حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📒 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_اول همیشه همینطور بودی. یکدنده و لجباز و
.
📒 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_دوم
ناگهان براق میشود توی صورت من و صدایش را بالا میبرد!
_چرا مامان؟ چرا با ما مشورت نکردی؟ از تو بعیده بخدا. آخه مگه نمیدونستی که بابا ریههاش سالم نیست؟ اینهمه دکتر! چرا باید بابای بیچاره و مریضِ ما فداکاری کنه؟ بس نبود یه عمر جون کندنش واسه مردم؟ دیگه تا کی؟ دلتون برای ما نسوخت؟ ما آدم نبودیم؟
_بسه مبینا. نمیبینی حال و روز مامانو؟
_همتون میدونید اگه مامان بهش میگفت نه، بخدا نمیرفت! چرا اجازه دادی که بره مامان؟ هان؟؟
نترسیدهام ولی حس عجیبی دارم. یونس، دخترت از کی یاد گرفته اینطور سر من داد بزند؟ از وقتی تو روی تخت افتادی و پشتم خالی شده؟ پاهایم از درون به رعشه میافتد. یعنی خیال میکند من میتوانستم یک تنه سد راه تو بشوم؟!
دلواپس ستایشم که با آن شکمِ پُر باید اینهمه تنش را تحمل بکند، ولی خوشحالم که به قول خودت از عروس و داماد شانس آوردیم.
مبینا هنوز برزخ است و داد و بیداد میکند. نگفته بودم یونس خان؟ همان روزی که زل زدی توی چشمم و محکم گفتی تا تهش مردانه میجنگی، نگفتم بچههایت پدر میخواهند؟
نگفتم خدایی نکرده اگر یک تار مو از سرت کم بشود، همینها یقهء من را هم میگیرند که مواظبت نبودم یعنی؟ خب بفرما! تحویل بگیر عزیزم.
حالا چه جوابی بدهم؟ مثل خودت لبخند بزنم و سکوت کنم؟ من که جذبهء تو را ندارم...
یک قدم عقب میروم و مینشینم روی تخت. به جدل بین میثم و مبینا نگاه میکنم. میثم ابروهای پرپشتش را گره زده و خواهرش را مواخذه میکند. صورتش با تهریش به جوانیهای تو میماند.
کاش میتوانستم قفل دهانم را باز کنم و برایشان بگویم چه حالی داشتی وقتی روزهای آخر، خبرهای بیمارستان را برایم میگفتی. چقدر شبیه دوران جوانیات شده بودی. میخواستی خودت را به هر در و دیواری بکوبی تا بلکه به یک نفر هم که شده کمک کنی.
ستایش عوض خواهرشوهر گریانش از من عذرخواهی میکند و دنبال بچهها میرود بیرون. بیتفاوت نشدهام ولی توان زندگی ندارم بی تو... دلم برای مبینا هم میسوزد. از فشار غم و غصه اینطور شده. بگذار غصههایش را سر من خالی کند. چه اشکالی دارد؟
زندگی و شوهرش را ول کرده و آمده تهران بخاطر تو. خیال میکند چون یک ماه ما را ندیده، این بلاها سرمان آمده.
راستی پس بقیهء مردم این روزها چکار میکنند یونس؟ این بلا از کجا افتاد وسط زندگی همه؟ حق با تو بود که میگفتی آدمیزاد ضعیف است. ما اگر خدا را نداشتیم چه میکردیم؟
دست میکشم روی قاب عکست. تصویرت را تار میبینم. شبی که قرار بود تصمیم بگیری در بخش کروناییها فعالیت کنی، همین شکلی شده بودی یونس. درست مثل آن وقتها که بند پوتین را محکم گره میزدی برای جبهه... فقط مثل این عکس سربند سرخ "یا زهرا" نداشتی عزیزم.
هنوز هم بعد از سی و چند سال، وقتی یاد خاطرهء آن روزها میافتم صورتم پر از خنده میشود. اولین باری که حرف جبهه رفتن را پیش کشیدی...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📒 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دوم ناگهان براق میشود توی صورت من و صدایش را بالا میبرد!
.
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📒 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو...
💠 #قسمت_سوم
آن روز را خوب بهخاطر دارم. اولین جرقههای دوست داشتنِ تو همان وقت بود که به جانم افتاد. تو ولی تا سالها بی خبر بودی...
عمو حاجی، شما و بچهها را سوار ماشین کرده و آمده بود پیِ ما تا مثل همیشه برویم گردش و تفریح جاجرود. با همان پیکان سفید یخچالی که تازگیها قسطی خریده بودش و من عاشقش شده بودم.
خب ما به جز دوچرخهء صادق، هیچ وسیلهء نقلیهای نداشتیم و شما همیشه جورِمان را میکشیدید.
میدانستم زنعمو گاهی دوست دارد عوضِ ما، با خانوادهء برادرش برود بیرون ولی به احترام شوهرش چیزی نمیگفت. این اسرار را فاطمه فقط به من میگفت و قسمَم میداد جایی درز پیدا نکند. مثل زهرا دوستش داشتم. عین خواهر بودیم!
اواسط بهار بود و نزدیک امتحانات ثلث آخر. چپیده بودم توی اتاق پذیرایی که با بدبختی کلیدش را از مامان گرفته بودم و داشتم مثلا کتاب تاریخم را میخواندم که صدای بوق عمو را شنیدم.
صدای بوق زدن عمو را میشناختم... مخصوصا وقتی سرحال بود. از سر کوچه که میپیچید تو، سه تا بوق میزد که یعنی خبردار. من آمدم!
دفتر و کتاب را بشمار سه جمع کردم و زدم پشت پشتیهای مخملی لاکی. روپشتی توری را صاف کردم و بلند شدم.
نگاهم را یک دور توی اتاق چرخاندم تا مطمئن بشوم موقع تراش کردن مداد، چیزی روی فرش نریخته باشد. مامان روی تمییزی اتاق پذیرایی حساس بود و کلیدش را دست هرکسی نمیداد!
از پنجره سرک کشیدم به کوچه. ماشین دورتر پارک شده بود و اولین کسی که دیدم تو بودی یونس!
تازه به قول خانمجان، قد کشیده و استخوانی ترکانده بودی و پشت لبت سبز شده بود. موهایت را از ته تراشیده بودی.
دستت را توی جیب شلوارت فرو کرده و تکیه داده بودی به دیوار آجری خانهء علی آقا نقاش که روبهروی ما بود و با کتونی سفید و سیاهت که خیلی هم نو نبود، سنگی را اینور و آنور میکردی.
معلوم بود سرحال نیستی وگرنه مثل همیشه اول از همه آمده بودی سراغ صادق و صدای احوالپرسیتان حالا همه جا پیچیده بود...
هم سن و سال بودید تقریبا. قرار بود همان سال دیپلم بگیرید. از هیچکدامتان دل خوشی نداشتم بس که اخلاقهای مردانه داشتید!
وسوسه شدم که برای یکبار هم شده، خوب نگاهت کنم. دزدکی. راستش از چند روز پیش که خدیجه خانم، توی صف نفت، من را از مامان، برای پسر کوچکترش حبیب خواستگاری کرده بود یاد تو افتاده بودم. نمیدانم چرا! فکر و خیالهای تازه...
مدام ترس داشتم که نکند مامان و بابا یا صادق و زهرا بو ببرند ماجرای خواستگاری را فهمیدهام و هر دقیقه بی آنکه بخواهم فکر و خیالهایی از توی مغزم عبور میکند!
صدبار توی خواب بله گفته بودم و برایم کِل کشیده بودند. لباس عروسِ آستین پفی منجق دوزی و دامن بلند و سفید و موهای شکوفه زده و کیک قلبِ سر سفره و...
به اینجا که میرسیدم لبم را گاز میگرفتم و صلوات میفرستادم که زبانم لال توی صورتم ذوقی چیزی پیدا نشود و بدبختم نکند این رویاهای دخترانه.
پسر خدیجه خانم را خیلی وقت پیش بارها دیده بودم. توی تعزیهء چهارم محرم همیشه یکی از دو طفلان مسلم میشد و چقدر برای مظلومیتش گریه کرده بودم!
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📒 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو... 💠 #قسمت_سوم آن روز را خوب بهخاطر دارم. اولین جر
.
✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_چهارم
حبیب، آن موقعها که آن چنان بر و رویی نداشت، از حالایش خبر نداشتم. بعد از تعزیه که پدرش مدام به شانهاش میزد و آفرین میگفت، دیده بودم چندجای سر کچلِ تخم مرغیاش شکسته و دماغش قوز دارد!
حالا خوب بود که خودم باخبر شدم خواستگار دارم وگرنه به من نمیگفتند! نشسته بودم گوشهء آشپزخانه و داشتم اِپُل مانتوی شکلاتی رنگ جدیدم را میدوختم که صدای پچ پچ مامان و بابا را شنیدم.
بابا میگفت:"این بچه مگه چند سالشه که خواستگار براش اومده؟"
خواستگار؟ شاخکهام تیز شد و سرم را کج کردم تا خوبتر بشنوم. به جز من که دختر بزرگی توی این خانه نبود. زهرا هم هنوز ابتدایی میرفت.
مامان که لابد طبق عادت یک تای ابرویش را بالا انداخته بود جواب داد:
"وا چی میگی صابر خان؟ بچه کدومه؟ هزار ماشالا دیگه خانومی شده برای خودش. همین تابستون پونزده رو تموم میکنه. راستشو بخوای دیرم شده. یادت رفته من چند سالم بود که زنت شدم؟ میخوای ترشی بندازیمش؟"
صورتم حتما سرخ شده بود. من را میگفتند پس. خواستگار پیدا شده بود؟! از کجا؟ کی؟
نوک سوزن رفت توی انگشتم. آخ خفهای گفتم و بغض کردم از جواب مامان. انگشتم را کردم توی دهنم. یعنی فکر میکردند شوهر کردنم دیر شده؟!
بابا گفت:"خلاصه که اگه زودم نباشه، من خوش ندارم دختر بدم به هر غریبهای. اونم حبیب مکانیک."
"آقا صابر از شما بعیده. مگه مکانیکی عیب و عاره زبونم لال؟ بده بچهء مردم دستش تو جیبِ خودشه؟ بعد از اون، خدیجه خانم میگفت حقوق خوبی میگیره."
صدای اذان که بلند شد، بابا هم یاالله گفت و بلند شد و جواب داد:
"حرف تو دهن من نذار زن. من به شغلش چیکار دارم؟ خود حبیبو میگم که بی دست و پاست. چهار پنج ساله تو مکانیکی ممد آقاست ولی هنوز شاگردی میکنه و فرق پیچ و آچارُ نمیدونه! گمونم سیکلم نداره ولی فرشته درس خوندهست. نمیشه بدیمش به هرکسی."
توی دلم قربان صدقهء بابا رفتم که انقدر ازم تعریف میکرد. اولین بار بود این چیزها را میشنیدم.
ولی یونس داشتم میمردم از ترس اینکه بفهمند گوش وایستادم. نفسم را حبس کرده بودم و میخواستم ببینم ته حرفشان به کجا میرسد که سر و کلهء خروس بی محل پیدا شد.
نمیدانم صادق چرا همیشه وقتی که نباید سر میرسید. دست و پایم را گم کردم و زود بساطم را جمع کردم تا بروم جایی دیگر اما شک نداشتم که اسم تو به گوشم خورد. بابا گفته بود یونس!
همین یک کلمه برایم بس بود که یاد تو بیفتم و جا بگیری لابهلای فکر و خیالهای چند روزهام.
پسرعمو یونس.
سالها توی گوشم خوانده بودند عقد دختر عمو و پسر عمو را توی آسمانها بستند. پس چرا مامان فراموش کرده بود؟ لابد سبک و سنگین میکرد و خواستگار دست به نقد را نمیخواست پس بزند.
بچهتر که بودم، هربار پدرت من را روی زانویش مینشاند و پیشانیام را میبوسید و میگفت: "فرشته عروس خودمه" ذوق مرگ میشدم.
یکدفعه پرسیده بود:"چرا عروسِ عمو میشی؟"
شکلات را از دستش چنگ زده و گفته بودم:" چون تو خونهء بزرگ داری، تازه ماشینم داری"
همه از خنده ریسه رفته بودند. مامان کوبیده بود به پشت دستش و چشم غره رفته بود. بابا را از خجالت نگاه نکرده بودم...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_چهارم حبیب، آن موقعها که آن چنان بر و رو
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_پنجم
حالا که به تو خوب نگاه میکردم زمین تا آسمان فرق داشتی با حبیب. مژههای بلند، چشم قهوهای و ابروی مشکی. بینی اندازه که به عمو رفته بود؛ چانهء محکم و دندانهایی ردیف و سفید که وقت خندیدنت، به چشم میآمدند.
تا جایی که میدانستم هم برعکس من که همیشهء خدا دندان درد داشتم تو، بدبختیِ کرمخوردگی و پنبه فرو کردن توی سوراخ سیاه دندان را نداشتی.
به اندازهء بقیهء پسرها اهل شیطنت نبودی. سربهزیر بودی و تفریح اصلیات مسجد و هیئت رفتن بود.
درس خوان بودی و شاگرد زرنگ مدرسه. عمو میگفت باعث سربلندی کل فامیل و قوم و خویشی! راست هم میگفت. هر بچهای که درسش خوب نبود، میفرستادند پیش تو تا یادش بدهی. همین صادق مدام بخاطر مسالههای ریاضی آویزان تو بود.
صادق گفته بود دوست داری توی دانشگاه پزشکی بخوانی. حسودی میکردم اگر روزی چنین اتفاقی میافتاد... خودم هم بدم نمیآمد بروم دانشگاه ولی بعید میدانستم خانواده اجازه بدهند.
دستانم هنوز چفت میلهء های پنجره بود و داشتم اوضاع را بررسی میکردم که یکهو سرت را بلند کردی و چشم در چشم شدیم. نمیدانم چرا از آنهمه اخمِ ابروهای پهن و کشیدهات، دلم فرو ریخت. ترسیدم...
ناخوداگاه دستم رفت سمت روسریَم و کشیدمش جلو. بعد هم هول شدم و فرار کردم از کنار پنجره!
پایم گیر کرد به لبهء فرش و نزدیک بود با مغز پهن زمین بشوم که خدا رحم کرد. شاید ترسیدم به گوش صادق برسانی کشیک کوچه را میدادم.
شاید هم ابهت اخم مردانهات وهم به جانم انداخت ناغافل... هرچه که بود چسبیدم به دیوار و قلبم هزارتا میزد.
اما نه... این نگاهت جور دیگری بود. اصلا برای من اخم نکرده بودی. سرت را که بلند کردی چهرهات درهم بود. غم توی صورتت موج میزد. این را هرکسی میفهمید. ولی چه غمی؟
نفسم را فوت کردم و خیالم راحت شد که چیزی دامنِ من را نمیگیرد.
مامان که صدایم زد، رفتم بیرون و تندُ تند آماده شدم. همان مانتو اپلدار شکلاتی را با روسری ژرژت صورتیام پوشیدم.
مامان موقعی که سبد ظرفها را دستم میداد نظری به تیپم انداخت و گفت:
_استغفراله. مگه داری میری عروسی؟ بیا برو یکی از اون مانتو مشکیاتو بپوش.
زهرا از توی کوچه داد زد که:"بابا میگه بجنبید، دیر شدا."
اشک تا پشت چشمم آمد. مامان چادرش را توی هوا چرخی داد و انداخت روی سرش. فهمید ناراحت شدم. دلش سوخت.
_لااقل برو روسریتُ عوض کن. این دیگه خیلی روشنه.
_باشه چشم.
بدو بدو رفتم توی اتاق و مقنعهء چانهدار مشکی مدرسه را از کشو درآوردم و سرم کردم. با حسرت به روسری خوشگلم که پرت کرده بودم توی کمد نگاه کردم و رفتم بیرون.
هرچند مامان خودش چادری بود و دوست داشت من هم چادری باشم ولی تا حالا گیر نداده بود که حتما و باید!
همان موقع ها هم از چادر بدم نمیآمد یونس ولی مثل فاطمه بلد نبودم خوب جمع و جورش کنم. توی روضه و مجلسهای زنانه هم که میپوشیدم بیشتر باعث خنده دخترها میشدم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_پنجم حالا که به تو خوب نگاه میکردم زمین تا آسمان فرق د
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_ششم
یا همهء چادر را جمع میکردم و میزدم زیر بغلم یا مدام سُر میخورد و از سرم میافتاد و همان حجابِ معمولیام را هم از بین میبرد. البته که صادق اتمام حجت کرده بود از سال دیگه باید چادری میشدم.
ولی مانتوهای بلند و گشاد و روسریهای قوارهدار فعلا راضیاش میکرد که کمتر حساسیت برادرانه نشان بدهد. خودم هم بدم نمیآمد. راستی تو مثل صادق نبودی. فاطمه تعریف میکرد که ایراد نمیگیری ولی وقتی پوشش خوبی دارد تشویقش میکنی! کاش برادر من هم مثل تو بود...
با دیدن فاطمه گل از گلم شکفت و خودم را جا دادم عقب ماشین. زهرا را نشاندند روی پای من و در را به زور بستند. پنج شش نفر عقب نشسته بودیم و سه چهار نفر جلو! زهرا مثل ندید بدیدها چسبیده بود به پنجره و خیابانها را رصد میکرد.
گوشم به فاطمه و پچپچهایش بود ولی حواسم به تو هم بود یونس. تپش قلبم هنوز خوب نشده بود. تصویر چشمان پر از اندوهت را انگار قاب کرده بودند توی ذهنم.
پشت سر زهرا سنگر میگرفتم تا مبادا به هر طریقی شده ببینیام. خجالت میکشیدم. هیچوقت مثل امروز چشم در چشم نشده بودیم! دلهره داشتم که کسی ما را دیده باشد و برایمان حرف دربیاورند.
جلو، کنار دست بابا و تقریبا روی دنده نشسته بودی و با سر پایین افتاده تمام مدت سکوت کرده بودی. فقط وقتی صادق بلند بلند از شهادت پسر رحیم آقا شاطر گفت، که همین یک ساعت پیش حجلهاش را توی کوچه بغلی دیده بود، آه عمیقی کشیدی که توی شلوغی ماشین و "ای وای" و "آخ حیف جوان مردم" و "خدا لعنت کنه صدام رو" گفتنهای مادرها گم شد.
رویَم نمیشد از خواهرت بپرسم چه به سرت آمده امروز. شاید هم از قضیهء خواستگاری بو برده و پکر شده بودی! ولی نه... بعید بود از تو. بین ما که هیچ خواستن و حرف و حدیثی هم وجود نداشت اصلا!
کشمکشها همچنان ادامه داشت که فاطمه سقلمهای به پهلویَم زد و کنار گوشم با صدای ریز گفت:
_نمیدونی چند روزه تو خونمون چه بساطیه فرشته.
_چرا؟ چی شده مگه؟ خیر باشه.
_یونس زده به سرش و هردوتا پاشو کرده تو یه کفش که الا و بلا میخوام برم جبهه!
جبهه یونس؟! تو؟ چیزی توی قلبم جابجا شد. افتادیم توی دست انداز و آرنج زهرا محکم خورد به قفسه سینهام. آه از نهادم برآمد و اشک کاسهء کوچک چشمم را پر کرد.
چه درد بدی پیچید توی وجودم. هر وقت دیگری بود یکی میزدم توی سر زهرا ولی آن موقع...
میخواستی بروی جبهه یونس؟ آن هم دقیقا حالا؟ به خودم تشر زدم که مگه حالا چه شده؟ جوابی برایش نداشتم.
سن و سالی نداشتی که لباس جنگ بپوشی. ندیده بودی هر روز خبر شهادت یکی را میآوردند؟ ندیده بودی پسرخالهات با پاهای خودش رفت و بدون پا و با یک جفت عصا برگشت؟ چه دل بزرگی داشتی تو بخدا...
فاطمه بی توجه به حال من، چادرش را جلوتر کشید و دوباره گفت...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_ششم یا همهء چادر را جمع میکردم و میزدم زیر بغلم یا م
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_هفتم
فاطمه بی توجه به حال من، چادرش را جلوتر کشید و گفت:
_بابا داد و بیداد راه انداخته که راضی نیستم حتی از تهران بری بیرون، تو هنوز دهنت بوی شیر میده. بچهای. باید سر درس و مشقت باشی. از تو بزرگتراش هستن که برن. شدی کاسهء داغتر از آش. بهش گفته اینو بدون اگه پدر آدم رضایت نده حتی رزم و شهادتم درست و حسابی نمیشه. بابا روی داداش یونس خیلی حساسه. میدونی که. وای اگه بدونی مامانم چقدر گریه کرده و سردرد کشیده. قوری قوری گلگاوزبون دم کردم دادم بهش تا بهتر شده. امروزم بابا مثلا خواسته بیایم بیرون تا یه هوایی به سر داداش بخوره و با صادق بپلکه، بلکه از فکرش بره بیرون جنگ و جبهه. تو رو خدا دعا کن اوضاع یکم بهتر بشه. مثلا دلمون خوش بود ده روز دیگه عروسی عمهء ملیحهست. راستی تو چی میخوای بپوشی؟ لباس نمیدوزی؟
فاطمه هم سرخوش بود. چطور میتوانست بعد از اینهمه داستانهای عجیب و غریب به عروسی عمه ملیحه و لباسی که میخواهد بپوشد هم فکر کند؟
ولی دعا کردم که خدا خیرش بدهد. حداقل درد تو را گفته و ذهن سمجم را از کنجکاوی رها کرده بود. هنوز داشت از الگوی جدید خیاطی میگفت که رسیدیم.
حالا که خوب به چهرهء اعضای خانوادهات دقت میکردم میدیدم هیچ کدام سرحال نیستند. ادای خوب بودن را درمیآوردند. تو ولی از همه کلافهتر بودی یونس...
کمک کردی وسایل را از ماشین بیرون آوردید و بعد رفتی کنار رودخانه و کمکم از دید هم خارج شدی. صادق هم افتاده بود دنبالت. شک نداشتم اگر روزی میرفتی جنگ، صادق هم هوایی میشد. جانش به جان تو بند بود و همه جوره الگویش بودی.
نه از خوشمزگی آش رشتهء مادرت چیزی فهمیدم و نه از مزهء توتهای درشت و آبداری که بچهها از درخت تکانده بودند و نه حتی از آب و هوای عالی جاجرود.
یونس انگار اولین بار بود دیده بودمت. به چشمم آمده بودی. مردانه و بزرگ. چقدر متانت داشتی در رفتارت. چقدر خوب حرف میزدی وقتی بابا سوال پیچت کرده بود در مورد بسیج و مسجد و دانشگاه و... چقدر سر به زیرتر از همیشه بودی.
اذان مغرب بود که جمع کردیم تا برگردیم. فاطمه کلمن آب را گذاشت روی زمین و گفت:
_تو هم یه مرگت شده ها فرشته. مثلا دلم خوش بود میام دو کلوم باهات حرف میزنم دلم وا میشه. چته خب؟
_هیچی والا. نگران امتحانامم. حفظیا رو میترسم خراب کنم.
نیشش تا بناگوش باز شد و چشم و ابرو بالا انداخت:
_آره تو گفتی و منم باور کردم. از کی تا حالا انقدر غصهء مدرسه رو میخوری؟ ببینم کلک نکنه میخوای به خواستگارت بله رو بدی و بری خونهء بخت؟
دلم ریخت... با اضطراب به دور و ور نگاه کردم که کسی نشنیده باشد. چنگ زدم به دستش و با صدایی آهسته گفتم:
_چرا چرت و پرت میگی دختر؟ خواستگار کدومه؟
_فکر کردی حسودیم میشه که نگفتی؟ بخدا خودم شنیدم مامانت داشت تعریف میکرد. البته میدونم به تو مثلا نگفتن ولی مطمئنم انقدر زرنگ هستی که فهمیده باشی خدیجه خانم یه حرفایی زده.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_هفتم فاطمه بی توجه به حال من، چادرش را جلوتر کشید و گفت:
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_هشتم
این پا و آن پا کردم و گفتم:
_ولش کن فاطی. تموم شده رفته دیگه. بابا جواب رد داده. بیا بریم سوار شیم.
_راستکی؟
_آره به جان خودم
دستم را کشید. توی چشمم نگاه کرد و با لحنی جدی گفت:
_حالا اینو رد کردن، بعدی رو چی؟
_یعنی چی؟
_فرشته، تو که انقدر زود نمیخوای شوهر کنی؟ مگه نه؟
_چطور مگه؟ دست من که نیست. به قول عزیز ازدواج به قسمته. باید ببینی بختت چجوریه و پیشونی نوشتت چیه. من از کجا بدونم بعدا چی پیش میاد؟
_منظورم اینه یادت که نرفته؟ حرفای بقیه رو میگم.
_کدوم حرف؟
_تو و یونِ...
صدای بلند مامان حرفش را قطع کرد:
_دخترا هوا تاریک شد. جاده خطرناکه. بیاین دیگه... بدویید ببینم.
چرا آن روز همه چیز به تو ختم میشد یونس؟ منظور فاطمه چه بود؟ کدام حرفها در مورد من و تو بود به جز همان عقد دخترعمو و پسرعمو؟ کاش گفته بود... کاش فقط دو دقیقه دیرتر راه افتاده بودیم یا حداقل توی ماشین، باز پهلوی هم مینشستیم ولی نشد!
دقیقا تا شب عروسی عمه، از تو بی خبر بودم. تمام روزهای گذشته را سربه هواتر از همیشه شده بودم. هر نقشهای که برای لباس و مدل مو کشیده بودم را ول کردم. اینها چه اهمیتی داشت؟ نگرانی توی دلم موج میزد. اگر عمو راضی میشد؟
کاش اینجوری نشده بودم و مثل فاطمه که شاباش جمع میکرد و بیخیال دنیا بود، میماندم.
لپهایش گل انداخته بود از تقلای زیاد. خودش را به زور از زیر دست و پای بچهها بیرون کشیده بود و نفس نفس میزد. مادرش نگاهی به تیپش کرد و گفت:
_خاک بر سرم! پول ندیدهای یا بچهء هفت هشت ساله که خودتو انداختی کف زمین پول جمع کنی؟ اِاِاِ... آبرومون رو بردی. آخه نمیگی اینجا شاید چهار نفر نشسته باشن بخوان بپسندنت؟ یکم از فرشته یاد بگیر. خانوم باش. دختر دم بختی مثلا.
_ببخشید مامان
_پاشو یه دستی به سر و صورتت بکش اون ظرف شیرینی رو هم پُر کن و دور بگردون. زرنگ باش یکم.
_چشم مامان...
تنها که شدیم پقی زدم زیر خنده. پیروزمندانه اسکناسی که با نخ شکل پاپیون بسته بودند را نشانم داد و گفت:
_شگون داره. بیا اینم برا تو برداشتم بلکه بختت باز بشه.
_تو که یه عالمه ازینا داری پس چرا هنوز شوهر نکردی؟
_عجب سوالی پرسیدی!
_خب؟
شیرینی زبان را فرو کرد توی دهانش، انگشتش را هم لیس زد و گفت:
_خب به جمالت خواهر. جوابی ندارم. راستی تو چرا موهاتو درست نکردی؟ مگه نمیخواستی جلوشو بزنی بالا فُکُل بشه؟
بحث را کشاندم به موضوعی که توی سرم چرخ میخورد:
_اصلا حوصله نداشتم. دلم واسه دوستم میسوزه.
_چی شده؟
_همین دیروز خبردار شدن که داداشش تو عملیات تیر خورده.
_وای، شهید شده؟!
لیوان شربت زعفرانی را برداشتم و قبل از اینکه کمی بچشم گفتم:
_نه خداروشکر. زخمی شده ولی انگاری خیلی حالش خوب نیست.
_بنده خدا. نمیدونم این جنگ کوفتی کی میخواد تموم بشه که مردم نفس راحت بکشن. کاش نمیگفتی بهم فرشته.
_چرا؟ به تو چه ربطی داره که این شکلی شدی؟
گوشهء پردهء آشپزخانه را کنار زد و به حیاط اشاره کرد. کنارش ایستادم و نگاه کردم. تو و صادق روی زانو نشسته بودید پهلوی جعبهء نوشابهها و با قاشق درشان را باز میکردید.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_هشتم این پا و آن پا کردم و گفتم: _ولش کن فاطی. تموم شده ر
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_نهم
تو متخصص تشتک پراندن بودی! خندیدم و گفتم:
_بهبه. ببین چه بریز و بپاشی کرده آقا داماد. چلو مرغ و نوشابه و...
فاطمه چرخید و با چشمهایی که پر از اشک بود گفت:
_اونو نمیگم. بالاخره یونس رضایتِ بابا رو گرفت. انقدر واسطه جور کرد که بابا حاجی راضی شد. همین روزاست که بره جبهه. حالا دیگه من میمونم و یه دنیا دلواپسی...
لیوان از دستم سُر خورد و افتاد کف آشپزخانه. خواهرت چه میگفت یونس؟ از گوشه چشم خیره شدم به تو. با صادق حرف میزدی و صورتت پر از خنده بود چون کارِت راه افتاده بود.
به لیوان پلاستیکی و لکههای ریز و درشت روی دامن ساتنم نگاه کردم. زندگی همین بود دیگر... همه چیز توی یک لحظه زیر و زبر میشد. حتی میشد توی جشن عروسی هم باشی ولی دلت پر از غم بشود...
خوب جملهای گفته بود فاطمه. تو چند هفته بعد به آرزویت رسیدی و رفتی جبهه ولی من ماندم و یک دنیا دلواپسی.
تمام امتحاناتم را خراب کردم. دست خودم نبود. جواب همهء سوالات دینی و تاریخی و ادبیات و ریاضی شده بود یونس! هر لحظه به این فکر میکردم که حالا کجایی؟ توی سنگر؟ پشت توپ و تانک؟ چفیه انداختهای دور گردنت یا سربند بستهای؟
روزی که داشتند راهیات میکردند به بهانهء امتحان، نشستم توی خانه و اشک ریختم. چرا اشک میریختم؟ دلم میسوخت؟ تو که مجبور به رفتن نبودی. دلم تنگ میشد؟ زبانم را گاز میگرفتم و استغفار میکردم. خب چرا؟ خودم هم نمیفهمیدم ولی هر دلیلی که داشت برایم شفاف نبود یا شاید نمیخواستم که شفاف باشد. از گناه و معصیت میترسیدم.
تو در حق من خیلی خوبی کرده بودی. یکبار بخاطر من با پسری که دنبالم راه افتاده بود توی کوچه دعوا کرده بودی.
هروقت توی روزهای گرم تابستان نخ کوبلن من و فاطمه تمام میشد و مغازهء حقیقت همان رنگها را نداشت، راه میافتادی و میگشتی و برایمان میخریدی.
میدانستی من تهدیگ خیلی دوست دارم، یکبار که نذری داشتیم، تهدیگت را گذاشته بودی روی بشقاب پر از پلو و فسنجانم.
حتی چندبار که با صادق دعوایم شده و برایم خط و نشان کشیده بود، به او تشر زده بودی که رفتارش خوب نیست. خودت هم مثل او غیرتی بودی ولی همیشه به فاطمه میگفتم که تو شرایط آدمها را درک میکنی. هرچقدر بیشتر به تو فکر میکردم، پررنگتر میشدی!
آشِ پشت پای رفتنت را که هم میزدم نزدیک بود بغضم بترکد. وای یونس! فکر کن... وسط حیاطِ خانهء شما، سر دیگ آشی که برای سلامتی تو بار گذاشته بودند، دقیقا دو سه روز بعد از رفتنت، نزدیک بود های های گریه کنم.
هیچکسی هم اگر نمیفهمید دردم چیست، فاطمه و صادق که بو میبردند. خدا رحم کرد یونس... خدا آن روز رحم کرد که یکهو باد زد و هیزمها گُر گرفت و دودش رفت توی چشمِ همه!
چشم همه که سرخ شد و به سرفه افتادند، نفس راحتی کشیدم و با دستی که میلرزید ملاقه را دادم به مادرت و به بهانهء درست کردن سیر و پیازداغ دوییدم توی خانه. خلاصه با دود هیزم و تندی پیاز، حسابی خودم را خالی کردم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد!
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_نهم تو متخصص تشتک پراندن بودی! خندیدم و گفتم: _بهبه.
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_دهم
جای خالیات بدجوری توی ذوق میزد. صادق بیچاره هم که توی لاک خودش رفته بود و یقین داشتم به نگرانی بابا و عمو اضافه شده...
طوری رفتی که انگار هیچ جا نبودی. هیچ وقت نبودی. حجم نبودنت وسیع بود یونس. خیلی وسیع. حداقل برای من.
توی شبنشینیها دیگر کسی حوصلهء جوک تعریف کردن و تخمه شکستن نداشت. همه ساکت ردیف میشدیم جلوی تلویزیون چهارده اینچ رنگی که سوغات عمو از مکه بود و اخبار جنگ را دنبال میکردیم.
بدون تو؛ صادق حتی دل و دماغ آب تنی رفتن با رفقایش را نداشت!
با مامان که رفته بودیم به عزیز سر بزنیم، میگفت از وقتی تو رفتی، هیچکسی نیست که کله قندهایش را بشکند یا برود پی کوپنهای اعلام شده و خریدهایی که داشت.
کاش بلد بودم و اجازه داشتم تا در نبودنت، کارهایی که میکردی را انجام بدهم.
عمو حاجی مثل قبل نبود. میفهمیدم که نگرانی دارد ولی ذکر لبش، شده بود الحمدالله.
مادرت میگفت:"یونس خودشو به آب و آتیش زد تا بره. دلم رضا نداد تا جلوشو بگیرم. الهی که بتونه کاری کنه. سپردیمش به خدا. خونش از بچههای دیگه که رنگینتر نیست. الحمدالله که راه درستی رو انتخاب کرده، دعای امام پشت سرش باشه انشاالله."
مامان میگفت:" ایمانت که قوی باشه این حرفا رو میزنی و بهش عمل میکنیا. من هنوز که هنوزه طاقت دل کندن از صادق رو ندارم. نمیتونم فکر کنم اون رفته بجنگه، اونوقت خودم بشینم زندگیمو کنم. لا اله الا الله..."
اولین باری که برگشتی را خوب یادم مانده. قابلمهء لوبیاپلو را برداشته و سرزده رفته بودیم خانهء عمو حاجی.
هوا تازه داشت گرم میشد ولی عمو کولر آبی را راه انداخته بود. برای ما که کولر نداشتیم و کل تابستان را با پنکهء قدیمی جهیزیهء مامان سر میکردیم، باد خنک و تر و تازهء کولر، چیز دیگری بود.
سفره را پهن کرده بودیم. بشقابهای ملامین و پارچ پلاستیکی قرمزی که پر بود از دوغِ دستساز زن عمو و نان لواش را که گذاشتم، فاطمه سبد حصیری را دستم داد و گفت:
_فرشته میری از باغچهء حیاط پشتی، یکم سبزی بچینی؟ من شبا میترسم برم اونور. وایسا بگم زهرا باهات بیاد.
_نه نه نمیخواد. خودم میرم و زود میام.
_قربون دستت.
میدانست چقدر چیدن ریحان و شاهی و تربهای کوچکِ باغچهء شما را دوست دارم. جای تو خالی بود یونس...
سبد را گرفتم و از در آهنی ته آشپزخانه زدم بیرون و تا حیاط پرواز کردم! هوای این طرف خیلی خوب بود. شاید چون چند قدم بیشتر از کوچه و خیابان و آدمها فاصله داشت. دنجتر بود. بیخود نبود انقدر دوستش داشتی و سبزش کرده بودی با گل و گلدان و درختچه و سبزیها.
نشستم لب باغچه و با دقت مشغول چیدن شاهیها شدم. نمیدانم چرا چراغ روشن نشده بود ولی به روی خودم نیاوردم که میترسم.
خوب بود ایندفعه گربهها شیطنت نکرده و روی تربها غلت نزده بودند وگرنه خوردن نداشت!
سبد را برداشتم و خواستم بروم سروقت ریحانها که صدای بلندِ وحشتناکی پیچید توی گوشم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دهم جای خالیات بدجوری توی ذوق میزد. صادق بیچاره هم که
.
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_دهم ، قسمت دوم
اواسط دوران خدمت بودی. خیلی دیر به دیر میآمدی و من کمتر از همیشه میدیدمت. چون وقتی مامان و بابا شال و کلاه میکردند که بیایند به دیدنت، خجالت میکشیدم دنبالشان راه بیفتم. زهرا چه راحت، چادر گلگلی کوچکش را سر میکرد و با ذوق میآمد خانهء عمو حاجی.
حق داشت... بچه بود خب. مثل من نبود که چندبار به بهانههای مختلف خواستگاری را رد کند و سنگینی نگاه مادر و پدرش را وقتی اسم یونس میآمد حس کند.
شنیده بودم که مامان به بابا میگفت:"چقدر گفتم درست نیست برادرت چپ میره و راست میاد به این بچه بگه تو عروس منی. حالا که یونس جبههست ولی اگه نبودم از کجا معلوم که پا پیش میذاشت برای فرشته؟ میترسم این دختر خیالات ورش داره و لگد به بختش بزنه صابر خان!"
بابا اینطور وقتها یا میگفت:"الله اعلم... ولی دیر نشده خانم. انقدر جوش نزن. این بچه هنوز وقت درس خوندنشه" و یا سکوت میکرد. او بیشتر از من تو را دوست داشت یونس.
خیلی دلم میخواست بدانم وقتی بعد از چند ماه برمیگردی تهران، اصلا من را یادت هست یا نه؟ متوجه جای خالیام میشوی یا نه؟ بی انصاف بودی پسرعمو. اما نه... تو چه خبر از دل فرشتهء بخت برگشته داشتی؟ سرت گرم جنگیدن بود و شور شهادت داشتی!
ولی اگر همینطور پیش میرفت از ترس آبرو باید بالاخره به یکی جواب مثبت میدادم. شوخی که نبود، هفده سالم بود.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
.
راه افتادم. تند و سریع. مثل دانههای باران. صدای "التماس دعا" گفتنت با صدای الله اکبر اذان درهم پیچید. مشتم را چنان محکم بسته بودم که حس میکردم به خانه نرسیده شیرهء خرماها میزند بیرون!
نفسم میسوخت از سرما و دوییدن. سر کوچهمان ایستادم و نفس تازه کردم. اذان به نیمه رسیده بود. دستم را جلوی بینی گرفتم و بو کشیدم. خوب شد مامان آش رشته پخته بودها!
بسم الله گفتم و خواستم همانجا با خرمای تو اولین روزهء آن سال را افطار کنم ولی... زن علی آقا نقاش از کنارم گذشت و سلام کرد. یادم رفت جوابش را بدهم. کلمات پشت زبانم گیر کرده بود. آن لحظه مهمترین مساله دنیا شده بود خوردن یا نخوردن خرمای تو!
اینها برای من بود یا خانوادهام؟ بغض کردم. اصلا چه فرقی میکرد؟ میخواستم نمک گیرت بشوم. بسم الله گفتم و حاجت خواستم:" خدایا... همونی که خودت میدونی."
گفته بودی التماس دعا. دعایت کردم. که سلامت باشی و شهید نشوی. بارها مجروح شده بودی و تنم لرزیده بود. طاقت خبر شهادتت را نداشتم. لبم را گاز گرفتم و خرما را چپاندم توی دهانم.
شیرین بود. مثل عسل. خرمای جنوب، سوغاتِ تو... تمام روزهای ماه رمضانم را شیرین کرد. خوب بود که باران میزد به صورتم و اشکهایم را نمیشد تشخیص داد...
شب قدر بود و شما نذری شلهزرد داشتید. کاش بودی... هم جای تو خالی بود و هم صادق. فاطمه بشقاب نخودچی کشمشی که چند روز قبل از مشهد سوغات آورده بودی را گرفت جلوی صورتم. چندتا برداشتم. این دومین سوغاتی تو بود که نصیبم میشد. چه ماه پر برکتی! نخودچیها را ریختم توی جیب پیراهنم.
فاطمه ناغافل دستم را کشید و کمی دورتر از بقیه برد. شک کردم. مضطرب بود. پرسیدم:
_خوبی؟ چیزی شده؟
_هیس... یواش فرشته... ببین چند روزه یه چیزی میخوام بهت بگم ولی نشده. میترسم بقیه بفهمن و آبروریزی بشه. راستش... راستش در مورد داداش یونسه!
دلم هری ریخت...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
.
دخترمان که از راه رسید، چشمانت از شادی برق میزد. میگفتی دختر برکت و رحمت و نعمت است. روز جمعه بود و هم وزنش خرما خریدی و پخش کردی. حالا جمعمان کاملتر شده بود و پاقدم مبینا انقدر خوب بود که تو وارد دورهء تخصصی شدی.
هیچکس به جز من، خبر نداشت که آقای دکتر، چقدر به مردم بیبضاعت کمک میکرد و چطور بیتاب میشد وقتی بو میبرد جایی هست که به حضورش نیاز دارند. روزهای گذراندن طرحت را فراموش نکردهام. ما سختیهای زیادی کشیدیم یونس جان.
بالا و پایینهای زندگی خیلی وقتها تاب و توانمان را به کمترین حد ممکن رساند و دوباره توکل کردیم و دست به زانو زدیم و بلند شدیم. توی همان ایام سختی هم خیلی پیش میآمد که از خرج خودمان میزدیم برای کمک به دیگران.
هرجایی که سیل بود و زلزله و آشوب، تو هم پاکار بودی. مطب و خانواده را رها میکردی تا بلکه اگر کاری از دستت برمیآید دریغ نکرده باشی. کرمانشاه و گلستان و خوزستان و حمیدیه...
یونس... یونسِ عزیزم... تو هنوز هم همان مرد مقاوم سالهای دوری. نه؟ همان رزمندهء بی سربند و بی نام و نشانی که تمام عمرش به جهاد گذشته.
دوباره دست میکشم روی قاب. فقط دیگر شبیه این عکس نیستی. اسلحه و لباس رزم نداری و آنقدرها جوان نیستی. حالا گرد نقرهای پاشیده شده روی موها و محاسنت و برق چشمانت بیشتر از قبل به چشم من میآید. لبخندت عمیقتر شده و چین کنار پلکهایت انگشت شمار شده.
تو دوست داشتنیتر شدی یونس. برای من، بچهها، خانوادهات و دوستانت. حتی برای تکتک بیمارانت...
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری