#مسیحاےعشق
#پارت_صدنودنهم
از ته دل آه میکشم.
نمیدانم چه چیز او را تا این حد آشفته کرده بود؟
:_مسیح خونه نیست مامان،راستش کارای شرکتشون خیلی بهم ریخته بود،فکر نمیکنم واسه
نهار بتونه بیاد...
میآید؟
نه.. دیشب یکباره خانه را ترک کرد..
خانه ی خودش را...
همسایه اش را تنها گذاشت و رفت.
قول داده بود آرامشم را بهم نریزد..
اما ریخت..
دریای آرام قلبم را موّاج کرد..
صدای مامان،فکر و خیال را از سرم میپراند.
:+الو نیکی...پس خودت بیا.. منیر هم مشتاق دیدارته...
منیر؟ چرا از خودش نمیگوید؟
چرا کمی آشفتگی ام را درک نمیکند؟
چرا کسی به تنهایی ام فکر نمیکند؟
:_نهار؟
به فکر فرو میروم...
پیشنهاد خوبیست،شاید بهتر باشد این بار من،قدمی جلو بگذارم برای همسایه ام...
آه،پسرعمو....
:_نه مامان،واسه نهار نمیشه...مسیح،سرش خیلی شلوغه...یه فرصت دیگه میایم..
دلم پر میزند برای خانه ی پدر ی...
مامان میگوید
:+باشه،هرطور راحتی...عصر که میای؟
:_بله،ان شاءالله
:+باشه دخترم،مراقب خودت باش،کاری نداری؟
چقدر این واژه های پرمهر،زیبا هستند...
:_نه مامان جان،سلام برسونین..خدانگه دار..
موبایل را روی میز میگذارم و بلند میشوم،باید سنگ تمام بگذارم...
***
ظرف سالاد را روی میز میگذارم،نگاهی به ساعت مچی ام میاندازم...
یک و چهل دقیقه...
یکی از صندلی ها را عقب میکشم و مینشینم.
سر برمیگردانم و به قابلمه های روی اجاق نگاه میکنم.
با دقت،میز و وسایلش را از نظر میگذرانم..
همه چیز بی عیب و نقص به نظر میرسد...
فکر کنم شبیه کدبانوهای سریال های تلویزیونی شده ام.
. بوی خوشِ غذا تمام خانه را پر از زندگی کرده است
موبایلم را برمیدارم،کمی نگران شده ام.
دیر کرده...
سابقه نداشت این همه مدت بیرون از خانه بماند.
شماره اش را میگیرم،نامش را روی گوشی ضربه میزنم و پشیمان میشوم...
بلافاصله تماس را قطع میکنم و موبایل را روی میز میگذارم.
چرا باید به او زنگ بزنم؟
چرا دوست دارم برگردد؟
اصلا چرا نگرانش شده ام؟
درست است که مسیح،برایم پسرعمویی مغرور و بی احساس و بی تفاوت بوده که همین سه روز پیش سر
میز نهار بر سرم فریاد میزد ، اما با این حال
تعهدی نسبت به او درونم حس میکنم.
🎗🎗🎗🎗
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸