🪴 🪴 🌿﷽🌿 بالاخره رو به زینب و بقیه که یک گوشه وا رفته بودند، گفتم: من میرم مسجد جامع زینب گفت: برای چی؟ گفتم: باید بگیم اینجا چه خبره یه فکری بکنن، معلوم نیست این قضیه کی می خواد سر و ته اش هم بیاد. از نیروی کمکی هم خبری نیست. اوضاع اینجا رو نمی بینی؟ خودت رو نمی بینی؟ از حال رفتی، باید بگیم نیرو بفرستند. این طور پیش بره دو روز دیگه باید یکی بیاد خودمون رو هم دفن کنه گفت: تو این وضعیت کی به کیه؟ کی حرف تو رو گوش میده؟ اونا الان یک سر دارن هزار سودا، به کی می خوای بگی؟ این کار مردهاست. مردها باید برن نیرو بیارن. گفتم: حالا تا کی منتظر مردها بمونیم؟ مگه خودمون چه مونه؟ مگه خودمون زبون نداریم؟ میریم حرف می زنیم. بالاخره یکی باید پیدا بشه که به وضع اینجا برسه. هر چی میگذره عوض اینکه بهتر بشه بدتر میشه. زینب خانم دیگر چیزی نگفت. من هم از غسالخانه زدم بیرون. همین طور که به طرف در جنت آباد می رفتم، چند نفر از همکاران بابا را دیدم. دست از کار کشیده بودند و می خواستند بروند. رفتم جلو، سلام کردم و سراغ بابا را از آنها گرفتم. گفتند: نمی دونیم. آمدم که بروم، یکی از آنها گفت: آقا سید رو من قبل از ظهر دیدم. با چند تا سرباز که خدمه تفنگ صد و شش بودند، رفته خط پلیس راه. بهش گفتم؛ آقا سید خیره. کجا؟ گفت: دارم میرم خط. گفتم: کارت چی میشه؟ گفت: کار ما امروز جنگیدن با دشمنه. گفتم: مگه نمیدونی شهرداری گفته هرکس سر کار حاضر نشه اخراجش میکنه؟ ولی آقا سید گفت: گور پدر کار، دشمن اومده تو شهر می خواد ما رو از شهرمون بیرون کنه، اون وقت اینا منو تهدید به اخراج میکنن؟! خب بکنن. من وظیفه ام اینه که برم بجنگم. خوشحال شدم بالاخره بابای من هم جزو مدافعین شده است. تا آن موقع ناراحت بودم که کسی از ما جزو مدافعین نیست. مطمئن بودم اگر علی خرمشهر بود، حتما تا الان به خطوط درگیری رفته بود. به خودم میگفتم کاش می گذاشتند، خودم بروم خطوط از در جنت آباد که بیرون آمدم، تعداد زیادی سرباز را دیدم که کنار دیوار قبرستان دراز به دراز خوابیده بودند، به نظر می رسید خسته و گرسنه اند، یک تانک چیفتن هم آن طرف تر رها شده بود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef