eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
336 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
95 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📒 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو... 💠 #قسمت_سوم آن روز را خوب به‌خاطر دارم‌. اولین جر
. ✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚✍🏻📚 📔 🌹 💠 حبیب، آن موقع‌ها که آن‌ چنان بر و رویی نداشت، از حالایش خبر نداشتم. بعد از تعزیه که پدرش مدام به شانه‌اش می‌زد و آفرین می‌گفت، دیده بودم چندجای سر کچلِ تخم مرغی‌اش شکسته و دماغش قوز دارد! حالا خوب بود که خودم باخبر شدم خواستگار دارم وگرنه به من نمی‌گفتند! نشسته بودم گوشهء آشپزخانه و داشتم اِپُل مانتوی شکلاتی رنگ جدیدم را می‌دوختم که صدای پچ پچ مامان و بابا را شنیدم. بابا می‌گفت:"این بچه مگه چند سالشه که خواستگار براش اومده؟" خواستگار؟ شاخک‌هام تیز شد و سرم را کج کردم تا خوب‌تر بشنوم. به جز من که دختر بزرگی توی این خانه نبود. زهرا هم هنوز ابتدایی می‌رفت. مامان که لابد طبق عادت یک تای ابرویش را بالا انداخته بود جواب داد: "وا چی میگی صابر خان؟ بچه کدومه؟ هزار ماشالا دیگه خانومی شده برای خودش. همین تابستون پونزده رو تموم می‌کنه. راستشو بخوای دیرم شده. یادت رفته من چند سالم بود که زنت شدم؟ می‌خوای ترشی بندازیمش؟" صورتم حتما سرخ شده بود. من را می‌گفتند پس. خواستگار پیدا شده بود؟! از کجا؟ کی؟ نوک سوزن رفت توی انگشتم. آخ خفه‌ای گفتم و بغض کردم از جواب مامان. انگشتم را کردم توی دهنم. یعنی فکر می‌کردند شوهر کردنم دیر شده؟! بابا گفت:"خلاصه که اگه زودم نباشه، من خوش ندارم دختر بدم به هر غریبه‌ای. اونم حبیب مکانیک." "آقا صابر از شما بعیده. مگه مکانیکی عیب و عاره زبونم لال؟ بده بچه‌ء مردم دستش تو جیبِ خودشه؟ بعد از اون، خدیجه خانم می‌گفت حقوق خوبی می‌گیره." صدای اذان که بلند شد، بابا هم یاالله گفت و بلند شد و جواب داد: "حرف تو دهن من نذار زن. من به شغلش چیکار دارم؟ خود حبیبو می‌گم که بی دست و پاست. چهار پنج ساله تو مکانیکی ممد آقاست ولی هنوز شاگردی می‌کنه و فرق پیچ و آچارُ نمی‌دونه! گمونم سیکلم نداره ولی فرشته درس خونده‌ست. نمیشه بدیمش به هرکسی." توی دلم قربان صدقهء بابا رفتم که انقدر ازم تعریف می‌کرد. اولین بار بود این چیزها را می‌شنیدم. ولی یونس داشتم می‌مردم از ترس اینکه بفهمند گوش وایستادم. نفسم را حبس کرده بودم و می‌خواستم ببینم ته حرفشان به کجا می‌رسد که سر و کلهء خروس بی محل پیدا شد. نمی‌دانم صادق چرا همیشه وقتی که نباید سر می‌رسید. دست و پایم را گم کردم و زود بساطم را جمع کردم تا بروم جایی دیگر اما شک نداشتم که اسم تو به گوشم خورد. بابا گفته بود یونس! همین یک کلمه برایم بس بود که یاد تو بیفتم و جا بگیری لابه‌لای فکر و خیال‌های چند روزه‌ام. پسرعمو یونس. سال‌ها توی گوشم خوانده بودند عقد دختر عمو و پسر عمو را توی آسمان‌ها بستند. پس چرا مامان فراموش کرده بود؟ لابد سبک و سنگین می‌کرد و خواستگار دست به نقد را نمی‌خواست پس بزند. بچه‌تر که بودم، هربار پدرت من را روی زانویش می‌نشاند و پیشانی‌ام را می‌بوسید و می‌گفت: "فرشته عروس خودمه" ذوق مرگ می‌شدم. یکدفعه پرسیده بود:"چرا عروسِ عمو میشی؟" شکلات را از دستش چنگ زده و گفته بودم:" چون تو خونهء بزرگ داری، تازه ماشینم داری" همه از خنده ریسه رفته بودند. مامان کوبیده بود به پشت دستش و چشم غره رفته بود. بابا را از خجالت نگاه نکرده بودم... 💢 ... ✍🏻