حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_چهارم حبیب، آن موقعها که آن چنان بر و رو
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_پنجم
حالا که به تو خوب نگاه میکردم زمین تا آسمان فرق داشتی با حبیب. مژههای بلند، چشم قهوهای و ابروی مشکی. بینی اندازه که به عمو رفته بود؛ چانهء محکم و دندانهایی ردیف و سفید که وقت خندیدنت، به چشم میآمدند.
تا جایی که میدانستم هم برعکس من که همیشهء خدا دندان درد داشتم تو، بدبختیِ کرمخوردگی و پنبه فرو کردن توی سوراخ سیاه دندان را نداشتی.
به اندازهء بقیهء پسرها اهل شیطنت نبودی. سربهزیر بودی و تفریح اصلیات مسجد و هیئت رفتن بود.
درس خوان بودی و شاگرد زرنگ مدرسه. عمو میگفت باعث سربلندی کل فامیل و قوم و خویشی! راست هم میگفت. هر بچهای که درسش خوب نبود، میفرستادند پیش تو تا یادش بدهی. همین صادق مدام بخاطر مسالههای ریاضی آویزان تو بود.
صادق گفته بود دوست داری توی دانشگاه پزشکی بخوانی. حسودی میکردم اگر روزی چنین اتفاقی میافتاد... خودم هم بدم نمیآمد بروم دانشگاه ولی بعید میدانستم خانواده اجازه بدهند.
دستانم هنوز چفت میلهء های پنجره بود و داشتم اوضاع را بررسی میکردم که یکهو سرت را بلند کردی و چشم در چشم شدیم. نمیدانم چرا از آنهمه اخمِ ابروهای پهن و کشیدهات، دلم فرو ریخت. ترسیدم...
ناخوداگاه دستم رفت سمت روسریَم و کشیدمش جلو. بعد هم هول شدم و فرار کردم از کنار پنجره!
پایم گیر کرد به لبهء فرش و نزدیک بود با مغز پهن زمین بشوم که خدا رحم کرد. شاید ترسیدم به گوش صادق برسانی کشیک کوچه را میدادم.
شاید هم ابهت اخم مردانهات وهم به جانم انداخت ناغافل... هرچه که بود چسبیدم به دیوار و قلبم هزارتا میزد.
اما نه... این نگاهت جور دیگری بود. اصلا برای من اخم نکرده بودی. سرت را که بلند کردی چهرهات درهم بود. غم توی صورتت موج میزد. این را هرکسی میفهمید. ولی چه غمی؟
نفسم را فوت کردم و خیالم راحت شد که چیزی دامنِ من را نمیگیرد.
مامان که صدایم زد، رفتم بیرون و تندُ تند آماده شدم. همان مانتو اپلدار شکلاتی را با روسری ژرژت صورتیام پوشیدم.
مامان موقعی که سبد ظرفها را دستم میداد نظری به تیپم انداخت و گفت:
_استغفراله. مگه داری میری عروسی؟ بیا برو یکی از اون مانتو مشکیاتو بپوش.
زهرا از توی کوچه داد زد که:"بابا میگه بجنبید، دیر شدا."
اشک تا پشت چشمم آمد. مامان چادرش را توی هوا چرخی داد و انداخت روی سرش. فهمید ناراحت شدم. دلش سوخت.
_لااقل برو روسریتُ عوض کن. این دیگه خیلی روشنه.
_باشه چشم.
بدو بدو رفتم توی اتاق و مقنعهء چانهدار مشکی مدرسه را از کشو درآوردم و سرم کردم. با حسرت به روسری خوشگلم که پرت کرده بودم توی کمد نگاه کردم و رفتم بیرون.
هرچند مامان خودش چادری بود و دوست داشت من هم چادری باشم ولی تا حالا گیر نداده بود که حتما و باید!
همان موقع ها هم از چادر بدم نمیآمد یونس ولی مثل فاطمه بلد نبودم خوب جمع و جورش کنم. توی روضه و مجلسهای زنانه هم که میپوشیدم بیشتر باعث خنده دخترها میشدم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری