تو همراه با ديگر جوانان در حالى كه شمشيرهاى خود را در دست داريد، وارد قصر مى شويد، مروان، خود را در محاصره شما مى بيند، شما به او چنين مى گوييد: "آيا تو بودى كه مى خواستى آقاىِ ما را بكشى؟". ترس تمام وجود مروان را فرا مى گيرد. مروان اصلاً انتظار اين صحنه را نداشت. او در خيال خود نقشه قتل حسين(ع) را كشيده بود، امّا خبر نداشت كه با شمشيرهاى شما روبرو خواهد شد. شما منتظر دستور حسين(ع) هستيد تا جواب گستاخى مروان را بدهيد، حسين(ع) سخن مروان را ناديده مى گيرد و همراه شما از قصر خارج مى شود. هوا تاريك است، شب 27 رجب سال 60 هجرى است، من در مدينه ام. مى بينم كه تو با مادرت آماده سفر هستيد. شما وسايل سفر را فراهم كرده ايد. با من سخن بگو. شما كجا مى رويد؟ امشب حسين(ع) مدينه را ترك مى كند و به مكّه مى رود، ديگر مدينه براى او امن نيست، يزيد نامه ديگرى نوشته است تا حسين(ع) را به قتل برسانند. ساعتى قبل حسين(ع) كنار قبر پيامبر رفت و با خداى خويش چنين مناجات كرد: "خدايا! تو مى دانى كه من براى اصلاح امّت جدّم قيام مى كنم... يزيد مى خواهد دين تو را نابود كند، مى خواهم از دين تو دفاع كنم". سپس او به قبرستان بقيع مى رود و با قبر برادرش حسن(ع) وداع مى كند. اى قاسم! تو هم كنار قبر پدر برو و خداحافظى كن! تو تصميم گرفته اى تا همراه حسين(ع) به اين سفر بروى! آخرين سخنان خود را با پدر بگو و مسافر راه آزادگى شو! <====♡♡♡♡♡♡♡====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef