🪴 🪴 🌿﷽🌿 *بهبودی نسبی* روزها و ماه ها میگذشت و محمدحسین از زخم حنجره، جراحت پا و مصدومیت شیمیایی کم‌کم رهایی پیدا کرده بود هر زمان به مرخصی می آمد امکان نداشت به گلزار شهدا سر نزند یک روز به همراه برادرش محمد هادی توی حیاط خلوت خانه پدری زیر درخت توت نشسته و گرم صحبت بودند برادرش گفت محمدحسین دیگر بس است چقدر به جبهه می روی الان نزدیک چهار سال است که داری می‌جنگی فکر نمی کنی که وظیفه‌ات را انجام دادی و حالا باید به زندگیت برسی؟ گفت داداش این را بدان تا زمانی که جنگ هست من در جبهه‌ها می‌مانم و این جنگ تمام نمی‌شود مگر آنکه عده ای که خالصانه توی جبهه جنگیده اند به شهادت برسند هیچ پاداشی جز شهادت نمی تواند پاسخگوی از خودگذشتگی و فداکاری این بچه ها باشد داداش خواهش می‌کنم در این باره دیگر صحبت نکن مرخصی اش تمام شد و دوباره راهی جبهه شد زمستان بود و هوا سرد اما دلگرمی خانه و خانواده در کنار من نبود گاهی اوقات دلم را با خیال پردازی های قشنگ آرام می کردم خدایا می شود به زودی این جنگ پایان یابد و پسرم به خانه برگردد برایش آستین بالا بزنیم و سختی های زندگی را برایش شیرین کنیم اما غافل از این‌که محمدحسین زمینی نبود اصلا به این چیزها فکر نمی‌کرد از دیدگاه او شیرینی و زیبایی دنیا در رسیدن به محبوب حقیقی بود چیزی نگذشت که رویاهای قشنگ من باخبری ناگوار به کابوس تبدیل شد محمدحسین دوباره از ناحیه پا مجروح شد و به کرمان برگشت هرچه این اتفاق‌ها برای او می‌افتاد مهر و محبت او در دل من عمیق تر می‌شد وقتی او را روی تخت بیمارستان دیدم هیچ اثری از ناله و ناراحتی در چهره اش نمایان نبود گفت من به زودی به خانه برمی‌گردم نگاهی به پایش انداختم خبری از بهبودی نبود اما مجبور بودم که باور کنم خوب است و به زودی به خانه می‌آید گفتم مادرجان فکر نمی کنی دیگر بس است آهی کشید و گفت بله دیگه بس است این حرفش بیشتر ته دلم را خالی کرد چند روزی در بیمارستان ماند و بعد بدون اینکه مرخصش کنند به خانه آمد و چیزی نگذشت که با دوستانش به منطقه برگشت در حالی که هنوز سلامتی‌اش را به دست نیاورده بود ماجرای جراحت ها و عروج بی‌صبرانه اش را دوستان و همرزمانش بهتر از من می گویند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef