eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
338 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
95 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_ششم یا همه‌ء چادر را جمع می‌کردم و می‌زدم زیر بغلم یا م
. 📔 🌹 💠 فاطمه بی توجه به حال من، چادرش را جلوتر کشید و گفت: _بابا داد و بیداد راه انداخته که راضی نیستم حتی از تهران بری بیرون، تو هنوز دهنت بوی شیر میده. بچه‌ای‌. باید سر درس و مشقت باشی. از تو بزرگتراش هستن که برن. شدی کاسه‌‌ء داغ‌تر از آش. بهش گفته اینو بدون اگه پدر آدم رضایت نده حتی رزم و شهادتم درست و حسابی نمی‌شه. بابا روی داداش یونس خیلی حساسه. می‌دونی که. وای اگه بدونی مامانم چقدر گریه کرده و سردرد کشیده. قوری قوری گل‌گاوزبون دم کردم دادم بهش تا بهتر شده. امروزم بابا مثلا خواسته بیایم بیرون تا یه هوایی به سر داداش بخوره و با صادق بپلکه، بلکه از فکرش بره بیرون جنگ و جبهه. تو رو خدا دعا کن اوضاع یکم بهتر بشه. مثلا دلمون خوش بود ده روز دیگه عروسی عمه‌‌‌ء ملیحه‌ست. راستی تو چی می‌خوای بپوشی؟ لباس نمی‌دوزی؟ فاطمه هم سرخوش بود. چطور می‌توانست بعد از این‌همه داستان‌های عجیب و غریب به عروسی عمه ملیحه و لباسی که می‌خواهد بپوشد هم فکر کند؟ ولی دعا کردم که خدا خیرش بدهد‌. حداقل درد تو را گفته و ذهن سمجم را از کنجکاوی رها کرده بود. هنوز داشت از الگوی جدید خیاطی می‌گفت که رسیدیم. حالا که خوب به چهره‌‌ء اعضای خانواده‌ات دقت می‌کردم می‌دیدم هیچ کدام سرحال نیستند. ادای خوب بودن را درمی‌آوردند. تو ولی از همه کلافه‌تر بودی یونس... کمک کردی وسایل را از ماشین بیرون آوردید و بعد رفتی کنار رودخانه و کم‌کم از دید هم خارج شدی. صادق هم افتاده بود دنبالت. شک نداشتم اگر روزی می‌رفتی جنگ، صادق هم هوایی می‌شد. جانش به جان تو بند بود و همه جوره الگویش بودی. نه از خوشمزگی آش رشته‌ء مادرت چیزی فهمیدم و نه از مزه‌ء توت‌های درشت و آبداری که بچه‌ها از درخت تکانده بودند و نه حتی از آب و هوای عالی جاجرود. یونس انگار اولین بار بود دیده بودمت. به چشمم آمده بودی. مردانه و بزرگ. چقدر متانت داشتی در رفتارت. چقدر خوب حرف می‌زدی وقتی بابا سوال پیچت کرده بود در مورد بسیج و مسجد و دانشگاه و... چقدر سر به زیرتر از همیشه بودی. اذان مغرب بود که جمع کردیم تا برگردیم. فاطمه کلمن آب را گذاشت روی زمین و گفت: _تو هم یه مرگت شده ها فرشته. مثلا دلم خوش بود میام دو کلوم باهات حرف میزنم دلم وا میشه. چته خب؟ _هیچی والا. نگران امتحانامم. حفظیا رو می‌ترسم خراب کنم. نیشش تا بناگوش باز شد و چشم و ابرو بالا انداخت: _آره تو گفتی و منم باور کردم. از کی تا حالا انقدر غصهء مدرسه رو می‌خوری؟ ببینم کلک نکنه می‌خوای به خواستگارت بله رو بدی و بری خونهء بخت؟ دلم ریخت... با اضطراب به دور و ور نگاه کردم که کسی نشنیده باشد. چنگ زدم به دستش و با صدایی آهسته گفتم: _چرا چرت و پرت میگی دختر؟ خواستگار کدومه؟ _فکر کردی حسودیم میشه که نگفتی؟ بخدا خودم شنیدم مامانت داشت تعریف می‌کرد. البته می‌دونم به تو مثلا نگفتن ولی مطمئنم انقدر زرنگ هستی که فهمیده باشی خدیجه خانم یه حرفایی زده. 💢 ... ✍🏻