*نیکی* عجب پیشنهاد مسخره ای.. الان وقت گشت و گذار است؟ بین دو برادر دیوانه ی آریا گیر افتاده ام.... یکی فریاد میکشد و صدای خشنش را به رخم میکشد،دیگری بذر محبت میپاشد و قصد مهربانی دارد! الحق که دیوانه اند... زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیبـ میزنم که حواسم به فکر هایم باشد... در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ی لباس پوشیدن را ندارم. اولین پالتویی که روی رگال میبینم،برمیدارم. مانتو کرم و روسری صور تی ام را برمیدارم. نگاهی به صورتم در آینه میاندازم. زیر چشم هایم گود افتاده... سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ی فکر کردن را ندارم... چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم. باید از فاطمه خواهش کنم یک روز برای خرید چادر،همراهی ام کند. این روزها،رسما یک بانوی چادری ام! و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاری میکند. از اتاق بیرون میروم،مسیح و مانی کنار یکدیگر روی مبل نشسته اند و مسیح،در فکر فرو رفته. نگاهِ ناراحتم را از مسیح میگیرم :_آقامانی من آماده ام. نگاهم میکنند. سرم را پایین میاندازم. بلند میشوند. مانی با لبخند ساختگی میگوید :قول میدم خوش بگذره چیزی نمیگویم،مانی از کجا میداند امروز من و برادرش... نفسمـ را بیرون میدهم. نباید فکر کنم،حتی از یادآوری اش اعصابم بهم میریزد. از خانه بیرون میرویم. مثل همان شب،سوارـماشین مانی میشویم و راهی خیابان ها. به مغازه های اطراف نگاه میکنم،به تکاپو و تلاش ها و دویدن هایشان... بوی عید را از همین فاصله میشود حس کرد. سال گذشته اصلا فکرش را هم نمیکردم،که امسال متأهل باشم و فردی مثل مسیح،سایه وار در زندگی ام. آه میکشم و نگاهی به دست چپم میاندازم. چشمانم جای خالی حلقه را میکاوند. تازه به یاد میآورم،دعوایمان از همین جا شروع شد.. از حلقه ای که موقع وضوگرفتن، جا گذاشتمش.. صدای مسیح در سرم میپیچد،چقدر ترسناک شده بود.. (من حق دارم،اینجا خونه ی منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد توش میکنم(... آرنجم را کنار شیشه میگذارم و انگشت اشاره ام را بین لب هایم. چقدر جمله اش میتواند مرا بترساند... اگر بخواهد... نه... امکان ندارد... اگر قصد چنین چیزی.... نفسم را باصدا بیرون میدهم. انگار با دو مسیح روبه رویم. مسیحی که سر میزـنهار نشسته بود،با عشق از نهج البالغه برایش میگفتم و او گوش میکرد...مسیحی که هیچ وقت صبحانه نمیخورد و به خاطرـمن... یا مسیحی که فریاد میکشید و اصرار داشت بداند چرا ماجرای تأهلم را کسی نمیداند... آخ آقای شریفی،ظهر وقت زنگ زدن بود؟ اصلا چرا با شماره ی پرستو ؟ سکوت ماشین را صدای زنگ موبایل میشکند. از دنیای فکر و خیال بیرون میآیم. مانی با تلفن حرف میزند،نگاهم را از پنجره به آدم ها میخ میکنم. نم نم باران،سنگ فرش عابرپیاده را خیس میکند. شیشه را پایین میکشم و دستم را تا مچ زیر باران میگیرم. صدای مسیح میآید،بدون اینکه برگردد :+شیشه رو بده بالا،سرما میخوری... نفس عمیقی میکشم و شیشه را بالا میبرم. مانی هم چنان با تلفن مشغول است:آخه الان نمیشه که..باشه.. ببینم چی کارـمیکنم... 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹   ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸