میترسم این وابستگی،بعدها کار دستم بدهد. میگویم:نهار آماده است... حس میکنم چهره اش دمغ میشود: میل ندارم نباید خودم را ببازمـ. باید مثل یک فرمانده جنگی حواسم به اوضاع باشد. لحنم را جدی میکنم و دلخور،میگویم: گفتی سرقولم باشم....هستم،خیالت راحت چشم از صورتم میگیرد و گلهای قالی را نگاه میکند. :_اما تو هم باید سر قولت باشی جا میخورد،سرش را بالا میآورد و سریع،پایین میاندازد. آرام میپرسد:چه قولی؟ شمرده شمرده میگویم:قول دادی تا وقتی اینجا هستی،با من غذا بخوری،سر یه میز، یادت که نرفته ؟ میخواهد اعتراض کند :+ولی آخه پسرعمو... :_ولی و اما نداره،پای قولی که دادی بمون، همونطور که توقع داری من بمونم.... سرجایش بیحرکت ایستاده. به نظرم،این سکوت علامت موافقت است. به طرف در میرومـ. یک لحظه یاد چیزی میافتم و برمیگردم '_طلا خبر نداره از قضیه ی ما.. خواهشا تابلو نباش... آرام سر تکان میدهد. از اتاق بیرون میآیم و به طرف نهارخوری میرومـ. دلم برای دستپخت نیکی تنگ شده... هرچند همین کنارهم غذاخوردنمان توفیق اجباری است. طلا راست میگوید،نیکی واقعا لاغرتر شده. با این حربه الاقل از غذاخوردنش مطمئن خواهم شد. حداقل روزی سه بار کنارش مینشینمـ. این دیدار های کوتاه، را بعد از دوهفته به غنیمت خواهم برد. دو هفته و بعد از آن،خط خوردن نام نیکی از شناسنامه ام و از آن بدتر،از زندگی ام... چه مدت کوتاهی... چقدر زود حریفت را مغلوب و بازنده کردی... باید به خاطر سپرد این جنگ را... ِکوتاهِ مشترک میشود سوغات جنگ همین خاطرات ... یک جفت سپاهِ چشمانش،با یک قلبِ بینوا ِ جنگِ نابرابر ... برای یادگاری هم از این جنگ،قلب مجروحم را خواهم بردـ قلبی که تا ابد،جراحتش به هیچ نوشدارویی درمان نمیشود... کاش تنها،دو هفته از عمرم باقی بود،کاش... 🎗🎗🎗🎗🎗 🌹به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸