دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت چهل و دوم در باز شد. قامت کشیده و بلند یک مرد تنها در راهرو پیدا شد. چشم
🎭🔪🚬🎲 قسمت چهل و سوم خانم مدیر دستم را گرفت و گفت: +راحت باش دخترم -چیزی شده؟ +نه،فقط...امشب ... ما اینجا هرشب برای یکی از بچه ها تولد میگیریم که در طول سال هرکس یه روز تجربه داشتن تولدو داشته باشه...امشب نوبت به تو رسیده! -من؟ ولی من... +بخاطر بچه های دیگه هم که شده بیا این شادیو ازشون نگیر همه منتظرتن -آخه...خب... +پس اولین کادوت رو بگیر، از طرف منه بازش کن -الان باز کنم؟ +آره خواستی بپوش با لباس نو بیای تو تولدت -ممنون +پس من میرم  زود بیا به نشانه تایید سرم را تکان دادم و کادو را باز کردم. یک پیرهن حریر صورتی با گلهای رز قرمز...خوشم آمد. پوشیدمش. بعد از مدتها رفتم جلوی آیینه و موهایی که روزها پیش با غصه و از سر خشم کوتاه کرده بودم را شانه زدم. رفتم بیرون، در سالن جلوی تلوزیون کلی بادکنک روی زمین بود و یک کیک بزرگ پر از خامه و شکلات و تا چشم کار میکرد دختربچه های بعضا کوچکتر از خودم، دورش حلقه زده بودند. با دیدنم همه کف زدند. باورش سخت بود که زندگی بلاخره به رویم در شادی را باز کرده بود. با خودم فکر کردم اگر ابراهیم میدانست که امشب شانزده ساله شدنم را جشن گرفته ایم برمیگشت؟ آن شب حس خوبی داشتم برای ساعتی خودم را فرآموش کردم. آنچه دیده و شنیده بودم تمام عمری که گذشته بود را گذاشتم همان پشت سرم بماند. کادوهایی که گرفتم هم جالب بود.  یک عروسک کوچک، دوتا بادکنک قلبی طلایی، پیرهنی که تنم بود، یک جفت شانه سر سیاه الماس نشان و یک جاکلیدی با طرح هندوانه! خنده از چهره ام پر کشید. دوباره بال خاطرم  در سالها پیش شکست. یک خاطره مثل صاعقه بر سرم خراب شد. خودم را دیدم. کوچک و کم توان. دستهای مادرم که دکمه های روپوشم را می بست و نگاهم فقط خیره هندوانه ای بود که گوشه آشپزخانه از لای در نیمه باز، خودنمایی میکرد. از خودم پرسیدم: راستی چی شد که اینطور شد؟ چطور گمشدم؟چطور پیدا شدم و گُم تر از قبل تمام کودکی ام در خاکروبه های  دلارهایی که در جیب گوگو میرفت، دفن شد! آهی کشیدم و آن شب هم خودش را به دست فردا سپرد. یک هفته گذشت. کلافه و بی قرار دنبال خبری از دلیل ادامه حیاتم...به دنبال خبر گرفتن از مردی که صدای مردانه اش  در من هیاهویی به پا کرده بود، وارد اتاق مدیر پرورشگاه شدم. من را که دید لبخندی زد و از امتحانهایم پرسید. ظاهرا نتیجه درس خواندن راضی اش کرده بود که بدون شنیدن جوابم گفت: عالیه واقعا عجیبه که تو این مدت کم تونستی چند پایه جلو بری! بلافاصله گفتم: یه خواهشی دارم... ادامه دارد.... " را هر شب در کانال دنبال کنید" به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری @hejabuni