حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📒 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو... 💠 #قسمت_سوم آن روز را خوب بهخاطر دارم. اولین جر
.
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_چهارم
حبیب، آن موقعها که آن چنان بر و رویی نداشت، از حالایش خبر نداشتم. بعد از تعزیه که پدرش مدام به شانهاش میزد و آفرین میگفت، دیده بودم چندجای سر کچلِ تخم مرغیاش شکسته و دماغش قوز دارد!
حالا خوب بود که خودم باخبر شدم خواستگار دارم وگرنه به من نمیگفتند! نشسته بودم گوشهء آشپزخانه و داشتم اِپُل مانتوی شکلاتی رنگ جدیدم را میدوختم که صدای پچ پچ مامان و بابا را شنیدم.
بابا میگفت:"این بچه مگه چند سالشه که خواستگار براش اومده؟"
خواستگار؟ شاخکهام تیز شد و سرم را کج کردم تا خوبتر بشنوم. به جز من که دختر بزرگی توی این خانه نبود. زهرا هم هنوز ابتدایی میرفت.
مامان که لابد طبق عادت یک تای ابرویش را بالا انداخته بود جواب داد:
"وا چی میگی صابر خان؟ بچه کدومه؟ هزار ماشالا دیگه خانومی شده برای خودش. همین تابستون پونزده رو تموم میکنه. راستشو بخوای دیرم شده. یادت رفته من چند سالم بود که زنت شدم؟ میخوای ترشی بندازیمش؟"
صورتم حتما سرخ شده بود. من را میگفتند پس. خواستگار پیدا شده بود؟! از کجا؟ کی؟
نوک سوزن رفت توی انگشتم. آخ خفهای گفتم و بغض کردم از جواب مامان. انگشتم را کردم توی دهنم. یعنی فکر میکردند شوهر کردنم دیر شده؟!
بابا گفت:"خلاصه که اگه زودم نباشه، من خوش ندارم دختر بدم به هر غریبهای. اونم حبیب مکانیک."
"آقا صابر از شما بعیده. مگه مکانیکی عیب و عاره زبونم لال؟ بده بچهء مردم دستش تو جیبِ خودشه؟ بعد از اون، خدیجه خانم میگفت حقوق خوبی میگیره."
صدای اذان که بلند شد، بابا هم یاالله گفت و بلند شد و جواب داد:
"حرف تو دهن من نذار زن. من به شغلش چیکار دارم؟ خود حبیبو میگم که بی دست و پاست. چهار پنج ساله تو مکانیکی ممد آقاست ولی هنوز شاگردی میکنه و فرق پیچ و آچارُ نمیدونه! گمونم سیکلم نداره ولی فرشته درس خوندهست. نمیشه بدیمش به هرکسی."
توی دلم قربان صدقهء بابا رفتم که انقدر ازم تعریف میکرد. اولین بار بود این چیزها را میشنیدم.
ولی یونس داشتم میمردم از ترس اینکه بفهمند گوش وایستادم. نفسم را حبس کرده بودم و میخواستم ببینم ته حرفشان به کجا میرسد که سر و کلهء خروس بی محل پیدا شد.
نمیدانم صادق چرا همیشه وقتی که نباید سر میرسید. دست و پایم را گم کردم و زود بساطم را جمع کردم تا بروم جایی دیگر اما شک نداشتم که اسم تو به گوشم خورد. بابا گفته بود یونس!
همین یک کلمه برایم بس بود که یاد تو بیفتم و جا بگیری لابهلای فکر و خیالهای چند روزهام.
پسرعمو یونس.
سالها توی گوشم خوانده بودند عقد دختر عمو و پسر عمو را توی آسمانها بستند. پس چرا مامان فراموش کرده بود؟ لابد سبک و سنگین میکرد و خواستگار دست به نقد را نمیخواست پس بزند.
بچهتر که بودم، هربار پدرت من را روی زانویش مینشاند و پیشانیام را میبوسید و میگفت: "فرشته عروس خودمه" ذوق مرگ میشدم.
یکدفعه پرسیده بود:"چرا عروسِ عمو میشی؟"
شکلات را از دستش چنگ زده و گفته بودم:" چون تو خونهء بزرگ داری، تازه ماشینم داری"
همه از خنده ریسه رفته بودند. مامان کوبیده بود به پشت دستش و چشم غره رفته بود. بابا را از خجالت نگاه نکرده بودم...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_چهارم حبیب، آن موقعها که آن چنان بر و رو
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_پنجم
حالا که به تو خوب نگاه میکردم زمین تا آسمان فرق داشتی با حبیب. مژههای بلند، چشم قهوهای و ابروی مشکی. بینی اندازه که به عمو رفته بود؛ چانهء محکم و دندانهایی ردیف و سفید که وقت خندیدنت، به چشم میآمدند.
تا جایی که میدانستم هم برعکس من که همیشهء خدا دندان درد داشتم تو، بدبختیِ کرمخوردگی و پنبه فرو کردن توی سوراخ سیاه دندان را نداشتی.
به اندازهء بقیهء پسرها اهل شیطنت نبودی. سربهزیر بودی و تفریح اصلیات مسجد و هیئت رفتن بود.
درس خوان بودی و شاگرد زرنگ مدرسه. عمو میگفت باعث سربلندی کل فامیل و قوم و خویشی! راست هم میگفت. هر بچهای که درسش خوب نبود، میفرستادند پیش تو تا یادش بدهی. همین صادق مدام بخاطر مسالههای ریاضی آویزان تو بود.
صادق گفته بود دوست داری توی دانشگاه پزشکی بخوانی. حسودی میکردم اگر روزی چنین اتفاقی میافتاد... خودم هم بدم نمیآمد بروم دانشگاه ولی بعید میدانستم خانواده اجازه بدهند.
دستانم هنوز چفت میلهء های پنجره بود و داشتم اوضاع را بررسی میکردم که یکهو سرت را بلند کردی و چشم در چشم شدیم. نمیدانم چرا از آنهمه اخمِ ابروهای پهن و کشیدهات، دلم فرو ریخت. ترسیدم...
ناخوداگاه دستم رفت سمت روسریَم و کشیدمش جلو. بعد هم هول شدم و فرار کردم از کنار پنجره!
پایم گیر کرد به لبهء فرش و نزدیک بود با مغز پهن زمین بشوم که خدا رحم کرد. شاید ترسیدم به گوش صادق برسانی کشیک کوچه را میدادم.
شاید هم ابهت اخم مردانهات وهم به جانم انداخت ناغافل... هرچه که بود چسبیدم به دیوار و قلبم هزارتا میزد.
اما نه... این نگاهت جور دیگری بود. اصلا برای من اخم نکرده بودی. سرت را که بلند کردی چهرهات درهم بود. غم توی صورتت موج میزد. این را هرکسی میفهمید. ولی چه غمی؟
نفسم را فوت کردم و خیالم راحت شد که چیزی دامنِ من را نمیگیرد.
مامان که صدایم زد، رفتم بیرون و تندُ تند آماده شدم. همان مانتو اپلدار شکلاتی را با روسری ژرژت صورتیام پوشیدم.
مامان موقعی که سبد ظرفها را دستم میداد نظری به تیپم انداخت و گفت:
_استغفراله. مگه داری میری عروسی؟ بیا برو یکی از اون مانتو مشکیاتو بپوش.
زهرا از توی کوچه داد زد که:"بابا میگه بجنبید، دیر شدا."
اشک تا پشت چشمم آمد. مامان چادرش را توی هوا چرخی داد و انداخت روی سرش. فهمید ناراحت شدم. دلش سوخت.
_لااقل برو روسریتُ عوض کن. این دیگه خیلی روشنه.
_باشه چشم.
بدو بدو رفتم توی اتاق و مقنعهء چانهدار مشکی مدرسه را از کشو درآوردم و سرم کردم. با حسرت به روسری خوشگلم که پرت کرده بودم توی کمد نگاه کردم و رفتم بیرون.
هرچند مامان خودش چادری بود و دوست داشت من هم چادری باشم ولی تا حالا گیر نداده بود که حتما و باید!
همان موقع ها هم از چادر بدم نمیآمد یونس ولی مثل فاطمه بلد نبودم خوب جمع و جورش کنم. توی روضه و مجلسهای زنانه هم که میپوشیدم بیشتر باعث خنده دخترها میشدم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_پنجم حالا که به تو خوب نگاه میکردم زمین تا آسمان فرق د
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_ششم
یا همهء چادر را جمع میکردم و میزدم زیر بغلم یا مدام سُر میخورد و از سرم میافتاد و همان حجابِ معمولیام را هم از بین میبرد. البته که صادق اتمام حجت کرده بود از سال دیگه باید چادری میشدم.
ولی مانتوهای بلند و گشاد و روسریهای قوارهدار فعلا راضیاش میکرد که کمتر حساسیت برادرانه نشان بدهد. خودم هم بدم نمیآمد. راستی تو مثل صادق نبودی. فاطمه تعریف میکرد که ایراد نمیگیری ولی وقتی پوشش خوبی دارد تشویقش میکنی! کاش برادر من هم مثل تو بود...
با دیدن فاطمه گل از گلم شکفت و خودم را جا دادم عقب ماشین. زهرا را نشاندند روی پای من و در را به زور بستند. پنج شش نفر عقب نشسته بودیم و سه چهار نفر جلو! زهرا مثل ندید بدیدها چسبیده بود به پنجره و خیابانها را رصد میکرد.
گوشم به فاطمه و پچپچهایش بود ولی حواسم به تو هم بود یونس. تپش قلبم هنوز خوب نشده بود. تصویر چشمان پر از اندوهت را انگار قاب کرده بودند توی ذهنم.
پشت سر زهرا سنگر میگرفتم تا مبادا به هر طریقی شده ببینیام. خجالت میکشیدم. هیچوقت مثل امروز چشم در چشم نشده بودیم! دلهره داشتم که کسی ما را دیده باشد و برایمان حرف دربیاورند.
جلو، کنار دست بابا و تقریبا روی دنده نشسته بودی و با سر پایین افتاده تمام مدت سکوت کرده بودی. فقط وقتی صادق بلند بلند از شهادت پسر رحیم آقا شاطر گفت، که همین یک ساعت پیش حجلهاش را توی کوچه بغلی دیده بود، آه عمیقی کشیدی که توی شلوغی ماشین و "ای وای" و "آخ حیف جوان مردم" و "خدا لعنت کنه صدام رو" گفتنهای مادرها گم شد.
رویَم نمیشد از خواهرت بپرسم چه به سرت آمده امروز. شاید هم از قضیهء خواستگاری بو برده و پکر شده بودی! ولی نه... بعید بود از تو. بین ما که هیچ خواستن و حرف و حدیثی هم وجود نداشت اصلا!
کشمکشها همچنان ادامه داشت که فاطمه سقلمهای به پهلویَم زد و کنار گوشم با صدای ریز گفت:
_نمیدونی چند روزه تو خونمون چه بساطیه فرشته.
_چرا؟ چی شده مگه؟ خیر باشه.
_یونس زده به سرش و هردوتا پاشو کرده تو یه کفش که الا و بلا میخوام برم جبهه!
جبهه یونس؟! تو؟ چیزی توی قلبم جابجا شد. افتادیم توی دست انداز و آرنج زهرا محکم خورد به قفسه سینهام. آه از نهادم برآمد و اشک کاسهء کوچک چشمم را پر کرد.
چه درد بدی پیچید توی وجودم. هر وقت دیگری بود یکی میزدم توی سر زهرا ولی آن موقع...
میخواستی بروی جبهه یونس؟ آن هم دقیقا حالا؟ به خودم تشر زدم که مگه حالا چه شده؟ جوابی برایش نداشتم.
سن و سالی نداشتی که لباس جنگ بپوشی. ندیده بودی هر روز خبر شهادت یکی را میآوردند؟ ندیده بودی پسرخالهات با پاهای خودش رفت و بدون پا و با یک جفت عصا برگشت؟ چه دل بزرگی داشتی تو بخدا...
فاطمه بی توجه به حال من، چادرش را جلوتر کشید و دوباره گفت...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_ششم یا همهء چادر را جمع میکردم و میزدم زیر بغلم یا م
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_هفتم
فاطمه بی توجه به حال من، چادرش را جلوتر کشید و گفت:
_بابا داد و بیداد راه انداخته که راضی نیستم حتی از تهران بری بیرون، تو هنوز دهنت بوی شیر میده. بچهای. باید سر درس و مشقت باشی. از تو بزرگتراش هستن که برن. شدی کاسهء داغتر از آش. بهش گفته اینو بدون اگه پدر آدم رضایت نده حتی رزم و شهادتم درست و حسابی نمیشه. بابا روی داداش یونس خیلی حساسه. میدونی که. وای اگه بدونی مامانم چقدر گریه کرده و سردرد کشیده. قوری قوری گلگاوزبون دم کردم دادم بهش تا بهتر شده. امروزم بابا مثلا خواسته بیایم بیرون تا یه هوایی به سر داداش بخوره و با صادق بپلکه، بلکه از فکرش بره بیرون جنگ و جبهه. تو رو خدا دعا کن اوضاع یکم بهتر بشه. مثلا دلمون خوش بود ده روز دیگه عروسی عمهء ملیحهست. راستی تو چی میخوای بپوشی؟ لباس نمیدوزی؟
فاطمه هم سرخوش بود. چطور میتوانست بعد از اینهمه داستانهای عجیب و غریب به عروسی عمه ملیحه و لباسی که میخواهد بپوشد هم فکر کند؟
ولی دعا کردم که خدا خیرش بدهد. حداقل درد تو را گفته و ذهن سمجم را از کنجکاوی رها کرده بود. هنوز داشت از الگوی جدید خیاطی میگفت که رسیدیم.
حالا که خوب به چهرهء اعضای خانوادهات دقت میکردم میدیدم هیچ کدام سرحال نیستند. ادای خوب بودن را درمیآوردند. تو ولی از همه کلافهتر بودی یونس...
کمک کردی وسایل را از ماشین بیرون آوردید و بعد رفتی کنار رودخانه و کمکم از دید هم خارج شدی. صادق هم افتاده بود دنبالت. شک نداشتم اگر روزی میرفتی جنگ، صادق هم هوایی میشد. جانش به جان تو بند بود و همه جوره الگویش بودی.
نه از خوشمزگی آش رشتهء مادرت چیزی فهمیدم و نه از مزهء توتهای درشت و آبداری که بچهها از درخت تکانده بودند و نه حتی از آب و هوای عالی جاجرود.
یونس انگار اولین بار بود دیده بودمت. به چشمم آمده بودی. مردانه و بزرگ. چقدر متانت داشتی در رفتارت. چقدر خوب حرف میزدی وقتی بابا سوال پیچت کرده بود در مورد بسیج و مسجد و دانشگاه و... چقدر سر به زیرتر از همیشه بودی.
اذان مغرب بود که جمع کردیم تا برگردیم. فاطمه کلمن آب را گذاشت روی زمین و گفت:
_تو هم یه مرگت شده ها فرشته. مثلا دلم خوش بود میام دو کلوم باهات حرف میزنم دلم وا میشه. چته خب؟
_هیچی والا. نگران امتحانامم. حفظیا رو میترسم خراب کنم.
نیشش تا بناگوش باز شد و چشم و ابرو بالا انداخت:
_آره تو گفتی و منم باور کردم. از کی تا حالا انقدر غصهء مدرسه رو میخوری؟ ببینم کلک نکنه میخوای به خواستگارت بله رو بدی و بری خونهء بخت؟
دلم ریخت... با اضطراب به دور و ور نگاه کردم که کسی نشنیده باشد. چنگ زدم به دستش و با صدایی آهسته گفتم:
_چرا چرت و پرت میگی دختر؟ خواستگار کدومه؟
_فکر کردی حسودیم میشه که نگفتی؟ بخدا خودم شنیدم مامانت داشت تعریف میکرد. البته میدونم به تو مثلا نگفتن ولی مطمئنم انقدر زرنگ هستی که فهمیده باشی خدیجه خانم یه حرفایی زده.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_هفتم فاطمه بی توجه به حال من، چادرش را جلوتر کشید و گفت:
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_هشتم
این پا و آن پا کردم و گفتم:
_ولش کن فاطی. تموم شده رفته دیگه. بابا جواب رد داده. بیا بریم سوار شیم.
_راستکی؟
_آره به جان خودم
دستم را کشید. توی چشمم نگاه کرد و با لحنی جدی گفت:
_حالا اینو رد کردن، بعدی رو چی؟
_یعنی چی؟
_فرشته، تو که انقدر زود نمیخوای شوهر کنی؟ مگه نه؟
_چطور مگه؟ دست من که نیست. به قول عزیز ازدواج به قسمته. باید ببینی بختت چجوریه و پیشونی نوشتت چیه. من از کجا بدونم بعدا چی پیش میاد؟
_منظورم اینه یادت که نرفته؟ حرفای بقیه رو میگم.
_کدوم حرف؟
_تو و یونِ...
صدای بلند مامان حرفش را قطع کرد:
_دخترا هوا تاریک شد. جاده خطرناکه. بیاین دیگه... بدویید ببینم.
چرا آن روز همه چیز به تو ختم میشد یونس؟ منظور فاطمه چه بود؟ کدام حرفها در مورد من و تو بود به جز همان عقد دخترعمو و پسرعمو؟ کاش گفته بود... کاش فقط دو دقیقه دیرتر راه افتاده بودیم یا حداقل توی ماشین، باز پهلوی هم مینشستیم ولی نشد!
دقیقا تا شب عروسی عمه، از تو بی خبر بودم. تمام روزهای گذشته را سربه هواتر از همیشه شده بودم. هر نقشهای که برای لباس و مدل مو کشیده بودم را ول کردم. اینها چه اهمیتی داشت؟ نگرانی توی دلم موج میزد. اگر عمو راضی میشد؟
کاش اینجوری نشده بودم و مثل فاطمه که شاباش جمع میکرد و بیخیال دنیا بود، میماندم.
لپهایش گل انداخته بود از تقلای زیاد. خودش را به زور از زیر دست و پای بچهها بیرون کشیده بود و نفس نفس میزد. مادرش نگاهی به تیپش کرد و گفت:
_خاک بر سرم! پول ندیدهای یا بچهء هفت هشت ساله که خودتو انداختی کف زمین پول جمع کنی؟ اِاِاِ... آبرومون رو بردی. آخه نمیگی اینجا شاید چهار نفر نشسته باشن بخوان بپسندنت؟ یکم از فرشته یاد بگیر. خانوم باش. دختر دم بختی مثلا.
_ببخشید مامان
_پاشو یه دستی به سر و صورتت بکش اون ظرف شیرینی رو هم پُر کن و دور بگردون. زرنگ باش یکم.
_چشم مامان...
تنها که شدیم پقی زدم زیر خنده. پیروزمندانه اسکناسی که با نخ شکل پاپیون بسته بودند را نشانم داد و گفت:
_شگون داره. بیا اینم برا تو برداشتم بلکه بختت باز بشه.
_تو که یه عالمه ازینا داری پس چرا هنوز شوهر نکردی؟
_عجب سوالی پرسیدی!
_خب؟
شیرینی زبان را فرو کرد توی دهانش، انگشتش را هم لیس زد و گفت:
_خب به جمالت خواهر. جوابی ندارم. راستی تو چرا موهاتو درست نکردی؟ مگه نمیخواستی جلوشو بزنی بالا فُکُل بشه؟
بحث را کشاندم به موضوعی که توی سرم چرخ میخورد:
_اصلا حوصله نداشتم. دلم واسه دوستم میسوزه.
_چی شده؟
_همین دیروز خبردار شدن که داداشش تو عملیات تیر خورده.
_وای، شهید شده؟!
لیوان شربت زعفرانی را برداشتم و قبل از اینکه کمی بچشم گفتم:
_نه خداروشکر. زخمی شده ولی انگاری خیلی حالش خوب نیست.
_بنده خدا. نمیدونم این جنگ کوفتی کی میخواد تموم بشه که مردم نفس راحت بکشن. کاش نمیگفتی بهم فرشته.
_چرا؟ به تو چه ربطی داره که این شکلی شدی؟
گوشهء پردهء آشپزخانه را کنار زد و به حیاط اشاره کرد. کنارش ایستادم و نگاه کردم. تو و صادق روی زانو نشسته بودید پهلوی جعبهء نوشابهها و با قاشق درشان را باز میکردید.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_هشتم این پا و آن پا کردم و گفتم: _ولش کن فاطی. تموم شده ر
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_نهم
تو متخصص تشتک پراندن بودی! خندیدم و گفتم:
_بهبه. ببین چه بریز و بپاشی کرده آقا داماد. چلو مرغ و نوشابه و...
فاطمه چرخید و با چشمهایی که پر از اشک بود گفت:
_اونو نمیگم. بالاخره یونس رضایتِ بابا رو گرفت. انقدر واسطه جور کرد که بابا حاجی راضی شد. همین روزاست که بره جبهه. حالا دیگه من میمونم و یه دنیا دلواپسی...
لیوان از دستم سُر خورد و افتاد کف آشپزخانه. خواهرت چه میگفت یونس؟ از گوشه چشم خیره شدم به تو. با صادق حرف میزدی و صورتت پر از خنده بود چون کارِت راه افتاده بود.
به لیوان پلاستیکی و لکههای ریز و درشت روی دامن ساتنم نگاه کردم. زندگی همین بود دیگر... همه چیز توی یک لحظه زیر و زبر میشد. حتی میشد توی جشن عروسی هم باشی ولی دلت پر از غم بشود...
خوب جملهای گفته بود فاطمه. تو چند هفته بعد به آرزویت رسیدی و رفتی جبهه ولی من ماندم و یک دنیا دلواپسی.
تمام امتحاناتم را خراب کردم. دست خودم نبود. جواب همهء سوالات دینی و تاریخی و ادبیات و ریاضی شده بود یونس! هر لحظه به این فکر میکردم که حالا کجایی؟ توی سنگر؟ پشت توپ و تانک؟ چفیه انداختهای دور گردنت یا سربند بستهای؟
روزی که داشتند راهیات میکردند به بهانهء امتحان، نشستم توی خانه و اشک ریختم. چرا اشک میریختم؟ دلم میسوخت؟ تو که مجبور به رفتن نبودی. دلم تنگ میشد؟ زبانم را گاز میگرفتم و استغفار میکردم. خب چرا؟ خودم هم نمیفهمیدم ولی هر دلیلی که داشت برایم شفاف نبود یا شاید نمیخواستم که شفاف باشد. از گناه و معصیت میترسیدم.
تو در حق من خیلی خوبی کرده بودی. یکبار بخاطر من با پسری که دنبالم راه افتاده بود توی کوچه دعوا کرده بودی.
هروقت توی روزهای گرم تابستان نخ کوبلن من و فاطمه تمام میشد و مغازهء حقیقت همان رنگها را نداشت، راه میافتادی و میگشتی و برایمان میخریدی.
میدانستی من تهدیگ خیلی دوست دارم، یکبار که نذری داشتیم، تهدیگت را گذاشته بودی روی بشقاب پر از پلو و فسنجانم.
حتی چندبار که با صادق دعوایم شده و برایم خط و نشان کشیده بود، به او تشر زده بودی که رفتارش خوب نیست. خودت هم مثل او غیرتی بودی ولی همیشه به فاطمه میگفتم که تو شرایط آدمها را درک میکنی. هرچقدر بیشتر به تو فکر میکردم، پررنگتر میشدی!
آشِ پشت پای رفتنت را که هم میزدم نزدیک بود بغضم بترکد. وای یونس! فکر کن... وسط حیاطِ خانهء شما، سر دیگ آشی که برای سلامتی تو بار گذاشته بودند، دقیقا دو سه روز بعد از رفتنت، نزدیک بود های های گریه کنم.
هیچکسی هم اگر نمیفهمید دردم چیست، فاطمه و صادق که بو میبردند. خدا رحم کرد یونس... خدا آن روز رحم کرد که یکهو باد زد و هیزمها گُر گرفت و دودش رفت توی چشمِ همه!
چشم همه که سرخ شد و به سرفه افتادند، نفس راحتی کشیدم و با دستی که میلرزید ملاقه را دادم به مادرت و به بهانهء درست کردن سیر و پیازداغ دوییدم توی خانه. خلاصه با دود هیزم و تندی پیاز، حسابی خودم را خالی کردم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد!
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_نهم تو متخصص تشتک پراندن بودی! خندیدم و گفتم: _بهبه.
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_دهم
جای خالیات بدجوری توی ذوق میزد. صادق بیچاره هم که توی لاک خودش رفته بود و یقین داشتم به نگرانی بابا و عمو اضافه شده...
طوری رفتی که انگار هیچ جا نبودی. هیچ وقت نبودی. حجم نبودنت وسیع بود یونس. خیلی وسیع. حداقل برای من.
توی شبنشینیها دیگر کسی حوصلهء جوک تعریف کردن و تخمه شکستن نداشت. همه ساکت ردیف میشدیم جلوی تلویزیون چهارده اینچ رنگی که سوغات عمو از مکه بود و اخبار جنگ را دنبال میکردیم.
بدون تو؛ صادق حتی دل و دماغ آب تنی رفتن با رفقایش را نداشت!
با مامان که رفته بودیم به عزیز سر بزنیم، میگفت از وقتی تو رفتی، هیچکسی نیست که کله قندهایش را بشکند یا برود پی کوپنهای اعلام شده و خریدهایی که داشت.
کاش بلد بودم و اجازه داشتم تا در نبودنت، کارهایی که میکردی را انجام بدهم.
عمو حاجی مثل قبل نبود. میفهمیدم که نگرانی دارد ولی ذکر لبش، شده بود الحمدالله.
مادرت میگفت:"یونس خودشو به آب و آتیش زد تا بره. دلم رضا نداد تا جلوشو بگیرم. الهی که بتونه کاری کنه. سپردیمش به خدا. خونش از بچههای دیگه که رنگینتر نیست. الحمدالله که راه درستی رو انتخاب کرده، دعای امام پشت سرش باشه انشاالله."
مامان میگفت:" ایمانت که قوی باشه این حرفا رو میزنی و بهش عمل میکنیا. من هنوز که هنوزه طاقت دل کندن از صادق رو ندارم. نمیتونم فکر کنم اون رفته بجنگه، اونوقت خودم بشینم زندگیمو کنم. لا اله الا الله..."
اولین باری که برگشتی را خوب یادم مانده. قابلمهء لوبیاپلو را برداشته و سرزده رفته بودیم خانهء عمو حاجی.
هوا تازه داشت گرم میشد ولی عمو کولر آبی را راه انداخته بود. برای ما که کولر نداشتیم و کل تابستان را با پنکهء قدیمی جهیزیهء مامان سر میکردیم، باد خنک و تر و تازهء کولر، چیز دیگری بود.
سفره را پهن کرده بودیم. بشقابهای ملامین و پارچ پلاستیکی قرمزی که پر بود از دوغِ دستساز زن عمو و نان لواش را که گذاشتم، فاطمه سبد حصیری را دستم داد و گفت:
_فرشته میری از باغچهء حیاط پشتی، یکم سبزی بچینی؟ من شبا میترسم برم اونور. وایسا بگم زهرا باهات بیاد.
_نه نه نمیخواد. خودم میرم و زود میام.
_قربون دستت.
میدانست چقدر چیدن ریحان و شاهی و تربهای کوچکِ باغچهء شما را دوست دارم. جای تو خالی بود یونس...
سبد را گرفتم و از در آهنی ته آشپزخانه زدم بیرون و تا حیاط پرواز کردم! هوای این طرف خیلی خوب بود. شاید چون چند قدم بیشتر از کوچه و خیابان و آدمها فاصله داشت. دنجتر بود. بیخود نبود انقدر دوستش داشتی و سبزش کرده بودی با گل و گلدان و درختچه و سبزیها.
نشستم لب باغچه و با دقت مشغول چیدن شاهیها شدم. نمیدانم چرا چراغ روشن نشده بود ولی به روی خودم نیاوردم که میترسم.
خوب بود ایندفعه گربهها شیطنت نکرده و روی تربها غلت نزده بودند وگرنه خوردن نداشت!
سبد را برداشتم و خواستم بروم سروقت ریحانها که صدای بلندِ وحشتناکی پیچید توی گوشم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دهم جای خالیات بدجوری توی ذوق میزد. صادق بیچاره هم که
.
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_دهم ، قسمت دوم
اواسط دوران خدمت بودی. خیلی دیر به دیر میآمدی و من کمتر از همیشه میدیدمت. چون وقتی مامان و بابا شال و کلاه میکردند که بیایند به دیدنت، خجالت میکشیدم دنبالشان راه بیفتم. زهرا چه راحت، چادر گلگلی کوچکش را سر میکرد و با ذوق میآمد خانهء عمو حاجی.
حق داشت... بچه بود خب. مثل من نبود که چندبار به بهانههای مختلف خواستگاری را رد کند و سنگینی نگاه مادر و پدرش را وقتی اسم یونس میآمد حس کند.
شنیده بودم که مامان به بابا میگفت:"چقدر گفتم درست نیست برادرت چپ میره و راست میاد به این بچه بگه تو عروس منی. حالا که یونس جبههست ولی اگه نبودم از کجا معلوم که پا پیش میذاشت برای فرشته؟ میترسم این دختر خیالات ورش داره و لگد به بختش بزنه صابر خان!"
بابا اینطور وقتها یا میگفت:"الله اعلم... ولی دیر نشده خانم. انقدر جوش نزن. این بچه هنوز وقت درس خوندنشه" و یا سکوت میکرد. او بیشتر از من تو را دوست داشت یونس.
خیلی دلم میخواست بدانم وقتی بعد از چند ماه برمیگردی تهران، اصلا من را یادت هست یا نه؟ متوجه جای خالیام میشوی یا نه؟ بی انصاف بودی پسرعمو. اما نه... تو چه خبر از دل فرشتهء بخت برگشته داشتی؟ سرت گرم جنگیدن بود و شور شهادت داشتی!
ولی اگر همینطور پیش میرفت از ترس آبرو باید بالاخره به یکی جواب مثبت میدادم. شوخی که نبود، هفده سالم بود.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. . 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دهم ، قسمت دوم اواسط دوران خدمت بودی. خیلی دیر به دیر
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_یازدهم
صدایِ بلند وحشتناکی پیچید توی گوشم:
"توجه! توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد..."
یا امام حسین... آژیر قرمز زدند. من تنها بیرون بودم و بقیه تو کنار هم بودند! برق رفت و همان نور کمی که از پنجرهء آشپزخانه میتابید هم قطع شد. نزدیک بود سکته کنم. تا چشم کار میکرد خاموشی بود.
صدای جیغ و فرار را میشنیدم ولی نمیتوانستم کاری کنم. خشک شده بودم. ایستاده بودم وسط حیاط و از صد طرف، هیاهو بود.
حالا لابد همه میرفتند توی زیرزمین که از آن یکی حیاط راه داشت و من را یادشان هم نبود.
اگر موشک میخورد اینجا کنار سبزیهای حیاط شما، شهید میشدم؟ شهادت درد داشت یونس. من آدم درد کشیدن نبودم که. شنیده بودم دمِ مردن اشهدشان را میگویند ولی من چیزی یادم نمیآمد. حتی وصیتنامه هم نداشتم.
ترسم شدیدتر شد. فقط گریه میکردم و با دو دستم چنگ زده بودم به سبد و میلرزیدم.
چیزی پرت شد جلوی پایم. حتی متوجه نشدم از کجا افتاده. جیغی کشیدم و چشمم گشاد شد... خودم را کشیدم عقب. حجمش که شبیه موشک نبود! منفجر هم که نشد. خواستم فرار کنم که حس کردم یک هیولای بلند بالا از روی دیوار پرید پایین.
یا خدا... دزد بود؟ حالا؟! توی این آشفته بازار؟ دستم را گذاشتم جلوی دهانم تا بلکه جیغم را نشنود. چند قدم بیشتر فاصله نداشت. نزدیکتر شد. چه بیپناه مانده بودم...
هیولای ناشناس همانطور که لباسش را میتکاند دولا شد و گفت:"چه خوش قدمی یونس خان!"
تو بودی یونس؟ صدای خودت بود؟ بله... گفته بودی یونس خان! چطور نشناخته بودمت؟ آن قد و بالا را حتی توی تاریکی محض هم میشد تشخیص داد.
آه عمیقی کشیدم و دستم از روی دهنم سُر خورد. دولا شده بودی ساک را برداری که فهمیدی کسی مقابلت ایستاده. همهء این اتفاقات شاید دو دقیقه هم طول نکشید ولی زمان کش میآمد. صاف ایستادی، بسم الله گفتی و چشمانت برق زد.
_فاطمه؟ تویی؟ مگه صدای آژیر رو نشنیدی؟
لال شده بودم. حتی نمیدانستم خوشحالیام از دیدنت را چطور بروز بدهم. دهان باز کردی چیزی بگویی که صدایی مثل انفجار بلند شد. جیغ زدم و سبد را پرت کردم و دستانم را گذاشتم بیخ گوشم.
گوشهء آستینم را کشیدی و دوییدی. فکر کرده بودی خواهرت هستم خب. مجبور شدم دنبالت بدوم.
خوب شد دستت به دستم نخورد یونس. خوب شد... وگرنه از شرم و خجالت آب میشدم.
گمانم کل شاهیها زیر پوتینهای مردانهات له شد... زیر بالکن چسبیده به دیوار، کنار پلهها پنهان شدیم. از تو دورتر نشستم و خودم را مچاله کردم. اینجا را چرا تابحال ندیده بودم؟ دستم هنوز روی سرم بود و گریه میکردم.
_ای تف بهت صدام. گمونم این طرفا نخورده، لعنت به...
صدای هق هقم را که شنیدی سکوت کردی و سرت چرخید:
_نترس ایشالا که بخیر گذشته. الان وضعیت...
مسجدالرضا (ع) - ديباجى: مکث کردی. نگاهت توی همان تاریکی چرخید روی صورتم. یونسِ بیچاره... تازه من را شناختی و متوجه شدی فاطمه نیستم.
زیرلب اسمم را گفتی. برای اولین بار. نه گفتی دخترعمو و نه فرشته خانم! بی پسوند و پیشوند. بعد هم سریع و مثل همیشه با احترام و در مودبانهترین شکل ممکن، معذرتخواهی کردی و رفتی. مگر چه کرده بودی جز نجات دادنم؟
واقعا چه کسی فکرش را میکرد تو در این وانفسا سر برسی و من را نجات بدهی و بعد که اوضاع آرام شد، توی بهت و شور و اشتیاق خانواده از دیدنت، دورهم شام بخوریم آن هم بدون سبزی!
به جز همان چند کلمه، چیزی بینمان ردوبدل نشده بود، ولی من حس عجیبی داشتم. خیلی عجیب.
هیچکس جز فاطمه نفهمید ماجرا از چه قرار بوده و اصلا من کجا بودم. تو هم که توی صحبتهایت گفتی مثلا از حیاط پشتی آمده بودی که غافلگیرشان کنی. پس قسمت بود که من تنها نمانم حتما!
لاغرتر شده بودی و پوستت سوخته بود. با ریش، سبزهتر از قبل به چشم میآمدی. مردتر شده بودی یونس. جبهه حال و هوایت را عوض کرده بود! آن هم توی هجده سالگی...
میدانی، اوایلش سخت بود ولی کمکم عادت کردیم به نبودنت، شاید هم به رزمنده بودن و مدام توی جبههها بودنت عادت کردیم.
سربازی را در کردستان میگذراندی و برخلاف تصور دیگران، گفته بودی بعد از تمام شدن خدمت هم دست از جهاد برنمیداری. هویت مجاهدت توی ذهن ما جا افتاده بود.
از دل بقیه خبر نداشتم اما آن روزها، بدترین دوران زندگیِ من بود...
تازه کلاس خیاطی ثبت نام کرده بودم. بعید میدانستم کنکور قبول بشوم آن هم با حواسی که هرلحظه پیش تو بود و فقط برای سلامتیات دعا میکرد.
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_یازدهم صدایِ بلند وحشتناکی پیچید توی گوشم: "توجه! توج
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_دوازدهم
من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی بسیج و مسجد و حسینیه و خلاصه هرجا که برای رزمندهها وسیله یا خوراکی بستهبندی میکردند، حضور داشتیم. مخصوصا از وقتی صادق هم رفته بود سربازی. یعنی دقیقا چند ماه بعد از شروع خدمت تو...
اینطوری دلمان خوش بود که ما هم کاری میکنیم. حتی از راه دور. البته من مثل مادرهایمان نبودم. مثلا آنها هرچه پتو از جبهه میفرستادند میشستند، یا کلی کارهای بافتنی انجام میدادند ولی من و فاطمه در حد همان بستهبندی بلد بودیم.
برای فاطمه یکی دوتا خواستگار هم پیدا شده بود ولی هردو قبل از مراسم خواستگاری، توی جبهه مجروح شده بودند!
فاطمهء بیچاره نگران بود و از صبح تا شب به صدام و بعثیها بد و بیراه میگفت که جوانهای مردم را به کشتن میدهند. حرص و جوش خوردن برای بختش و حرفهای بامزهای که میزد، باعث میشد غمهایم را فراموش کنم. همیشه هم میگشتم تا بلکه بین کلماتش اسمی از تو بیاورد و خبر جدیدی بدهد...
روز اول ماه رمضان بود. مامان برای افطار آش رشته درست کرده بود. هنوز نیم ساعتی به غروب مانده بود که صدایم زد و سطل پلاستیکی سفیدی دستم داد و گفت:
_ببر خونهء عمو حاجی. دلم نیومد براشون آش نفرستم. حواست نره به فاطمه دیر کنیها. یه نیم ساعت دیگه اذون میدن. بدو مادر.
حوصله نداشتم دهن روزه، چندتا کوچه را بروم و برگردم ولی چارهای نبود. چادری که تازگیها دوخته بودم را روی سرم انداختم و راه افتادم. به سر کوچه نرسیده بودم که باران گرفت. پا تند کردم تا کمتر خیس بشوم. چند وقتی میشد که بیشتر از قبل چادر سر میکردم. حس خوبی داشتم به امنیتش.
از وقتی تو رفته بودی رنگ آرزوهای دخترانهام هم عوض شده بود. دیگر به جعبهء آبی لوازم آرایش مامان که چندتایی ماتیک و سرمه تویش بود نظر نداشتم. در عوض دلم میخواست دفتر صدبرگ سیاهی که نامههای تو را لابه لای ورقههایش میگذاشتند داشته باشم.
دیگر اپل دوختن و کفش پاشنه دار و این چیزها هم خیلی خوشحالم نمیکرد... در عوض دلم میخواست پارچهای وسط حیاط پهن کنم و پوتینهای خاکی تمام رزمندگان را واکس بزنم. عجیب شده بودم یونس نه؟ تو باعث شده بودی. تو و حرفهایی که تازگیها میزدی و دورادور میشنیدم. معنی زندگی برایم تغییر کرده بود!
پشت در آهنی شما که رسیدم، خیس شده بودم. با دست کوبیدم به در و خیره شدم به آسمان. خوشبحال ابرها که هروقت دلشان میگرفت، میباریدند... ما حتی برای گریه کردن هم باید بهانه میتراشیدیم!
در باز شد. برگشتم و خواستم سلام کنم که... تو آمده بودی یونس؟ کی؟ خودت بودی روبه روی من؟ خب بله! خیال که انقدر واقعی نمیشد.
معلوم بود تازه از راه رسیدی. هنوز لباسهای بیرون تنت بود. چند ماه بود که ندیده بودمت؟ حساب و کتابش از دستم در رفته بود.
فقط چند ثانیه نگاهت کردم یونس. فقط چند ثانیه... سرت را پایین انداختی و سلام کردی. سرم را پایین انداختم و یادم رفت جوابت را بدهم!
هول شده بودم. از موهای مشکیات خبری نبود. سربازی هم حال و هوای خودش را داشت...
ترسیدم بیشتر بایستم و بد بشود. اگر به من بود که احوالپرسی میکردم و... ولی نه! خوبیت نداشت. سطل را دراز کردم و اشتباهی گفتم:"قبول باشه"
مسجدالرضا (ع) - ديباجى: لبخند زدی. سطل را گرفتی و تشکر کردی. بعد هم در را باز و تعارف کردی:
_بفرما تو دخترعمو. بارون تند شده.
بعد از ماهها دیده بودمت و دیده بودیام. چه چیزی بهتر از این؟ ولی حتی تصور اینکه سر سفرهء شما بخواهم روزهام را باز کنم، آن هم بدون مامان و بابا و با وجود تو... صورتم را سرخ از خجالت میکرد.
چنگ زدم به لبههای چادر و لبهایم را روی هم فشار دادم. واقعا حواست به باران تند و خیس شدنم بود؟ قدمی عقب رفتم و گفتم:
_نه خوبه. میرم. به عمو اینا سلام برسونید.
_خیره انشاالله. سلامت باشید.
هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدایم زدی:
_دخترعمو... یه لحظه صبر کن.
من ایستادم ولی قلبم... امان از قلب بیقرارم. زیر چشمی نگاهت کردم. از توی ساک برزنتی که کنار در روی زمین بود چیزی بیرون کشیدی و آمدی سمت من. فکرم هزار راه رفت...
_ببخشید مشما ندارم.
دستم را باز کردم. رد دستهء سطل افتاده بود رویش. کاش تو لرزشش را نمی دیدی. پنج تا خرمای نه چندان درشت سهم من شد.
_سوغاتیه... از آب گذشتهست.
چشمم از خرماهای رنگ پریده گذشت و رسید به خرمای چشمِ تو. یک لحظه و بعد... دستم را مشت کردم و گفتم:
_قبول باشه. با اجازه...
باز هم لبخند زدی و گفتی:
_از شما هم قبول باشه
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دوازدهم من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_سیزدهم
چیزی که از دهان فاطمه شنیده بودم را باور نمیکردم. انگار خواب بودم وقتی گفت که:"والا داداش یونس قبل از رفتنش یواشکی بهم یه پیغام داده که بهت برسونم. قربونش برم انقدر خجالتیه که نتونسته به خودت یا بقیه بگه. راستش گفته از جانب من به فرشته خانم سلام برسون و بگو اگه قبول داره که عقد دخترعمو و پسرعمو رو تو آسمونا بستن، منتظرم بمونه. اگه شهادت قسمتم نشد و روزیم به دنیا بود، با بابا و مامان صحبت میکنم و به زودی پا پیش میذارم انشاالله. اگرم به دلش نیست و نمیخواد منتظر بمونه که هیچ اجباری نیست. الهی که خوشبخت و عاقبت بخیر بشه. "
این را گفته بودی و جواب میخواستی. دوتا انگشتر نقره هم با نگین سرخ، از مشهد سوغاتی آورده بودی. جفت هم. یکی برای خواهرت و یکی برای من! فاطمه داد دستم و گفت "قایمش کن!" و این سومین سوغاتی تو بود که به من میرسید.
فاطمه حرفت را گفته و نظرم را نپرسیده بود. انگار از دلم خبر داشت! از خجالت رنگ به رنگ شده بودم... انگشتر را لای دستمال پیچیده و توی جیبم پنهان کرده بودم.
خدا چه زود مراد دلم را داده بود یونس. همان شب سجدهء شکر رفتم و به نذرهایی که کرده بودم و باید ادا میشد فکر کردم! معلوم بود که منتظرت میماندم. تا آخر جنگ که هیچ... حتی تا آخر دنیا!
کاش آدمیزاد توی این دو روز زندگی، به هرچیز خوبی که آرزو داشت میرسید. مثل من. آن روزها واقعا خدا نظر کرده بود به دلم.
به دو ماه نرسیده، زمزمهء خواستگاری بلند شد و همین که تو از جبهه برگشتی قرار و مدارش هم گذاشته شد. مادر و پدرها از خودمان بیشتر خوشحال بودند. این وصلت، شاید هردو خانواده را حتی از قبل بهم نزدیکتر میکرد. همان یکبار که آمدید، جواب مثبت را از بابا گرفتید. ما آشناتر از این حرفها بودیم...
طی یک مراسم ساده، ما زن و شوهر شدیم. خطبهء عقد را که خواندند، مهرت دوبرابر شد و به قلبم نفوذ کرد. انگار کل دنیا یک طرف بود و تو طرف دیگرش.
با تو بودن ولی رسم و رسوم خاص خودش را داشت یونس. مثلا کدام دامادی فردای روز عقد، وصیتنامه به دست همسر جوانش که پر از ذوق و شوق است داده، که تو دادی؟ البته که شاید همرزمانت اینطور بودند...
من حتی یک ساعت هم نتوانستم ببینمت. خطبه را که خوانده بودند، جشن کوچکی برگزار شده بود. تو کلا توی مردانه بودی و آخر شب سنگین و رنگین خداحافظی کردی و با خانوادهات رفتی.
تنها چیزی که توی ذهنم مانده بود، لبخند زیبایت توی آینهء سر سفره بود که از زیر چادر دیده بودمش. مثل همیشه سر به زیر بودی و پر از نجابت.
فردا هم که آمدی به دیدنم، برای خداحافظی بود... چه میشد کرد؟ خودم پذیرفته بودم. اصلا تو را با همین خلق و خو بود که دوست داشتم.
وصیتنامه را دادی و گفتی داشتنش حق من هست! تنم لرزید ولی لبخند زدم و پنهانی آیهالکرسی خواندم برایت.
دو سال عقد کرده بودیم و هربار که از زیر قرآن رد میشدی و عزم رفتن به جبهه میکردی، هزار بار میمردم و زنده میشدم. ولی چارهای نبود. نه تو اهل ماندن و زندگی معمولی کردن بودی و نه من میخواستم که سد راهت باشم. حتی اگر زبانم لال، نتیجهء انتخابت، نوشیدن شربت شهادت بود!
ولی یونس، تو شهید زندهء من بودی. جای جای تنت زخمی تیر و ترکش عراقیها بود و باز هم ایستادگی میکردی. ریههای شیمیایی شدهات گاهی زندگی را برایت سخت میکرد و باز هم لابهلای سرفهها، الهی شکر میگفتی. با این حد از صبر و تحمل و توان و مقاومت، بیاغراق شده بودی الگوی خیلیها که با دیدن لبخند همیشگیات انرژی میگرفتند، مثل خودِ من!
قطعنامه که امضا شد و رسما اعلام کردند جنگ تمام شده، من دنیا دنیا خوشحال شدم و تو... معلوم نبود چه حالی داری. شادی یا غمگین؟ هرچه در صورتت میگشتم، نمیفهمیدم درگیر چه نوع احساسی هستی اما عزیزم! خوب میشناختمت و از چیزی مطمئن بودم؛ آن هم اینکه تو مردی نیستی که از مبارزه نکردن استقبال کنی و حالا شش دانگ بچسبی به خانه و زندگی جدید و همسر و مادیات.
از تابلوی خطاطیات مشخص بود که شعارت چیست: "موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست...".
الحق که همین بودی. از لحظه به لحظهای که داشتی، استفاده میکردی.
تازه عروسی کرده بودیم که باهم و به پیشنهاد تو کنکور دادیم و قبول شدیم، من ادبیات و تو پزشکی. چه روزهای ملس و شیرینی بود. کار کردن، خشت خشت روی هم چیدن و زندگی ساختن و درس و تحصیل و بعد هم به دنیا آمدن پسرمان، میثم.
توی آن شرایط واقعا اگر کمکهای تو نبود من وارد دانشگاه نمیشدم، مخصوصا حمایتهای بیدریغت زمانی که مبینا را حامله بودم و مدرسه هم میرفتم و شده بودم معلم ادبیات. در کنار تو داشتم به تک تک آرزوهایم میرسیدم. عادتم شده بود که بعد از هر نماز صبح، دو رکعت نماز شکرانه بخوانم تا خدا را باخبر کنم که بابت داشتنت تا چه حد شاکرم.
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_سیزدهم چیزی که از دهان فاطمه شنیده بودم را باور نمیکردم.
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_آخر
قطرههای اشک از کنار چشمم سر میخورند و روبالشتی سبز را آبیاری میکنند. تمام شب، قاب عکست را بغل زدم و خاطراتت را مرور کردم. از همیشه بیشتر کمَت دارم یونس.
هنوز خاطرههای ریز و درشتت توی سرم غوغا میکنند ولی عجیب خستهام. کاش میشد خوابید و دردها را جایی توی پستوهای قدیمیِ خوابها جا گذاشت و بعد بیدار شد و دوباره از نو شروع کرد!
صدای اذان را که از گوشیِ تو پخش میشود، میشنوم ولی توان بلند شدن ندارم. انگار یک مشت قرص اعصاب را بلعیده باشم، پلکهایم سنگین و همه جا تاریک میشود. پشت پلکهایم اما هنوز تصویر لبخندِ تو پررنگ و هزار رنگ است.
"حی علی خیر العمل" میخواهم دست مشت شدهام را باز کنم و بلند بشوم ولی قدرت بیهوشی بیشتر است. فقط کمی میخوابم. مثل همیشه خودت برای نماز بیدارم کن. لطفا...
نمیدانم چقدر گذشته ولی نجوای آرام نماز خواندنِ تو به گوشم میخورد. با چشم بسته لبخند میزنم.
تمام اجزای صورتم بس که گریه کردهام کش میآید و میسوزد... صدایم میزنی:" فرشته... فرشته جان... فرشته خانوم... نماز مومنها رفت بالا، جا نمونی"
لبخندم عمیقتر میشود. انگار جان دوباره به رگهایم تزریق کرده باشند...
چشم که باز میکنم، نور آفتاب مستقیم میخورد به صورتم و آه میکشم. زیرلب مینالم:"نمازم قضا شد؟"
_خیلی صدات زدم ولی خوابت عمیق بود.
با تعجب سر برمیگردانم و مبینا را میبینم که نشسته کنارم روی تخت. نگاه سرگردانم را میچرخانم ولی نمیبینمت.
میپرسم:"بابات کجاست؟ اونم منو صدا زد ولی..."
حقیقت ناگهان حمله میکند به مغز و قلبم. حرف در دهنم میماسد و کامم زهر میشود. مبینا دستم را میگیرد و میبوسد:
_الهی فدات شم مامان. تو از همه بیشتر داری زجر میکشی. تو رو خدا منو ببخش، دیشب خیلی حالم بد بود. اصلا نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم...
دلم میخواهد مثل همیشه دست بکشم روی سرش و بگویم هیچ دلخوری ازش ندارم اما تا بوده اینها حواشی زندگی ما بوده، اصل زندگی تویی یونس که گمت کردهایم.
میخواهم بگویم:
_مبینا جان، دخترم... بابات خودش خواست که بمونه بیمارستان و نیاد خونه! ناسلامتی دکتر بخش عفونی بوده. تازه مگه دفعهء اولش بود که من بگم نه؟ اصلا مگه میتونست طاقت بیاره ببینه این بلا افتاده به جون مردم و دقیقا وقتی به کمکش احتیاج دارن، اون دو دستی جونش رو برداره و بره؟ مبینا جان، بابا یونست قویه... روی قولی که به ما میده هم حساسه. بهم گفت سلامت میمونه. مواظبه! حالا اگه گرفتار شده حتما حکمتی داشته که ما بیخبریم. یونس صدبار مجروح شد و تا دم مرگ رفتُ برگشت. اون روزا سخت بود ولی گذشت... من دلم روشنه مادر. دلم روشنه که ایندفعه هم به خیر میگذره. نذر کردم براش. کرونا که بره، میریم باهم زیارت آقا امام رضا.
میخواستم همهء اینها را بگویم ولی کلمهها فقط توی دهنم چرخ میخورند و توی فضا پخش نمیشوند. هنوز دارم با خودم کلنجار میروم که در با صدای بدی باز میشود و میثم میآید تو.
با وحشت مینشینم و زل میزنم به چشمانش و موبایل توی دستش!
یا امام رضا...
متوجه نمیشوم میثم خوشحال است یا ناراحت و شاید هم بیتفاوت! ولی نه... استرس دارد انگار. مدام پلک میزند. مبینا دست روی قلبش میگذارد و میپرسد:
_چی شده میثم؟
گوشی را سمت من میگیرد و میگوید:
_نمیدونم. خانم شایگان زنگ زده. میخواد با شما صحبت کنه مامان.
با زبان، لبم را تر میکنم. خودم دیروز ازش خواهش کرده بودم تا هر وقت که شیفتش تمام نشده من را از تغییرات وضعیت یونس و حالش باخبر کند. حالا میترسم موبایل را بگیرم.
طاقت شنیدن خبر بد را ندارم. کاش یکی کمکم میکرد. وای یونس... ببین خانوادهات بی حضور تو چه بی پناهند.
هرچند اگر بودی لبخند میزدی و با انگشت آسمان را نشانه میرفتی و میگفتی:"تا خدا هست، ما چیکارهایم. پناه همه خودشه."
نام خدا را که میبرم، دلم روشن میشود. یاد تمام روزهایی میافتم که خبر مجروح شدنت را میدادند... من هنوز همان فرشتهام. قوی و متوکل. نه یونس؟
دستم را دراز و صدایم را صاف میکنم. نگاه بچهها قفل شده روی صورتم. حتما رنگم پریده. مبینا میزند روی بلندگو...
_الو...
صدای خانم شایگان، توی اتاق میپیچد:
_الو، سلام فرشته جون. بهتری؟
چیزی نمیگویم. جوابی ندارم. حال من چه اهمیتی دارد؟ گمانم متوجه شرایط شده که بعد از چند ثانیه ادامه میدهد:
_خواستم خودم این خبر رو بهت بدم...
ستایش کجاست؟ کاش روی بلندگو نبود که تنش مثل ما نلرزد. طفلک بچهء توی شکمش. شایگان نمیگذارد دلم هزار راه برود. میخندد و میگوید: