🪴 🪴 🌿﷽🌿 *محمد حسین* به روایت حاج علی آقا مولایی *شیمیایی اول* زمان عملیات خیبر بود بچه‌های اطلاعات عملیات در قرارگاه زرهی مستقر بودند محمدحسین یوسف الهی به همراه تعدادی از مجاهدان عراقی برای شناسایی به خاک عراق می رفتند یکی از این مجاهدها یک لباس بلند عربی به محمدحسین داده بود تا وقتی که به ماموریت می رود راحت شناسایی نشود محمدحسین وقتی آن لباس را پوشید به شوخی گفت بینید بالاخره عرب هم شدیم صبح زود بود هر کدام از بچه ها مشغول کاری بودند آن روز نوبت شهرداری من و محمد شرف علیپور بود دوتایی مشغول آماده کردن صبحانه بودیم که ناگهان ۸ هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند تا اومدیم به خودمان بجنبیم و کاری بکنیم هواپیماها بمبهای خود را ریختند بیشتر انفجارها پشت خاکریز جفیر بود اما این بار با همیشه فرق می‌کرد سر و صدای انفجار های قبلی را نداشت و مانند همیشه آتش و ترکش زیادی هم به اطراف پراکنده نشد خیلی عجیب بود در همین موقع اکبرشجره را دیدم که به سرعت می‌دوید و فریاد می زد شیمیایی.. شیمیایی.. بچه ها فرار کنید... شیمیایی زدند.. تا آن روز به چنین موردی برخورد نکرده بودیم برای اولین بار بود که عراق از سلاح های شیمیایی استفاده می‌کرد و بچه ها هنوز آشنایی زیادی با آنها نداشتند وسایل را رها کردیم و به داخل محوطه باز قرارگاه دویدیم در همین موقع محمدحسین را دیدم با همان لباس عربی مشغول هدایت بچه‌ها بود پشت لندکروز ایستاده بود و بچه‌ها را صدا می کرد تا سوار شوند می خواست نیروها را تا آنجا که امکان دارد از محدوده آلوده دور کند همه بچه ها لباس نظامی به تن داشتند و با پوتین بودند اما محمدحسین با لباس آزاد و گشاد عربی و این باعث شد بیشتر در معرض مواد شیمیایی قرار بگیرد گاز به سرعت در منطقه منتشر شد و همه را آلوده کرد وقتی بچه‌ها به عقب آمدند اغلب شیمیایی شده بودند اما وضعیت محمدحسین به خاطر همان لباس بدتر از همه بود به خصوص پاهایش که تا کشاله ران به شدت سوخته بود من هم شیمیایی شده بودم اما نه به اندازه محمدحسین همه مجروحان را به عقب منتقل کردند و با یک هواپیما به تهران فرستادند حدود ده پانزده نفر از بچه ها با هم بودیم حالمان خوب نبود چشم‌هایمان هم خیلی خوب نمی‌دید فقط از روی صدا ها تشخیص می دادیم که چه کسانی هستند با رسیدن به تهران و بستری شدن در بیمارستان لبافی نژاد دیگر از محمدحسین خبری نداشتم چند روز بعد یکی از دوستانم را در بیمارستان دیدم چشمانم کمی بهتر بود بعد از سلام و احوالپرسی گفت می‌دانی کی طبقه بالاست؟ گفتم نه گفت حدس بزن گفتم چه میدانم؟ خب بگو گفت محمدحسین یوسف الهی طبقه دوم همین جاست باورم نمی‌شد چند روز آنجا بودم از محمدحسین هیچ خبری نداشتم در حالی که فقط چند اتاق با هم فاصله داشتیم خیلی خوشحال شده بودم گفتم حالش چطور است؟ گفت زیاد خوب نیست جراحتش شدید است گفتم کمکم کن می‌خواهم به اتاقش بروم و همین الان ببینمش وقتی بالای سرش رسیدم دیدم چشمانش بسته است سوختگی شدیدی پیدا کرده بود صدایش کردم از روی صدا مرا شناخت همان لبخند شیرین همیشگی گوشه لبانش نشست گفتم آقا حسین لبو شده چیزی نگفت فقط خندید گفتم چی شده حسین سرخو شدی گفت چه کنیم توفیق شهادت که نداشتیم کمی با هم خوش و بش کردیم و بعد به اتاق خودم برگشتم اما در طول یک هفته ای که آنجا بودیم مرتب یکدیگر را می دیدیم چند روز بعد حالش کمی بهتر شد او نیز به ما سر می‌زد ولی با ویلچر چون سوختگی شدید پاها مانع از آن می شد که راه برود با همه این حرف‌ها هنوز حالش خوب نبود و مواد شیمیایی واقعاً کار خودش را کرده بود بعد از یک هفته قرار شد که محمد حسین را به همراه عده‌ای دیگر از مجروحین شیمیایی برای مداوا به آلمان و از آنجا به فرانسه بفرستند *آنچنان‌مهرتو اندردل‌وجان‌جای گرفت* *که‌اگر‌سربرودازدل‌وازجان‌نرود* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef