eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
338 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_یازدهم صدایِ بلند وحشتناکی پیچید توی گوشم: "توجه! توج
. 📔 🌹 💠 من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی بسیج و مسجد و حسینیه و خلاصه هرجا که برای رزمنده‌ها وسیله یا خوراکی بسته‌بندی می‌کردند، حضور داشتیم. مخصوصا از وقتی صادق هم رفته بود سربازی. یعنی دقیقا چند ماه بعد از شروع خدمت تو... اینطوری دلمان خوش بود که ما هم کاری می‌کنیم. حتی از راه دور. البته من مثل مادرهایمان نبودم. مثلا آن‌ها هرچه پتو از جبهه می‌فرستادند می‌شستند، یا کلی کارهای بافتنی انجام می‌دادند ولی من و فاطمه در حد همان بسته‌بندی بلد بودیم. برای فاطمه یکی دوتا خواستگار هم پیدا شده بود ولی هردو قبل از مراسم خواستگاری، توی جبهه مجروح شده بودند! فاطمهء بیچاره نگران بود و از صبح تا شب به صدام و بعثی‌ها بد و بیراه می‌گفت که جوان‌های مردم را به کشتن می‌دهند. حرص و جوش خوردن برای بختش و حرف‌های بامزه‌ای که می‌زد، باعث می‌شد غم‌هایم را فراموش کنم. همیشه هم می‌گشتم تا بلکه بین کلماتش اسمی از تو بیاورد و خبر جدیدی بدهد... روز اول ماه رمضان بود. مامان برای افطار آش رشته درست کرده بود. هنوز نیم ساعتی به غروب مانده بود که صدایم زد و سطل پلاستیکی سفیدی دستم داد و گفت: _ببر خونهء عمو حاجی. دلم نیومد براشون آش نفرستم. حواست نره به فاطمه دیر کنی‌ها. یه نیم ساعت دیگه اذون میدن. بدو مادر. حوصله نداشتم دهن روزه، چندتا کوچه را بروم و برگردم ولی چاره‌ای نبود. چادری که تازگی‌ها دوخته بودم را روی سرم انداختم و راه افتادم. به سر کوچه نرسیده بودم که باران گرفت. پا تند کردم تا کمتر خیس بشوم. چند وقتی می‌شد که بیشتر از قبل چادر سر می‌کردم. حس خوبی داشتم به امنیتش. از وقتی تو رفته بودی رنگ آرزوهای دخترانه‌ام هم عوض شده بود. دیگر به جعبهء آبی لوازم آرایش مامان که چندتایی ماتیک و سرمه تویش بود نظر نداشتم. در عوض دلم می‌خواست دفتر صدبرگ سیاهی که نامه‌های تو را لابه لای ورقه‌هایش می‌گذاشتند داشته باشم. دیگر اپل دوختن و کفش پاشنه دار و این چیزها هم خیلی خوشحالم نمی‌کرد...‌ در عوض دلم می‌خواست پارچه‌ای وسط حیاط پهن کنم و پوتین‌های خاکی تمام رزمندگان را واکس بزنم. عجیب شده بودم یونس نه؟ تو باعث شده بودی. تو و حرف‌هایی که تازگی‌ها می‌زدی و دورادور می‌شنیدم. معنی زندگی برایم تغییر کرده بود! پشت در آهنی شما که رسیدم، خیس شده بودم. با دست کوبیدم به در و خیره شدم به آسمان. خوشبحال ابرها که هروقت دلشان می‌گرفت، می‌باریدند... ما حتی برای گریه کردن هم باید بهانه می‌تراشیدیم! در باز شد. برگشتم و خواستم سلام کنم که... تو آمده بودی یونس؟ کی؟ خودت بودی روبه روی من؟ خب بله! خیال که انقدر واقعی نمی‌شد. معلوم بود تازه از راه رسیدی. هنوز لباس‌های بیرون تنت بود. چند ماه بود که ندیده بودمت؟ حساب و کتابش از دستم در رفته بود. فقط چند ثانیه نگاهت کردم یونس. فقط چند ثانیه... سرت را پایین انداختی و سلام کردی. سرم را پایین انداختم و یادم رفت جوابت را بدهم! هول شده بودم. از موهای مشکی‌ات خبری نبود. سربازی هم حال و هوای خودش را داشت... ترسیدم بیشتر بایستم و بد بشود. اگر به من بود که احوالپرسی می‌کردم و... ولی نه! خوبیت نداشت. سطل را دراز کردم و اشتباهی گفتم:"قبول باشه" مسجدالرضا (ع) - ديباجى: لبخند زدی. سطل را گرفتی و تشکر کردی. بعد هم در را باز و تعارف کردی: _بفرما تو دخترعمو. بارون تند شده. بعد از ماه‌ها دیده بودمت و دیده بودی‌ام. چه چیزی بهتر از این؟ ولی حتی تصور این‌که سر سفرهء شما بخواهم روزه‌ام را باز کنم، آن هم بدون مامان و بابا و با وجود تو... صورتم را سرخ از خجالت می‌کرد. چنگ زدم به لبه‌های چادر و لب‌هایم را روی هم فشار دادم. واقعا حواست به باران تند و خیس شدنم بود؟ قدمی عقب رفتم و گفتم: _نه خوبه. میرم. به عمو اینا سلام برسونید. _خیره ان‌شاالله‌. سلامت باشید. هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدایم زدی: _دخترعمو... یه لحظه صبر کن. من ایستادم ولی قلبم... امان از قلب بی‌قرارم. زیر چشمی نگاهت کردم. از توی ساک برزنتی که کنار در روی زمین بود چیزی بیرون کشیدی و آمدی سمت من. فکرم هزار راه رفت... _ببخشید مشما ندارم. دستم را باز کردم. رد دستهء سطل افتاده بود رویش. کاش تو لرزشش را نمی دیدی. پنج تا خرمای نه چندان درشت سهم من شد. _سوغاتیه... از آب گذشته‌ست. چشمم از خرماهای رنگ پریده گذشت و رسید به خرمای چشمِ تو. یک لحظه و بعد... دستم را مشت کردم و گفتم: _قبول باشه. با اجازه... باز هم لبخند زدی و گفتی: _از شما هم قبول باشه