eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
337 دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دوازدهم من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی
. 📔 🌹 💠 چیزی که از دهان فاطمه شنیده بودم را باور نمی‌کردم. انگار خواب بودم وقتی گفت که:"والا داداش یونس قبل از رفتنش یواشکی بهم یه پیغام داده که بهت برسونم.‌ قربونش برم انقدر خجالتیه که نتونسته به خودت یا بقیه بگه. راستش گفته از جانب من به فرشته خانم سلام برسون و بگو اگه قبول داره که عقد دخترعمو و پسرعمو رو تو آسمونا بستن، منتظرم بمونه. اگه شهادت قسمتم نشد و روزیم به دنیا بود، با بابا و مامان صحبت می‌کنم و به زودی پا پیش میذارم ان‌شاالله. اگرم به دلش نیست و نمی‌خواد منتظر بمونه که هیچ اجباری نیست. الهی که خوشبخت و عاقبت بخیر بشه. " این را گفته بودی و جواب می‌خواستی. دوتا انگشتر نقره هم با نگین سرخ، از مشهد سوغاتی آورده بودی.‌ جفت هم. یکی برای خواهرت و یکی برای من! فاطمه داد دستم و گفت "قایمش کن!" و این سومین سوغاتی تو بود که به من می‌رسید. فاطمه حرفت را گفته و نظرم‌ را نپرسیده بود. انگار از دلم خبر داشت! از خجالت رنگ به رنگ شده بودم... انگشتر را لای دستمال پیچیده و توی جیبم پنهان کرده بودم. خدا چه زود مراد دلم را داده بود یونس. همان شب سجدهء شکر رفتم و به نذرهایی که کرده بودم و باید ادا می‌شد فکر کردم! معلوم بود که منتظرت می‌ماندم. تا آخر جنگ که هیچ... حتی تا آخر دنیا! کاش آدمیزاد توی این دو روز زندگی، به هرچیز خوبی که آرزو داشت می‌رسید. مثل من. آن روزها واقعا خدا نظر کرده بود به دلم. به دو ماه نرسیده، زمزمهء خواستگاری بلند شد و همین که تو از جبهه برگشتی قرار و مدارش هم گذاشته شد. مادر و پدرها از خودمان بیشتر خوشحال بودند. این وصلت، شاید هردو خانواده را حتی از قبل بهم نزدیک‌تر می‌کرد. همان یکبار که آمدید، جواب مثبت را از بابا گرفتید. ما آشناتر از این حرف‌ها بودیم... طی یک مراسم ساده، ما زن و شوهر شدیم. خطبهء عقد را که خواندند، مهرت دوبرابر شد و به قلبم نفوذ کرد. انگار کل دنیا یک طرف بود و تو طرف دیگرش. با تو بودن ولی رسم و رسوم خاص خودش را داشت یونس. مثلا کدام دامادی فردای روز عقد، وصیتنامه به دست همسر جوانش که پر از ذوق و شوق است داده، که تو دادی؟ البته که شاید هم‌رزمانت اینطور بودند... من حتی یک ساعت هم نتوانستم ببینمت. خطبه را که خوانده بودند، جشن کوچکی برگزار شده بود. تو کلا توی مردانه بودی و آخر شب سنگین و رنگین خداحافظی کردی و با خانواده‌ات رفتی. تنها چیزی که توی ذهنم مانده بود، لبخند زیبایت توی آینهء سر سفره بود که از زیر چادر دیده بودمش. مثل همیشه سر به زیر بودی و پر از نجابت. فردا هم که آمدی به دیدنم، برای خداحافظی بود... چه می‌شد کرد؟ خودم پذیرفته بودم. اصلا تو را با همین خلق و خو بود که دوست داشتم. وصیت‌نامه را دادی و گفتی داشتنش حق من هست! تنم لرزید ولی لبخند زدم و پنهانی آیه‌الکرسی خواندم برایت. دو سال عقد کرده بودیم و هربار که از زیر قرآن رد می‌شدی و عزم رفتن‌ به جبهه می‌کردی، هزار بار می‌مردم و زنده می‌شدم. ولی چاره‌ای نبود. نه تو اهل ماندن و زندگی معمولی کردن بودی و نه من می‌خواستم که سد راهت باشم. حتی اگر زبانم لال، نتیجهء انتخابت، نوشیدن شربت شهادت بود! ولی یونس، تو شهید زندهء من بودی. جای جای تنت زخمی تیر و ترکش عراقی‌ها بود و باز هم ایستادگی می‌کردی. ریه‌های شیمیایی شده‌ات گاهی زندگی را برایت سخت می‌کرد و باز هم لابه‌لای سرفه‌ها، الهی شکر می‌گفتی. با این حد از صبر و تحمل و توان و مقاومت، بی‌‌اغراق شده بودی الگوی خیلی‌ها که با دیدن لبخند همیشگی‌ات انرژی می‌گرفتند، مثل خودِ من! قطعنامه که امضا شد و رسما اعلام کردند جنگ تمام شده، من دنیا دنیا خوشحال شدم و تو... معلوم نبود چه حالی داری. شادی یا غمگین؟ هرچه در صورتت می‌گشتم، نمی‌فهمیدم درگیر چه نوع احساسی هستی اما عزیزم! خوب می‌شناختمت و از چیزی مطمئن بودم؛ آن هم این‌که تو مردی نیستی که از مبارزه نکردن استقبال کنی و حالا شش دانگ بچسبی به خانه و زندگی جدید و همسر و مادیات. از تابلوی خطاطی‌ات مشخص بود که شعارت چیست: "موجیم که آسودگیِ ما عدمِ ماست...". الحق که همین بودی. از لحظه به لحظه‌ای که داشتی، استفاده می‌کردی. تازه عروسی کرده بودیم که باهم و به پیشنهاد تو کنکور دادیم و قبول شدیم، من ادبیات و تو پزشکی. چه روزهای ملس و شیرینی بود. کار کردن، خشت خشت روی هم چیدن و زندگی ساختن و درس و تحصیل و بعد هم به دنیا آمدن پسرمان، میثم. توی آن شرایط واقعا اگر کمک‌های تو نبود من وارد دانشگاه نمی‌شدم، مخصوصا حمایت‌های بی‌دریغت زمانی که مبینا را حامله بودم و مدرسه هم می‌رفتم و شده بودم معلم ادبیات. در کنار تو داشتم به تک تک آرزوهایم می‌رسیدم. عادتم شده بود که بعد از هر نماز صبح، دو رکعت نماز شکرانه بخوانم تا خدا را باخبر کنم که بابت داشتنت تا چه حد شاکرم.