🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 ۸ : خاطرات سید مجتبی و رضا علیپور جنگ و گریز، تک و پاتک، حمله و دفاع منطقه شلمچه بسیاری از نیروهای ما را ورزیده کرده بود. صدام، که مغرور از پیروزی "کربلای 4" مشغول جشن و شادمانی بود، با شروع "کربلای 5" خواب از سرش پرید. در ادامه این عملیات و در اسفندماه، عملیات تکمیلی "کربلای 5" آغاز شد. در این مرحله نیز ضربات سختی به پیکره دشمن وارد شد. هجدهم فروردین 1366 عملیات دیگری در شلمچه آغاز شد؛ عملیات "کربلای 8" در همان محور عملیات قبلی. "گردان مسلم(علیه السّلام)" ، که پس از مرخصی و بازسازی مجدد به شلمچه برگشته بود، خط شکن عملیات بود. طی این عملیات حماسه "سید مجتبی" دیدنی بود. او جدای از فرماندهی و کمک به نیروها، در اوقات استراحت به کارهای دیگر نیز ميپرداخت. بارها دیده بودیم که در تاریکی شب با شجاعت به سمت خط دشمن ميرفت. "پیکر شهدایی" را که در مرحله اول عملیات جا مانده بودند به عقب منتقل ميکرد. ميگفت: "خانواده اینها چشم انتظارند." ميگفت: "فقط آدرس بدهید که "شهدا" یا مجروحان کجا هستند! آنوقت با شجاعت حرکت ميکرد و ميرفت.زمانی که در محور شمشیری قرار داشتیم امکان انتقال مجروحان نبود. با تاریکی شب بیشتر بچه ها از فرط خستگی استراحت ميکردند. اما "مجتبی" مشغول انتقال مجروحان ميشد. از نوک شمشیری آنها را به عقبه و جایی که آمبولانس قرار داشت، ميرساند و برميگشت. ٭٭٭ بالاخره راضی شد بگوید! هر بار که در خانه از او ميخواستیم از جبهه خاطره بگوید حرفی نميزد یا اینکه خاطرات دیگران را نقل ميکرد. اما این بار خاطره از خود "سید" بود. ميگفت: "توی شلمچه، عملیات کربلای 8 شروع شد. شب بود و همه جا تاریک. با بچه ها خیلی خوب جلو رفتیم. رسیدیم به پشت یک خاکریز. نارنجک توی دستم بود. ضامن را کشیدم و رفتم بالای خاکریز. ميخواستم موقعيت دشمن را ببينم.یکدفعه و همزمان یک افسر عراقی از آنطرف خاکریز بالا آمد! صحنه عجیبی بود. فاصله ما با هم حدود یک متر بود. ناخودآگاه نگاه ما به هم افتاد. هر دوي ما ترسیدیم! از ترس داد زدیم و آمدیم پایین. اما خدا لطف کردکه من نارنجک داشتم. همان لحظه انداختم و افسر بعثی به درک واصل شد. در ادامه عملیات در پشت همان خاکریز مستقر شدیم. هوا روشن شده بود. صدای رگبار یک تیربار امان ما را بریده بود. هیچ کس نميتوانست تکان بخورد. به یکی از آرپیجی زنها گفتم: ”برو خاموشش کن.“ همین که سرش را از خاکریز بالا برد گلوله ای توی پیشانی اش خورد و به زمین افتاد! ميخواستم خودم بلند شوم. اما دستور بود که فرمانده باید فرماندهی کند نه اینکه مشغول جنگ شود. به دومین نفر گفتم: ”تو برو.“ او هم بلند شد و هدفگیری کرد. قبل از شلیک او گلوله قناسه دشمن به صورتش خورد و "او هم شهید" شد. دیگر کسی نبود. حالا نوبت خودم بود. باید آرپیجی به دست ميگرفتم. خوشحال شدم. گفتم: ”لحظه شهادت فرا رسیده.“ اشهدم را گفتم. بعد در ذهنم تصور کردم که الان به حسین و حمیدرضا و دیگر "رفقای شهیدم" ملحق ميشوم. آرپیجی را برداشتم و رفتم روی خاکریز و شلیک کردم. همزمان گلوله قناسه دشمن شلیک شد و خورد به من! پرت شدم پشت خاکریز. چشمانم را بستم و شهادتین را گفتم. سرم شدید درد ميکرد. توی ذهنم گفتم: ”الان دیگه ملائکه خدا ميیان و من هم ميرم بهشت و ...“ انگشتان دستم را جمع کردم و باز کردم. دیدم هنوز حس دارد. دست و پاهايم را تکان دادم، دیدم هیچ مشکلی ندارد. چشمهايم را باز کردم. نشستم روی زمین. هنوز در حال و هوای شهادت بودم اما ...کلاه را از روی سرم برداشتم. دیدم تک تیرانداز عراقی درست زده توی کلاه آهنی من! بعد هم گلوله منحرف شده و کمی خراش در سرم ایجاد کرده ولی آسیب جدی به من وارد نشده! بلند شدم و با خودم گفتم: ”شهادت لیاقت ميخواد.“" 👈صلوات 🍃کانال شهید ابراهیم هادی🍃 ✨ @hekayate_deldadegi