🪴 🪴 🌿﷽🌿 پیرمرد نگاه عمیقی بهم کرد و گفت: تو نبودی نمیدونی این انگلیسی ها قبلا خرمشهر رو گرفته بودند. حالا هم این بعثی ها به تحریک همون انگلیسی ها اومدن. میخوان دوباره خرمشهر رو از ما بگیرند، می خوان درباره حکایت زمان شیخ خزعل رو پیش بیارن گفتم: نه، انشاالله این اتفاق ها نمی افته. اون موقع زمان شاه بود. شاه هم نوکر انگلیسی و آمریکا بود. الان دوره این حرفها نیست حسین عیدی هم که پشت سرم آمده بود. حرف مرا ادامه داد و کلی از پیرمرد دلجویی کرد. بالأخره موفق شدیم او را مجاب به رفتن کنیم. حالا که پیرمرد راضی به رفتن شده بود، نمی دانست چطور از خانه محقرش دل بکند هی توی حیاط می رفت و بیرون می آمد. توی چارچوب در حیاط که با یک تیر چوبی و پلیت یا همان دیواره های بشکه آهنی ساخته بود، می ایستاده به خانه اشی نگاه می کرد و می گفت: من چطور دلم می یاد اینجا رو رها کنم و برم؟ من این خونه رو با دست های خودم ساختم. براش زحمت کشیدم خانه کاهگلی پیرمرد خیلی درب و داغان بود. تیرهای چوبی از سقف های اتاق های ته حیاط بیرون زده بود. کف حیاط را خاک پوشانده بود و توی بافچه شلوغ و درهم برهمش چند نخل کاشته بود. یک جوی کوچک فاضلاب حوض خانه را به کوچه می آورد. کنار در ورودی طویله ایی ساخته بودند. از کاه و فضولاتی که گوشه حیاط ریخته شده بود، معلوم بود گاو نگه می دارند، خود پیرمرد هم دست کمی از خانه اش نداشت، روی دشدائیة مندرس و سوراخ سوراخش یک کت که زمانی سرمه ایی رنگ پرده پوشیده، لبه های چفیة سفیدش را روی سرش انداخته بود. دمپایی پاره اش پاهای سیاه سوخته اش را رنجورتر نشان می داد یک جورهایی از پیرمرد خوشم آمد. با این درجه از فقر و بدبختی، هم غیرت ماندن داشت، هم از پشت صحنه جنگ به اندازه خودش سردر می آورد. به چهره غمگینش بیشتر نگاه کردم. آثار رنج و سختی روزگار توی صورتش هویدا بود. از آن آدم های زحمتکشی که با زور بازوی خودشان یک عمر را سپری کرده اند...... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef