✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت (آخر) ✨دست خدا، بالای تمام دست هاست وقتی رسیدم خونه دیدم یه 👥👥👤عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن 😍😢☺️😍سمتم ... یه عده خم می شدن دستم😘 رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... 😳😟😧 _خدایا! اینجا چه خبره؟ ... . به هر زحمتی بود رفتم داخل ...🚶😧😯😟 کل خانواده اومده بودن ...👩🏻👨🏻👱🏻 پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... 😢😓 تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد:👦🏻😍 _دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... . حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ _اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .😭😘 مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن.... تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... _از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... 😊فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ...😇 وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ...😥 تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .😍☺️ بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... _خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان و ، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .😍😄 برادرم پشت سر هم تعریف می کرد ... و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...😧😳😟 اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ...😭😫 و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... ✨شما حرکت کنید، ما از شما را حمایت می کنیم ... . 🙏اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین😭🙏 ⚔پایان⚔ ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh