.
📔
#داستان_کوتاه
🌹
#ناگهان_تو
💠
#قسمت_آخر
قطرههای اشک از کنار چشمم سر میخورند و روبالشتی سبز را آبیاری میکنند. تمام شب، قاب عکست را بغل زدم و خاطراتت را مرور کردم. از همیشه بیشتر کمَت دارم یونس.
هنوز خاطرههای ریز و درشتت توی سرم غوغا میکنند ولی عجیب خستهام. کاش میشد خوابید و دردها را جایی توی پستوهای قدیمیِ خوابها جا گذاشت و بعد بیدار شد و دوباره از نو شروع کرد!
صدای اذان را که از گوشیِ تو پخش میشود، میشنوم ولی توان بلند شدن ندارم. انگار یک مشت قرص اعصاب را بلعیده باشم، پلکهایم سنگین و همه جا تاریک میشود. پشت پلکهایم اما هنوز تصویر لبخندِ تو پررنگ و هزار رنگ است.
"حی علی خیر العمل" میخواهم دست مشت شدهام را باز کنم و بلند بشوم ولی قدرت بیهوشی بیشتر است. فقط کمی میخوابم. مثل همیشه خودت برای نماز بیدارم کن. لطفا...
نمیدانم چقدر گذشته ولی نجوای آرام نماز خواندنِ تو به گوشم میخورد. با چشم بسته لبخند میزنم.
تمام اجزای صورتم بس که گریه کردهام کش میآید و میسوزد... صدایم میزنی:" فرشته... فرشته جان... فرشته خانوم... نماز مومنها رفت بالا، جا نمونی"
لبخندم عمیقتر میشود. انگار جان دوباره به رگهایم تزریق کرده باشند...
چشم که باز میکنم، نور آفتاب مستقیم میخورد به صورتم و آه میکشم. زیرلب مینالم:"نمازم قضا شد؟"
_خیلی صدات زدم ولی خوابت عمیق بود.
با تعجب سر برمیگردانم و مبینا را میبینم که نشسته کنارم روی تخت. نگاه سرگردانم را میچرخانم ولی نمیبینمت.
میپرسم:"بابات کجاست؟ اونم منو صدا زد ولی..."
حقیقت ناگهان حمله میکند به مغز و قلبم. حرف در دهنم میماسد و کامم زهر میشود. مبینا دستم را میگیرد و میبوسد:
_الهی فدات شم مامان. تو از همه بیشتر داری زجر میکشی. تو رو خدا منو ببخش، دیشب خیلی حالم بد بود. اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...
دلم میخواهد مثل همیشه دست بکشم روی سرش و بگویم هیچ دلخوری ازش ندارم اما تا بوده اینها حواشی زندگی ما بوده، اصل زندگی تویی یونس که گمت کردهایم.
میخواهم بگویم:
_مبینا جان، دخترم... بابات خودش خواست که بمونه بیمارستان و نیاد خونه! ناسلامتی دکتر بخش عفونی بوده. تازه مگه دفعهء اولش بود که من بگم نه؟ اصلا مگه میتونست طاقت بیاره ببینه این بلا افتاده به جون مردم و دقیقا وقتی به کمکش احتیاج دارن، اون دو دستی جونش رو برداره و بره؟ مبینا جان، بابا یونست قویه... روی قولی که به ما میده هم حساسه. بهم گفت سلامت میمونه. مواظبه! حالا اگه گرفتار شده حتما حکمتی داشته که ما بیخبریم. یونس صدبار مجروح شد و تا دم مرگ رفتُ برگشت. اون روزا سخت بود ولی گذشت... من دلم روشنه مادر. دلم روشنه که ایندفعه هم به خیر میگذره. نذر کردم براش. کرونا که بره، میریم باهم زیارت آقا امام رضا.
میخواستم همهء اینها را بگویم ولی کلمهها فقط توی دهنم چرخ میخورند و توی فضا پخش نمیشوند. هنوز دارم با خودم کلنجار میروم که در با صدای بدی باز میشود و میثم میآید تو.
با وحشت مینشینم و زل میزنم به چشمانش و موبایل توی دستش!
یا امام رضا...
متوجه نمیشوم میثم خوشحال است یا ناراحت و شاید هم بیتفاوت! ولی نه... استرس دارد انگار. مدام پلک میزند. مبینا دست روی قلبش میگذارد و میپرسد:
_چی شده میثم؟
گوشی را سمت من میگیرد و میگوید:
_نمیدونم. خانم شایگان زنگ زده. میخواد با شما صحبت کنه مامان.
با زبان، لبم را تر میکنم. خودم دیروز ازش خواهش کرده بودم تا هر وقت که شیفتش تمام نشده من را از تغییرات وضعیت یونس و حالش باخبر کند. حالا میترسم موبایل را بگیرم.
طاقت شنیدن خبر بد را ندارم. کاش یکی کمکم میکرد. وای یونس... ببین خانوادهات بی حضور تو چه بی پناهند.
هرچند اگر بودی لبخند میزدی و با انگشت آسمان را نشانه میرفتی و میگفتی:"تا خدا هست، ما چیکارهایم. پناه همه خودشه."
نام خدا را که میبرم، دلم روشن میشود. یاد تمام روزهایی میافتم که خبر مجروح شدنت را میدادند... من هنوز همان فرشتهام. قوی و متوکل. نه یونس؟
دستم را دراز و صدایم را صاف میکنم. نگاه بچهها قفل شده روی صورتم. حتما رنگم پریده. مبینا میزند روی بلندگو...
_الو...
صدای خانم شایگان، توی اتاق میپیچد:
_الو، سلام فرشته جون. بهتری؟
چیزی نمیگویم. جوابی ندارم. حال من چه اهمیتی دارد؟ گمانم متوجه شرایط شده که بعد از چند ثانیه ادامه میدهد:
_خواستم خودم این خبر رو بهت بدم...
ستایش کجاست؟ کاش روی بلندگو نبود که تنش مثل ما نلرزد. طفلک بچهء توی شکمش. شایگان نمیگذارد دلم هزار راه برود. میخندد و میگوید: