حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_نهم تو متخصص تشتک پراندن بودی! خندیدم و گفتم: _بهبه.
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_دهم
جای خالیات بدجوری توی ذوق میزد. صادق بیچاره هم که توی لاک خودش رفته بود و یقین داشتم به نگرانی بابا و عمو اضافه شده...
طوری رفتی که انگار هیچ جا نبودی. هیچ وقت نبودی. حجم نبودنت وسیع بود یونس. خیلی وسیع. حداقل برای من.
توی شبنشینیها دیگر کسی حوصلهء جوک تعریف کردن و تخمه شکستن نداشت. همه ساکت ردیف میشدیم جلوی تلویزیون چهارده اینچ رنگی که سوغات عمو از مکه بود و اخبار جنگ را دنبال میکردیم.
بدون تو؛ صادق حتی دل و دماغ آب تنی رفتن با رفقایش را نداشت!
با مامان که رفته بودیم به عزیز سر بزنیم، میگفت از وقتی تو رفتی، هیچکسی نیست که کله قندهایش را بشکند یا برود پی کوپنهای اعلام شده و خریدهایی که داشت.
کاش بلد بودم و اجازه داشتم تا در نبودنت، کارهایی که میکردی را انجام بدهم.
عمو حاجی مثل قبل نبود. میفهمیدم که نگرانی دارد ولی ذکر لبش، شده بود الحمدالله.
مادرت میگفت:"یونس خودشو به آب و آتیش زد تا بره. دلم رضا نداد تا جلوشو بگیرم. الهی که بتونه کاری کنه. سپردیمش به خدا. خونش از بچههای دیگه که رنگینتر نیست. الحمدالله که راه درستی رو انتخاب کرده، دعای امام پشت سرش باشه انشاالله."
مامان میگفت:" ایمانت که قوی باشه این حرفا رو میزنی و بهش عمل میکنیا. من هنوز که هنوزه طاقت دل کندن از صادق رو ندارم. نمیتونم فکر کنم اون رفته بجنگه، اونوقت خودم بشینم زندگیمو کنم. لا اله الا الله..."
اولین باری که برگشتی را خوب یادم مانده. قابلمهء لوبیاپلو را برداشته و سرزده رفته بودیم خانهء عمو حاجی.
هوا تازه داشت گرم میشد ولی عمو کولر آبی را راه انداخته بود. برای ما که کولر نداشتیم و کل تابستان را با پنکهء قدیمی جهیزیهء مامان سر میکردیم، باد خنک و تر و تازهء کولر، چیز دیگری بود.
سفره را پهن کرده بودیم. بشقابهای ملامین و پارچ پلاستیکی قرمزی که پر بود از دوغِ دستساز زن عمو و نان لواش را که گذاشتم، فاطمه سبد حصیری را دستم داد و گفت:
_فرشته میری از باغچهء حیاط پشتی، یکم سبزی بچینی؟ من شبا میترسم برم اونور. وایسا بگم زهرا باهات بیاد.
_نه نه نمیخواد. خودم میرم و زود میام.
_قربون دستت.
میدانست چقدر چیدن ریحان و شاهی و تربهای کوچکِ باغچهء شما را دوست دارم. جای تو خالی بود یونس...
سبد را گرفتم و از در آهنی ته آشپزخانه زدم بیرون و تا حیاط پرواز کردم! هوای این طرف خیلی خوب بود. شاید چون چند قدم بیشتر از کوچه و خیابان و آدمها فاصله داشت. دنجتر بود. بیخود نبود انقدر دوستش داشتی و سبزش کرده بودی با گل و گلدان و درختچه و سبزیها.
نشستم لب باغچه و با دقت مشغول چیدن شاهیها شدم. نمیدانم چرا چراغ روشن نشده بود ولی به روی خودم نیاوردم که میترسم.
خوب بود ایندفعه گربهها شیطنت نکرده و روی تربها غلت نزده بودند وگرنه خوردن نداشت!
سبد را برداشتم و خواستم بروم سروقت ریحانها که صدای بلندِ وحشتناکی پیچید توی گوشم.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دهم جای خالیات بدجوری توی ذوق میزد. صادق بیچاره هم که
.
.
📔 #داستان_کوتاه
🌹 #ناگهان_تو
💠 #قسمت_دهم ، قسمت دوم
اواسط دوران خدمت بودی. خیلی دیر به دیر میآمدی و من کمتر از همیشه میدیدمت. چون وقتی مامان و بابا شال و کلاه میکردند که بیایند به دیدنت، خجالت میکشیدم دنبالشان راه بیفتم. زهرا چه راحت، چادر گلگلی کوچکش را سر میکرد و با ذوق میآمد خانهء عمو حاجی.
حق داشت... بچه بود خب. مثل من نبود که چندبار به بهانههای مختلف خواستگاری را رد کند و سنگینی نگاه مادر و پدرش را وقتی اسم یونس میآمد حس کند.
شنیده بودم که مامان به بابا میگفت:"چقدر گفتم درست نیست برادرت چپ میره و راست میاد به این بچه بگه تو عروس منی. حالا که یونس جبههست ولی اگه نبودم از کجا معلوم که پا پیش میذاشت برای فرشته؟ میترسم این دختر خیالات ورش داره و لگد به بختش بزنه صابر خان!"
بابا اینطور وقتها یا میگفت:"الله اعلم... ولی دیر نشده خانم. انقدر جوش نزن. این بچه هنوز وقت درس خوندنشه" و یا سکوت میکرد. او بیشتر از من تو را دوست داشت یونس.
خیلی دلم میخواست بدانم وقتی بعد از چند ماه برمیگردی تهران، اصلا من را یادت هست یا نه؟ متوجه جای خالیام میشوی یا نه؟ بی انصاف بودی پسرعمو. اما نه... تو چه خبر از دل فرشتهء بخت برگشته داشتی؟ سرت گرم جنگیدن بود و شور شهادت داشتی!
ولی اگر همینطور پیش میرفت از ترس آبرو باید بالاخره به یکی جواب مثبت میدادم. شوخی که نبود، هفده سالم بود.
💢 #ادامه_دارد...
✍🏻 #الهام_تیموری