eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
335 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.7هزار ویدیو
94 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو  💠 #قسمت_هشتم این پا و آن پا کردم و گفتم: _ولش کن فاطی. تموم شده ر
‌. 📔 🌹 💠 تو متخصص تشتک پراندن بودی! خندیدم و گفتم: _به‌به. ببین چه بریز و بپاشی کرده آقا داماد. چلو مرغ و نوشابه و... فاطمه چرخید و با چشم‌هایی که پر از اشک بود گفت: _اونو نمیگم. بالاخره یونس رضایتِ بابا رو گرفت. انقدر واسطه جور کرد که بابا حاجی راضی شد. همین روزاست که بره جبهه. حالا دیگه من می‌مونم و یه دنیا دلواپسی... لیوان از دستم سُر خورد و افتاد کف آشپزخانه. خواهرت چه می‌گفت یونس؟ از گوشه چشم خیره شدم به تو. با صادق حرف می‌زدی و صورتت پر از خنده بود چون کارِت راه افتاده بود. به لیوان پلاستیکی و لکه‌های ریز و درشت روی دامن ساتنم نگاه کردم. زندگی همین بود دیگر... همه چیز توی یک لحظه زیر و زبر می‌شد. حتی می‌شد توی جشن عروسی هم باشی ولی دلت پر از غم بشود... خوب جمله‌ای گفته بود فاطمه. تو چند هفته بعد به آرزویت رسیدی و رفتی جبهه ولی من ماندم و یک دنیا دلواپسی. تمام امتحاناتم را خراب کردم. دست خودم نبود. جواب همهء سوالات دینی و تاریخی و ادبیات و ریاضی شده بود یونس! هر لحظه به این فکر می‌کردم که حالا کجایی؟ توی سنگر؟ پشت توپ و تانک؟ چفیه انداخته‌ای دور گردنت یا سربند بسته‌ای؟ روزی که داشتند راهی‌ات می‌کردند به بهانهء امتحان، نشستم توی خانه و اشک ریختم. چرا اشک می‌ریختم؟ دلم می‌سوخت؟ تو که مجبور به رفتن نبودی. دلم تنگ می‌شد؟ زبانم را گاز می‌گرفتم و استغفار می‌کردم. خب چرا؟ خودم هم نمی‌فهمیدم ولی هر دلیلی که داشت برایم شفاف نبود یا شاید نمی‌خواستم که شفاف باشد. از گناه و معصیت می‌ترسیدم. تو در حق من خیلی خوبی کرده بودی. یکبار بخاطر من با پسری که دنبالم راه افتاده بود توی کوچه دعوا کرده بودی. هروقت توی روزهای گرم تابستان نخ کوبلن من و فاطمه تمام می‌شد و مغازهء حقیقت همان رنگ‌ها را نداشت، راه می‌افتادی و می‌گشتی و برایمان می‌خریدی. می‌دانستی من ته‌دیگ خیلی دوست دارم، یکبار که نذری داشتیم، ته‌دیگت را گذاشته بودی روی بشقاب پر از پلو و فسنجانم. حتی چندبار که با صادق دعوایم شده و برایم خط و نشان کشیده بود، به او تشر زده بودی که رفتارش خوب نیست. خودت هم مثل او غیرتی بودی ولی همیشه به فاطمه می‌گفتم که تو شرایط آدم‌ها را درک می‌کنی. هرچقدر بیشتر به تو فکر می‌کردم، پررنگ‌تر می‌شدی! آشِ پشت پای رفتنت را که هم می‌زدم نزدیک بود بغضم بترکد. وای یونس! فکر کن... وسط حیاطِ خانهء شما، سر دیگ آشی که برای سلامتی تو بار گذاشته بودند، دقیقا دو سه روز بعد از رفتنت، نزدیک بود های های گریه کنم. هیچکسی هم اگر نمی‌فهمید دردم چیست، فاطمه و صادق که بو می‌بردند. خدا رحم کرد یونس... خدا آن روز رحم کرد که یکهو باد زد و هیزم‌ها گُر گرفت و دودش رفت توی چشمِ همه! چشم همه که سرخ شد و به سرفه افتادند، نفس راحتی کشیدم و با دستی که می‌لرزید ملاقه را دادم به مادرت و به بهانهء درست کردن سیر و پیازداغ دوییدم توی خانه. خلاصه با دود هیزم و تندی پیاز، حسابی خودم را خالی کردم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد! 💢 ... ✍🏻