همه صبوری اش بودم هنوز، که میثم گفت: _باید خودمون رو آماده کنیم برای مراسم... شریفه که گویی از همه بیشتر تحت تاثیر قرار گرفته و گریه کرده بود با بغض گفت: _اول می برنش معراج؟ نه؟ تنم لرزید. میثم طبق عادت دستی به محاسنش کشید و گفت: _نه، میاریمش خونه _برای خداحافظی؟ _نه شریفه جان. برای استقبال... _یعنی چی؟ یاعلی گفت و بلند شد. عزیز به طرز عجیبی سکوت کرده بود. ضربان قلبم بالا رفته بود و می ترسیدم خدایی نکرده اتفاق بدی بیفتد. میثم کتش را از روی چوب لباسی برداشت. پاکتی را بیرون کشید و گفت: _چند روز قبل این نامه رو فرستاده بودن برای ما. منتها نه اینجا. به آدرس خونه‌ی آقاجون. نامه‌ی صلیب سرخه. راستش... خب... عزیز؛ الحمدالله حاج محمدعلی شهید نشده. داداش اسیر بوده. بعثی های از خدا بی خبر، اسمش رو به صلیب سرخ نداده بودن. رنگ از رخ عزیز پرید. حالا لب‌هایش هم به لرزه افتاده بود. گوشه‌ی سفره‌ی پر از قند را پس زد. بلند که شد دلم ریخت. همیشه وقتی که خیلی خوب نبود با خودش خلوت می کرد. گره‌ی چادرش را از دور کمرش باز کرد و چادر گلدارش را انداخت روی سرش. رفتارش طبیعی نبود! چند قدمی رفت و دوباره برگشت. ... @bahejab_com 🌹