eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
338 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
95 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_هفتم فاطمه بی توجه به حال من، چادرش را جلوتر کشید و گفت:
. 📔 🌹   💠 این پا و آن پا کردم و گفتم: _ولش کن فاطی. تموم شده رفته دیگه. بابا جواب رد داده. بیا بریم سوار شیم. _راستکی؟ _آره به جان خودم دستم را کشید. توی چشمم نگاه کرد و با لحنی جدی گفت: _حالا اینو رد کردن، بعدی رو چی؟ _یعنی چی؟ _فرشته، تو که انقدر زود نمی‌خوای شوهر کنی؟ مگه نه؟ _چطور مگه؟ دست من که نیست. به قول عزیز ازدواج به قسمته‌. باید ببینی بختت چجوریه و پیشونی نوشتت چیه. من از کجا بدونم بعدا چی پیش میاد؟ _منظورم اینه یادت که نرفته؟ حرفای بقیه رو میگم. _کدوم حرف؟ _تو و یونِ... صدای بلند مامان حرفش را قطع کرد: _دخترا هوا تاریک شد. جاده خطرناکه. بیاین دیگه... بدویید ببینم. چرا آن روز همه چیز به تو ختم می‌شد یونس؟ منظور فاطمه چه بود؟ کدام حرف‌ها در مورد من و تو بود به جز همان عقد دخترعمو و پسرعمو؟ کاش گفته بود... کاش فقط دو دقیقه دیرتر راه افتاده بودیم یا حداقل توی ماشین، باز پهلوی هم می‌نشستیم ولی نشد! دقیقا تا شب عروسی عمه، از تو بی خبر بودم. تمام روزهای گذشته را سربه هواتر از همیشه شده بودم. هر نقشه‌ای که برای لباس و مدل مو کشیده بودم را ول کردم. این‌ها چه اهمیتی داشت؟ نگرانی توی دلم موج می‌زد. اگر عمو راضی می‌شد؟ کاش اینجوری نشده بودم و مثل فاطمه که شاباش جمع میکرد و بیخیال دنیا بود، می‌ماندم. لپ‌هایش گل انداخته بود از تقلای زیاد. خودش را به زور از زیر دست و پای بچه‌ها بیرون کشیده بود و نفس نفس می‌زد. مادرش نگاهی به تیپش کرد و گفت: _خاک بر سرم! پول ندیده‌ای یا بچه‌ء هفت هشت ساله که خودتو انداختی کف زمین پول جمع کنی؟ اِاِاِ... آبرومون رو بردی. آخه نمیگی اینجا شاید چهار نفر نشسته باشن بخوان بپسندنت؟ یکم از فرشته یاد بگیر. خانوم باش. دختر دم بختی مثلا. _ببخشید مامان _پاشو یه دستی به سر و صورتت بکش اون ظرف شیرینی رو هم پُر کن و دور بگردون. زرنگ باش یکم. _چشم مامان... تنها که شدیم پقی زدم زیر خنده. پیروزمندانه اسکناسی که با نخ شکل پاپیون بسته بودند را نشانم داد و گفت: _شگون داره. بیا اینم برا تو برداشتم بلکه بختت باز بشه. _تو که یه عالمه ازینا داری پس چرا هنوز شوهر نکردی؟ _عجب سوالی پرسیدی! _خب؟ شیرینی زبان را فرو کرد توی دهانش، انگشتش را هم لیس زد و گفت: _خب به جمالت خواهر. جوابی ندارم. راستی تو چرا موهاتو درست نکردی؟ مگه نمی‌خواستی جلوشو بزنی بالا فُکُل بشه؟ بحث را کشاندم به موضوعی که توی سرم چرخ می‌خورد: _اصلا حوصله نداشتم. دلم واسه دوستم می‌سوزه. _چی شده؟ _همین دیروز خبردار شدن که داداشش تو عملیات تیر خورده. _وای، شهید شده؟! لیوان شربت زعفرانی را برداشتم و قبل از این‌که کمی بچشم گفتم: _نه خداروشکر. زخمی شده ولی انگاری خیلی حالش خوب نیست. _بنده خدا. نمی‌دونم این جنگ کوفتی کی می‌خواد تموم بشه که مردم نفس راحت بکشن. کاش نمی‌گفتی بهم فرشته. _چرا؟ به تو چه ربطی داره که این شکلی شدی؟ گوشهء پردهء آشپزخانه را کنار زد و به حیاط اشاره کرد. کنارش ایستادم و نگاه کردم. تو و صادق روی زانو نشسته بودید پهلوی جعبهء نوشابه‌ها و با قاشق درشان را باز می‌کردید. 💢 ... ✍🏻