هوای حوا
🌺🌿 #تو_را_بهانه_میکنم 📚 #فصل_دوم 2⃣ #قسمت_سی_ام ✨ @bahejab_com 🌹
🌸🍃🌸🍃🌸 📚 2⃣ ⚜ شریفه تکیه زد به پشتی و با گوشه ی چادر رنگی اش شروع کرد به باد زدن خودش و گفت: _ایشالا که نمی فهمه، ولی خب چرا نرفتی تو سرمه؟ _نتونستم. ترسیدم... _ببینم سرمه، یعنی تو واقعا بعد از چند سال هنوز تو فکر سید بودی که ازدواج نکردی و امروز ترسیدی بری تو که نکنه چیزهایی بفهمی که برات سنگین تموم بشه؟ استغفرالله... تو چیکار کردی با خودت دختر؟ می خواست بلند شود که چنگ زدم به چادرش و گفتم: _شریفه تو رو خدا، تو رو به جان محدثه قسمِت می دم که از ماجرای امروز با احدی حرف نزنی. نگاه ملامتگرش را نتوانستم‌ تاب بیاورم. سرم را پایین انداختم و با گریه گفتم: _امروز شاه عبدالعظیم بودم؛ با سارا... با خودم و خدا عهد بستم که فراموشش کنم. که دیگه یادش نیفتم و همه چیز رو بسپارم به خود خدا. من توکل کردم شریفه. شک ندارم که خدا بهترین جواب رو بهم میده، مگه نه؟ _ان شاالله. حالا پاک کن این اشک ها رو. قربونت برم تو خانم ترین دختر این محله ای. باید خوشبخت بشی. منم هر کاری از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. مدام به این فکر می کردم که کاش بر احساساتم غلبه کرده و توی خانه مانده بودم تا حداقل از این بلاتکلیفی و بی خبری در می آمدم. غروب بود که میثم آمد دل نگرانی ام دو چندان شد. بیخودی فکر می کردم که از هر چه که نباید، خبر دارد! چایی اش را که خورد بلند شد و به شریفه گفت: _من میرم منزل عزیز. گویا مهمون دارن، یکی از رفقای قدیمی. شاید شام هم بمونم... _باشه میثم جان. سلام برسون بهشون _شما و محدثه نمیای؟ _نه نه... دستت درد نکنه. چیزه، من آخه یکم دوخت و دوز دارم باید اونا رو جمع کنم. بعدم مربا دارم می پزم. دستم بنده... _چه عجب خانم! شما از خیر مهمونی گذشتی _عوضش فردا ناهار میرم غصه نخور _باشه خیره ان شاالله. ناغافل از من پرسید: _سرمه، عموجان تو می خوای اینجا بمونی یا میای باهم بریم؟ نگاهی بین من و شریفه رد و بدل شد. امیدوار بودم میثم بو نبرد. داشتم موهای محدثه را دم اسبی می بستم. می خواستم بگویم میثم جان، کاش دلیلی برای آمدن داشتم... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _من امشب پیش شریفه و محدثه می مونم که هم تنها نباشن هم کمک به حالشون باشم. به عزیز جون بگو دل نگرانم نباشه _چشم! با اجازه. یاعلی یا الله گفت و از جا بلند شد. کش سر را با حرص یک دور دیگر پیچاندم و جیغ محدثه ی بیچاره در آمد. همین که میثم پایش را از درگاه در بیرون گذاشت، پشیمان شدم از نرفتنم اما به قول شریفه کار درست را کرده بودم... شب را همانجا ماندم و وقتی میثم برگشت حتی توی اتاق پذیرایی ننشستم تا چیزی بشنوم. دست محدثه را گرفتم و توی اتاق خوابیدیم. برای نشنیدن پچ پچ های میثم و شریفه هم پتو را توی آن گرما تا روی پیشانی ام بالا کشیدم. ... @bahejab_com 🌹