#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
قسمت سی و نهم
خیالم پرکشیده بود سمت فاطمه ، وقتی در اوج احساس غصه و تنفرم به دنیا آن روزها که انگار بی هیچ پشتوانه و هویتی در خلاء معلق بودم، چگونه مرا به زندگی برگرداند. 🐚🌊
با اینکه دیگر هرگز او را ندیدم. صدایش هنوز در سر و قلبم می پیچد:
" معلومه که با ارزشی، تو برای خالق این آدما، برای خدای اداره کننده هر دو جهان باارزشی، براش ارزش داری🌺
خودش خلقت کرده خودش از تاریکی گناه به طرف نور نجاتت داده! گوش کن یه چیز مهم میخوام بهت بگم. تو خانواده داری به این مردم نگاه کن! اینا هم وطناتن مردم کشورِ تو، خانواده بزرگ خودت! ❤️
تو جزئی از اونایی، اونا درکنار تو مردم این آب و خاکن، تو گفتی حال و هویتت معلوم نیست؟ من بهت میگم چه هویتی بالاتر از اینکه تو یه دختر مسلمون ایرانی هستی! 🇮🇷
روزی که از این دنیای زود گذر عبور کنیم و به سمت ابدیت بریم، تو کسی رو داری که بین آشفتگی و سردرگمی ها دنبال پرتو نورش حرکت کنی، چون تو مسلمونی😍
آدمی که فقط خودش با عمر کوتاه و جسمش مطرح نیست، یه امت کنارته! تو میلیونا خواهر و برادر مسلمون گوشه و کنار دنیا داری که یک روز جمع میشن🧕🏻🧔🏻👳🏽♂
روزی که هرکس به حساب لحظه هایی که بخاطر دیگران از خودش گذشته، با پاداشهای غیرقابل تصور زنده تر میشه!"
هنوزهم معنی بعضی از حرفهایش برایم واضح نیست. مثل شنیدن صدای آشنایی که آنقدر از او دور مانده ای که درست نمی شنوی، اما دری از حقیقت را که فاطمه پیش رویم باز کرد، باعث شد احساس تنهایی نکنم و بتوانم آدمها را دوست داشته باشم. 💐
اینگونه میشود فقط به خود فکر نکرد. وقتی دیگران را دوست داشته باشی کمتر خودخواه میشوی کمتر به سرخوشی گذرای خودت در لحظه فکر میکنی...
با شنیدن اسمم از زبان ستوان به خودم آمدم:
تبسم...
سرم را بالا گرفتم. نگاهش برای لحظه ای در چشمانم چرخید. بلند که شدم .نگاهش روی زمین افتاد. پرسیدم: خبری شد؟🤭
عینکش را روی بینی اش جابجا کرد و گفت: اعتراف کرد...موادو از رابطش تو ترکیه تحویل میگرفته، دخترا رو بیرون مرز به رابطش که کارمند موساده تحویل میداده و دلار میگرفته بی شرف!😠
این اولین باری بود که ستوان ابراهیم جلویم به کسی ناسزا گفت. البته ناسزا که نه، آن زنیکه قاتل فاسد، سزاور بدتر از اینها بود. با بی قراری پرسیدم: کی اعدامش میکنن؟ کی تقاص جنایتاشو....😭😤
راضیه که دستم را گرفت متوجه لرزش دستانم شدم. ستوان ابراهیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: فعلا که داره همکاری میکنه برا گرفتن رابط این باند جانی...
ادامه دارد.... "
#رمان را هر شب در کانال دنبال کنید"
به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری
@hejabuni