ِ شاید هم کمی از لحن محکم و چشمان نافذ و مغرورتر از قبل آب دهانم را قورت میدهم و گلویم را صاف میکنم. سعی میکنم نگاهم را از او بدزدم. مقابل نیکی خیره میشوم و با لحن مسالمت جویانه ای میگویم :_مامان که نفهمیدن من دیشب.... کلامم را محکم تر از قبل،قطع میکند. اخلاقی که هیچ وقت از او ندیده بودم. :+نه... من نمیتوانم تحمل کنم.. من نیکی مظلوم و سربه زیر با چشم هایی که گاهی برق شیطنت داشت میخواهم. لعنت به تو،مسیح... میخواهم کمی از سنگینی فضا بکاهم. من توان مقابله با این چشم های آتشین را ندارم. قبل از اینکه دهان باز کنم،نیکی از جا بلند میشود.چادرش را از روی مبل برمیدارد و سر میکند. کیفش را در دست میگیرد. ناخودآگاه میپرسم :_کجا؟ پوزخندی که میزند از چشمانم دور نمیماند. سری به تأسف تکان میدهد :+شما واقعا چی کاره ی من هستین؟ من اعصابم را زیر پاهای تو آسفالت نکرده ام که رویش با تبحر قدم بزنی نیکی جان! دندانهایم را روی هم میسایم :_من شوهرتم نیکی...به حرمت اسمم که تو شناسنامته... باز هم کلامم را قطع میکند. نه،واقعا این نیکی را نمیشناسم. :+الحمدلله دوهفته بعد اونم پاک میشه...یادتون که نرفته،بیشتر از دو هفته از موعد یه ماهه گذشته.. دستم را مشت میکنم. نیکی با قلبِ مچاله شده ی من چه میکنی؟ لعنت به تو،مسیح... تو زخمهایت را قبال زده ای،حالا نوبت نیکی است... تو تا میتوانستی احساسات را زیرپایت گذاشتی،چه انتظاری از این دختر داری؟ مردانگی را به سخره گرفتم و غذایی که مهربانی نیکی در دانه دانه ی برنج هایش مشهود بود،با خشونت پس زدم. نیکی حق دارد.. سرم را پایین میاندازم و با صدای دورگه شده ام میگویم :_نه،یادم نرفته.. صدای لرزش لیوان ها در سینی باعث میشود سربلند کنم. مامان وارد سالن میشود و با تعجب نگاهمان میکند. چشمهایش روی چادر نیکی میلغزد و به صورت من میرسد. نگاهش رنگ نگرانی میگیرد:چشمات چرا سرخ شده مسیح؟ آب دهانم را قورت میدهم،خودم هم نمیدانم چه بلائی به سرم آمده. سر تکان میدهم :_چیزی نیست... 💧💧💧💧💧 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹   ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸