دانشگاه حجاب
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲 قسمت پنجاهم دفتر که خلوت شد، دویدم پیش خانم مدیر و گفتم: -تورو خدا بگید چیکار
🎭🔪🚬🎲 قسمت پنجاه و یکم دو هفته که گذشت با وجود نا آرامی ها و اغتشاشات، اصرارها و بدحالی من باعث شد خانم عظیمی همراهم به پاسگاه بیاید تاشاید خبری از ابراهیم بگیریم اما مثل پشت تلفن، جواب سربالا شنیدیم.😭 دیگر تمایلی به غذار خوردن نداشتم. نه درس میخواندم نه در جمع حاضر میشدم. هزار جور فکر و خیال باعث شده بود شبها نتوانم بخوابم. غم داشت وجودم را آهسته و بی صدا  ذوب میکرد.♨️😔 یک روز وسط نماز غش کردم. وقتی چشم باز کردم در اتاق بودم و  به دستم سرم وصل بود. 🏥 خانم مدیر که دید چشم باز کردم، گوشه  تخت نشست و گفت:   +زندگی خودش سخته تو سخت ترش نکن😶 -شما که میدونی چرا اینو میگی؟😒 +دخترم حالا که...اگه واقعا اینقدر دوستش داری پس...🤭 -چی میخوایین بگین؟😕 +آرزوهای بزرگ تلاشهای بزرگ میخواد😏 -چیکار باید میکردم که نکردم😣 +چند روز دیگه محرمه...بیا و یه نذری کن☺️ -من چیکار میتونم بکنم آخه؟☹️ +مثلا...بعد از تموم شدن مراسم عزاداری تو جمع کردن و جارو  کمک کن، نمیدونی آقا امام حسین(ع) چقدر محبت دارن به عزاداراشون😍 از روی شوق و امید نشستم و گفتم: -پس دهه اول محرم بریم هیئت +خب فرقی نمیکنه کجا باشی همین... -نه باید برم هیئت از همین هفته که محرم شروع میشه باید منو ببری! +حالا استراحت کن تا بعد گفتن آن حرفها در وجودم چیزی زنده کرد به نام امید! آخرش هم خانم مدیر و خانم عظیمی حریفم نشدند قرار شد ساعت نه و نیم که خاموشی خوابگاه است مرا با خودشان ببرند هیئت.❤️⬛️ همانطور هم شد. تا اینکه آن شب عجیب از راه رسید... ادامه دارد.... " را هر شب در کانال دنبال کنید" به قلم ✍️: سین. کاف. غفاری @hejabuni