🪴 🪴 🌿﷽🌿 دایی مستأجر و عیال وار بود. مادرزنش هم با آنها زندگی می کرد. به خاطر همین، بابا از همان روز به فکر افتاد جایی را برای سکونت ما پیدا کند. او گشت و بلاخره بعد از چند روز، یکی اتاق توی کوی شاه آباد' گرفت و به این ترتیب، ما به خانه خودمان رفتیم : بابا مدتی هم به دنبال کار بود. او به خاطر شرایط سخت زندان و شکنجه های جسمی و روحی حال خوبی نداشت. دا خیلی مراعاتش را می کرد، سعی می کرد ما را آرام نگه دارد تا سر و صدا و شیطنت های ما اذیتش نکند هر وقت از سر کار می آمد و می خوابید، می رفتم سراغش، دست و پایش را ماساژ میدادم. دلم می خواست خستگی روزانه را از تنش بیرون بکشم. بابا هم زیر لب دعایم می کرد و از خدا برایم عاقبت به خیری می خواست این حالت بحران روحی بابا زیاد طول نکشید، ولی چیز دیگری عذابش میداد. بابا روزها دنبال کار می رفت و شب ها با دست خالی برمی گشت. چون سابقه فعالیت سیاسی داشت، در ادارات دولتی کاری به او نمی دادند. سیر کردن شکم بچه ها و پرداخت کرایه خانه، همه و همه به او فشار می آورد و خیلی به بابا سخت میگذشت. حتی بعضی از دور و ابری ها فکر می کردند بابا آدم کاری نیست و تن به کار نمی دهد. وقتی این را فهمیدم، خیلی دلم برای غربت بابا سوخت. دلم می خواست به همه بگویم این فکرها درباره بابا اشتباه است. اما کاری از دستم برنمی آمد. فقط سر نمازهایم از خدا می خواستم کاری بکنند. بابا وقتی از پیدا کردن کاری که توانایی و استحقاقش را داشت، نا امید شد، به ناچار یک گاری دستی اجاره کرد و توی بازار به باربری مشغول شد و در کنارش کارهای لوله کشی، بنایی و جوشکاری مردم را انجام می داد چند ماه بعد بابا، سیدعلی و سیدمحسن را برداشت و برای دیدن اقوام و گرفتن شناسنامه به ایلام رفت. از قضای روزگار همان روزها پادگان ایلام را منفجر کردند و فرمانده پادگان کشته شد. این بار ساواک بابا را به عنوان مظنون حادثه دستگیر کرد و به زندان انداخت. ما از این جریان بی خبر بودیم. مدتی گذشت و دیدیم از آنها خبری نشد، از تأخیرشان نگران شده بودیم. از یک طرف وقتی با اقواممان در ایلام تماس می گرفتیم، پیغام می دادند از اینجا رفته اند. از طرف دیگر به خرمشهر هم نیامده بودند، این بلاتکلیفی خیلی آزاردهنده بود. نمی دانستیم چه کنیم. بی خبری از بابا و بچه ها و دوری از انها و خیلی زندگی را بر ما سخت کرده بود. غروب که میشد واقعة دانی می شدیم. صدای اذان تأثیر عجیبی روی مان داشت. آن وقت بود که ابای دا را روی سرمان می انداختیم و گریه می کردیم. برای هم می گفتیم، پاپا چه کار کرده می می چه کار کرد و با دایی سلیم و خاله سلیمه را به یاد می آوردیم و یواش یواش اشک می ریختیم. دا هم گوشه ای می نشست و با ما گریه می کرد، از صدای ماه همسایه ها می آمدند و دلداری میان می دادند و گاهی به دا نهیب می زدند که تو مادر آنهایی، این چه کاری است؟ به جای آرام کردن بچه های معصوم، خودت هم نشسته ای و گریه می کنی؟ بعد هم سعی می کردند ما را دلداری بدهند، اما فایده ای نداشت این برنامه هر شبمان بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef