🪴 🪴 🌿﷽🌿 فردی که بیشتر از بقیه صحبت می کرد، بعد از کمی مکث گفت: ما خودمون هم فردا می خواهیم برویم آبادان، اگه تونستیم برای شما هم امریه بگیریم، بهتون خبر می دهیم، شما برگردید که منتظر بمونید. من که خیلی دلم برای زینب خانم تنگ شده بود، از آقا بدی پرسیدم: شما از زینب خانم خبر ندارید؟ گفت: نه سراغ مریم خانم مادر زنش را گرفتم، گفت: پیش ماست، آوردمش خونه خودمون آقای بدی داماد مریم خانم و همراهانش بعد از اینکه کارشان را در اسکله انجام دادند ما را به کمپ رساندند. شب بعد از خوردن کوکو سیب زمینی که دا پخته بود و سیزی خوردنی که از سربندر خریده بود، چون اتاق مان کوچک بود محسن را به خانه دایی نادعلی فرستادیم و توی اتاق خوابیدیم. کمرم خیلی درد می کرد، از صبح فشار عصبی زیادی را تحمل کرده بودم، خیلی هم راه رفته بودم، با این حال با دل آرام به خواب رفتم. كله صبح آفتاب نزده، هول از خواب بیدار شدم و بچه ها را صدا زدم. سیاح را که خستگی های روزهای قبل هنوز توی تنش بود، به زحمت بیدار کردیم. لباس پوشیدیم و همین که آمدیم از در خارج شویم، دا با کتری آب جوش و فلاسک وارد شد. ما را که حاضر و آماده دید، گفت: کجا؟ گفتیم: می خواهیم برویم ببینیم ما را آبادان می فرستند یا نه؟ با حالتی که معلوم بود از رفتن ما ناراحت است و در عین حال نمی خواهد به روی خودش بیاورد، گفت: حالا بنشینید صبحانه بخورید. این طوری که خیلی بده سر سفره در حالی که خیلی صریح به جریانات دیروز اشاره می کردیم، از اعدام شدن مان گفتیم و خندیدیم، زهره فرهادی که از همه با کوچکتر بود، می ترسید بالاخره بلایی سرمان بیاید. اصرار داشت ما طوری صحبت کنیم که کسی با ما بد نیفتد. صباح هم میگفت: آره هر طور شده باید امروز مراقب باشیم دعوا راه نیندازیم. در بین حرفها یک دفعه تن صدای من بالا رفت و گفتم: قرار نیست که هر چی بقیه بگویند ما چشم بگویم و کوتاه بیاید. اگر حرف ما حقه باید پایش بایستیم دا که مشغول ریختن چای بود، سرش را بالا آورد و گفت: این زهرا مثل باباشه. زبونش بالأخره سرش را به باد میده یادم افتاد این حرف را همیشه به بابا هم می گفت، ولی بابا میگفت: یعنی چی؟ سر کارگر مون به کارگرها زور گفته آنها هم جرات نمی کنند حرف بزنند. من طاقت نیاوردم نتونستم زورگویی این آدم رو ببینم و دم نزنم. جوابش رو دادم، دا ناراحت می شد. چون بابا تازه کار پیدا کرده بود. بعد از آن همه سختی و نداری را می ترسید بابا کارش را از دست بدهد. زیر لب به کردی می گفت: ایی زوینه دو ولني أو كفي ده لیمو، این زبونت آتشی میشه می افته به جونمون بابا هم می خندید و می گفت: ترمي به جون تو یکی نمی افته من هم در جواب دا همین را تکرار کردم و گفتم: نترس نمی گذارم به شما اذیتی برسه. اگه قراره آتیش بیفته، به جون خودم می افته نگاهم کرد و با خشم گفت: ثی کی بوری پا جای پای برکت دنی۔ سرت میره که داری پا جای پای بابات می ذاری، موقع بیرون آمدن هم گفت: تو که میخوای بری، چرا لیلا را دنبال خودت راه می اندازی و گفتم: من کاری به لیلا ندارم. خودش میخواد بیاد. من که نمی تونم مجبورش کنم بیاد..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef