#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتسیدوم🪴
🌿﷽🌿
انگشتر طلا
همسر شهید
تو یکی از عملیاتها، انگشترم را نذر کردم. با خودم گفتم: «اگر ان شاءالله به سلامتی برگرده، همین انگشتر رو
میندازم تو ضریح امام رضا علیه السلام.»
تو همان عملیات مجروح شد، زخمش اما زیاد کاري نبود. تا بیاید مرخصی، اثر همان زخم هم از بین رفته بود، کاملاً
صحیح و سالم رسید خانه.
روزي که آمد، جریان نذر انگشتر را گفتم، و گفتم: «شما براي همین سالم اومدین.»
خندید. گفت: «وقتی نذر می کنی، براي جبهه نذر کن.»
«چرا؟»
«چون امام هشتم احتیاجی ندارن، اما جبهه الان خیلی احتیاج داره؛ حالا هم نمی خواد انگشترت رو ببري حرم
بندازي.»
از دستش دلخور شدم، ولی چیزي نگفتم، حرفش را مثل همیشه
گوش کردم.
تو عملیات بعدي، بدجوري مجروح شد. برده بودنش بیمارستان کرج. یکی از همان جا زنگ زد مشهدو جریان را به
ما گفت.خواستم با خودش صحبت کنم،گفتند:«حالشون جور حرف زدن نیست.»
همان روز برادرم خودم و برادر خودش، راهی کرج شدند. فرداي آن روز برادرم از تهران زنگ زد. نمی دانم جواب
سلامش را دادم یا نه. زود پرسیدم: «چه خبر؟ حالش خوبه؟»
خندید. گفت: «خوبتر از اونی که فکرش رو بکنی.»
فکر کردم می خواهد دروغ بگوید.بهم.عصبی گفتم: «شوخی نکن، راستش رو بگو.»
«باور کن راست می گم، الان که من از پهلوش اومدم به شما زنگ بزنم، قشنگ حرف می زد.»
باور کردنش سخت بود. مانده بودم چه بگویم. برادرم ادامه داد: «یک پیغام خیلی مهم هم براي شما داشت، یعنی
منو به همین خاطر فرستاد که زنگ...»
امانش ندادم.پرسیدم: «چه پیغامی؟»
«اولاً که سلام رسوند، دوماً گفت:اون انگشتري رو که عملیات قبل نذر کرده بودي، همین حالا برو حرم بندازش تو
ضریح.»
گیج شده بودم. حساب کار از دستم در رفته بود. گفتم: «اون که می گفت این کارو نکنم.»
گفت:«جریانش مفصله، ان شاءالله وقتی اومدیم مشهد، برات تعریف می کنم»...
با هواپیما آوردنش مشهد.حالش طوري نبود که بشود بیاید خانه. از همان فرودگاه، یکراست برده بودنش بیمارستان.
رفتیم ملاقات. وقتی برگشتیم، توي راه، جریان انگشتر را از برادرم پرسیدم. چشمهاش پر اشک شد. آهسته آهسته
شروع کرد به گفتنن:
وقتی ما رسیدیم بالا سرش، هنوز به هوش نیامده بود.موضوع را اول از هم تختی هاش شنیدیم:
«تو عالم بیهوشی داشت با پنج تن آل عبا (علیهم السلام) حرف می زد، اون هم با چه سوز و گدازي!»
پرسیدیم: «شما خودتون حرفهاش رو شنیدین.»
گفتند: «بله، اصلاً تک تک اون بزرگوارها رو به اسم صدا می زد.»
وقتی به هوش آمد، جریان را از خودش پرسیدیم. اولش که طفره رفت، بعد خیلی گرفته و غمگین شروع کرد به
گفتن:
«تو عالم بیهوشی دیدم پنج تن آل عبا(علیهم السلام) تشریف آوردن بالاي سرم. احوالم رو پرسیدن و باهام حرف
زدن. دست می کشیدن رو زخمهاي من و می فرمودند: این خوش گوشت است، ان شاءاالله زود خوب می شود.»
حاجی می گفت:«خیلی پیشم بودن، وقتی می خواستن تشریف ببرن، یکی از آن بزرگوارها، عیناً انگشتر زنم را
نشانم دادند. با لحنی که دل و هوش از آدم می برد، فرمودند: انگشتر تان در چه حال است؟»
من خیلی تعجب کرده بودم. بعد دیدم فرمودند: «بگویید همان انگشتر را بیندازند توي ضریح.»
گونه هاي برادرم خیس اشک شده بود.حال خودم را نمی فهمیدم.حالا می دانستم خواست خودش نبوده که انگشتر
را بیندازم ضریح، فرمایش همان هایی بود که به خاطرشان می جنگید؛ و شاید هم یاد آوري این نکته که:«هرچیز به
جاي خویش نیکوست.»
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef